10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜ARMY💜 انتشار: 3 سال پیش 2,053 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام. ببخشید من یه مدت نبودم. واقعا وضعیت روحی و روانیم خوب نبود. در همین هین داشتم چند تا داستان مینوشتم ولی بخاطر افسردگی یا خیلی بد میشدن یا بخاطر اعتماد به نفس پایینم توی اون دوره همه رو حذف میکردم. خلاصه شرمندم
+اون چندین نفر رو با ضربات وحشنتاک چاقو کشته. -نه من شنیدم اون سر قربانیاشو میبره. ×نمیدونم ولی هرچی که هست خیلی ترسناکه. -اره واقعا دلم به حال دکتر ا/ت میسوزه. من: بچه ها دارید راجع به چر حرف میزنید؟ ×راسته که شما قراره پزشک اون قاتل زنجیره ایی بشین که تازه اومده؟ من: کدوم قاتل؟ -خبر ندارید؟ دکتر جونز اونو به شما سپرده. من: دکتر جونز؟ +بله. استرس گرفتم. من: ه.. هرچی برید سرکارتون بدویین. +بله خانوم دکتر. یعنی چی که میخوان اونو به من بسپارن؟ مگه روانشناس قحطیه؟ با عصبانیت رفتم به سمت دفتر جونز ولی از اونجایی که به زور این شغلو گیر اورده بودم نمیتونستم بزارم همین طوری فقط به خاطر یه عصبانیت ساده خرابش کنم در زدم. جونز: بیا تو من: سلام آقای دکتر. جونز: اوه ا/ت اتفاقا میخواستم بهت بگم بیای که کارت دارم چیزی میخواستی اومدی؟ من: بله! شنیدم که یه بیمار جدید داریم که وضعیت روانیش خیلی بده و شما قراره اونو به من بسپارید جونز: خبرا چه سریع میرسه؟! اره منم میخواستم همینو بهت بگم من: ولی اخه من فقط ۵ ماهه که اومدم سر کار و درسم تموم شده. فعلا برای من زود نیست؟ جونز: نه اصلا زود نیست. شما باید تجربه کنید. من: ولی... جونز: ولی و امایی وجود نداره الانم میتونید برید. خدانگهدار. من: آههههه باشه
و رفتم بیرون و درم پشت خودم بستم. این یاروعه چقدر پررو و بی ادبه. این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟ حتمانم باید حرف حرف خودش باشه. داشتم میرفتم سمت خوابگاه کنار تیمارستان که دوباره همون چند تا پرستار رو دیدم. من: ببخشید بچه ها میشه یکم راجع به اون قاتل جدید که اومده سوال کنم؟ +البته دکتر. اسمش جئون جونگ کوکه و تا حالا چندین نفر رو به فجیه ترین طرز ممکن کشته. میگن خیلی خطرناکه حتی فکر کردن بهش هم بدن ادم رو به لرزه درمیاره. خنده ی عصبی و مضطربی کردم و بعد تشکر کردم و راه افتادم. اروم باش ا/ت. اون نمیتونه بهت آسیبی بزنه. نگهبان اونجاست، دستاش هم بستش، یه جیغ کوچیکی بزنی هم همه میان کمکت. اره اون نمیتوته بلایی سرت بیاره و مثل کسایی که خیلی وحشتناک کشته بکشه. چرا هرچی میخوام خودمو اروم بکنم بدتر میشه؟ رسیدم به اتاقم و در رو باز کردم. آنا: سلام ا/ت چه سریع برگشتی؟! من: سلام. عصبیممممممممممممم اومدم دوتا چیز بخورم از استرسم کم شه بعد گردن خوردم برم سر کار. انا: هوی هوی هویییی دختر چته؟ حق نداری به ا/ت من فوش بدی ها. حالا بگو چی شده که اینقدر پاچه میگیری؟ من: جونز بزرگ و از خود راضی یه مردتیکه ی عوضیه به تمام معناعه. میشه الان خبر مرگشو برام بیارن؟ اخه مشکل اون با من چیه؟ میخواد بکشتم؟ انا: نه مثل اینکه قضیه جدیه نباید بیام سمتت وگرنه منو میفرستی سینه ی قبرستون. مث ادم بگو مشکل چیه؟ خنده ی عصبی و ترسناکی کردم که شبیه به دیوونه ها شدم. من: مشکل خود جونزههههههههه. مشکل اصلی من جونزه. مشکل اینه که یه قاتل روانی رو داده به من، بابا من ۵ ماهه درسم تموم شده بعد میخواد منو بفرسته توی دهن شیر. اگه یارو یهو وحشی شد اومد منم فرستاد اون دنیا چی؟ انا: گفتم حالا چی شده. این که چیزی نیست. هر روانپزشکی هزاران مریض اینجوری داشته. تو که اینقدر لوس نبودی آروم باش اتفاقی برات نمیوفته
من: لوسسسسسس؟ لوسسسسسسس؟ من هنوز از زندگی سیر نشدم. اونجوری که من ازش شنیدم میکشتممممممممم میکشتمممممممممممممممم. انا: کم کم دارم شک میکنم نکنه دیوونه تو باشی. من: فقط بزار زنده برگردم کارتو میسازم. انا: غلط خوردم. من: فعلا برم به بیمارای دیگم برسم شاید تونستم اینو بپیچونم. انا: حالا ا/ت بدون شوخی این چیز خیلی بدی نیست. میتونی باهاش کنار بیای. منم خیلی از اینجور مریض ها داشتم. بهش عادت میکنی. در حالی که تو کمدا دنبال خوراکی میگشتم جوابشو دادم. من: تو آرزو کن من زنده بمونم کل دنیا رو شیرینی میدم. انا: تو آرزو کن از دستت زنده بمونم تا شیرینیتو بخورم. من: بحث شیرینی شد چند تا کیک و چیپس و اسنکی که دیروز خریدم کجان؟ انا:(سکوت) من: چرا یهو ساکت شدی؟ انا: خب اول ۲۰ قدم از من فاصله بگیر. من: ببینم نکنه خوردیشون؟ بگو کجاااااان؟ انا: ببخشید ولی توی شکممن. من: فقط اگه گیر بیارم. تو که میدونی رو خوراکیام حساسممممممممممم. انا: برای زنده ماندن و ادامه ی حیات فرااااااااار. و شروع کرد به دویدن
من: وایسا کارت ندارم فقط دستمو تا ارنج میکنم تو حلقت و خوراکیامو درمیارم. انا: قابل خوردن نیستن. خوراکی برات نمیمونده فقط رفیقه اخرش برات میمونه بزار زنده بمونم. و گوشیم شروع کرد زنگ خوردن. گوشیم رو از روپوشم دراوردم و به اسمش نگاه کردم. آقای جونز. من: خدایا از چندجا حرص بخورممممممم؟ این اسب باز زنگ زد. خدایا چه غلطی کردم شمارمو دادم به این موجود انسان نما. انگار خوشحالیمو بو میکشه. انا: باز اقای جونزه؟ من: اقا و مرض بزار جواب بدم. و گوشی و برداشتم. من: الو؟ جونز: خانوم ا/ت چرا سرکارتون نیستید؟ من: ببخشید رفتم خوابگاه چیزی رو جا گذاشته بودم خواستم بردارم. جونز: من ازتون دلیل نخواستم. لطفا سریع برگردید بهتون نیاز داریم. من: بله چشم. و قطع کرد. من: مرتیکه ی گوریل. اول میگه چرا بعد میگه دلیل نخواستم. خدا میخواسته چی بیافرینه تو رو اشتباهی آفریده؟ من موندم مامان بابات تو رو ر*ی*د*ن یا زاییدن؟ انا: چقدر بی اعصاب من: تو یکی اصلا حرف نزن بعدا باهات کار دارم. شانس اوردی این یارو زنگ زد. ببینم تو نمیری سر کار؟ کار و زندگی نداری؟ انا: مرخصی گرفتم. من: چرا به تو همش مرخصی میده ولی من یک بار ازش مرخصی خواستم خواست پرتم کنه بیرون؟ ببینم روت کراشه؟ آنا: گمشو بابا. من: خیلیم بهم میاین😂 انا: فقط برو. من: کی به کی میگه بی اعصاب😂 انا: خدایا صبر بده
من: باشه باشه الان دوباره صداش درمیاد خداحافظ. انا: خداحافظ بی اعصاب گرسنه ی لوس ترسو. من: خداحافظ رو اعصاب دزد حق خور رو مخ. و در رو باز کردم رفتم. به همه ی مریضام رسیدگی کردم به جز جئون جونگ کوک و بعدش شب شد و رفتم خوابیدم. فردا شد و هیچ کسو به جز جئون جونگ کوک رو به نداشتم که بهش رسیدگی کنم. رفتم و از نگهبانی که جلوی سلولش بود که به نظر یه کمی اطلاعات داشت چند تا سوال پرسیدم. من: سلام خسته نباشید. نگهبان: سلام دکتر سلامت باشید شما هم خسته نباشید. من: مرسی. نگهبان: میخواین باهاشون حرف بزنید؟ من: نه هنوز اول اومدم چند تا سوال ازتون بپرسم. نگهبان: بله بفرمایید. من: ایشونو از کی اوردن اینجا؟ نگهبان: تقریبا ۳ روزی میشه. من: خانوادش کجان؟ نگهبان: خانوادش تقریبا چهار پنج سال پیش مردن. میگن که اونارم این پسر کشته. اب دهنمو با ترس و استرس قورت دادم. من: خ..خب چند سالشه؟ نگهبان: تقریبا ۲۳ سالشه. من: ۲۳ ساااااال؟ چقدر جوونه! نگهبان برای تایید حرفم سرشو تکون داد. من: م..من یه روز دیگه میام. نگهبان: صبر کنید دکتر. من میدونم شما ازش میترسید و نمیخواین باهاش مصاحبه کنین ولی اینو بدونین هرچی زودتر کار رو انجام بدید بهتره اینجوری زودتر راحت میشین و من هم اینجام و هیچ خطری تهدیدتون نمیکنه. من: بله ممنون
و از شیشه نگاهی بهش انداختم (از این سلولاس که یه اتاق کاملا سفید فقط با یه تخته و یه شیشه که رو به راهرو داره و کل دیوار اتاق از تشک های نرم ساخته شده که احتمالا توی فیلما دیدین) یه پسر جوون و خوشتیپ بود. دستبندی بهش وصل بود که مخصوص دیوونه هاس. از این که از بازو وصل میشن و جلوی آسیب زدن به خودشون و دیگران رو میگیره. روی تخت نشسته بود و داشت زمین رو نگاه میکرد و سرش پایین بود و انگار تو فکر بود. دستم رو روی شیشه گذاشتم تا نزدیکتر بشم که برخورد دستبندم با شیشه باعث تولید صدا شد و توجهشو جلب کرد. سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد. نگهبان: من میرم آب بخورم لطفا تا اون موقع وارد اتاق نشید و اگه مشکلی بود صدام کنید. من: ب...بله از سر جاش بلند و اومد سمتم و منم دستم رو از روی شیشه برداشتم و یک قدم عقب رفتم. یه پوزخند عجیب رو لباش بود که جذابتر و همین طور ترسناکترش میکرد. وقتی کاملا روبه روم قرار گرفت با تکون دادن و پرت کردن سرش، موهای جلوی سرش رو کنار زد و با صدایی که به اندازه ی چهرش گیرا و جذاب بود لب زد. جونگ کوک: مواظب خودت باش دنیا برای دخترای ضعیفی مثل تو جای خیلی خطرناکیه. ممکنه کسایی پیدا بشه که بهتون آسیب بزنه. و پشت بندش یه چشمک زد که باعث شد دست و پام از شدت ترس بلرزه. به احتمال ۱۰۰ دردصد داشت خودشو میگفت. خودم از خودم شیدا بودم حالا با حرفاش چهارستون بدنم لرزید. بهتره اول برم وسیت ناممو بنویسم بعد برم پیشش. نباید جلوش ترسو و ضعیف جلوه بدم وگرنه بیشتر اذیتم میکنه. یه نفس عمیق کشیدم. نگهبان اومد. نگهبان: میخواین برید تو؟ من: ر.. راستش یادم اومد یه کاری دارم. برم انجامش بدم برمیگردم. نگهبان: باشه و با تمام سرعتم از اونجا دور شدم و به سمت خوابگاه رفتم. توی راه به اقای جونز زنگ زدم که بهم گیر نده
جونز: الو. من: الو سلام اقای جونز خسته نباشید. جونز: بهتره بخاطر زنگ زدنت دلیل موجهی داشته باشی چون مزاحم چرتم شدی. زیر لب و خیلی اروم گفتم: تو هم فقط کپه ی مرگتو بزار. جونز: چیزی گفتی؟ من: چی؟ من؟ نه! فقط خواستم بگم میشه ده دقیقه برم خوابگاه؟ یه کار کوچیک دارم. جونز: فقط بخاطر این زنگ زدی؟ من: بله. جونز: باشه برو. من: مرسی. و تلفنو قطع کرد. خدایا مگه میشه ادم با این مقدار از ادب و شعور بشه رئیس؟ سریع رفتم خوابگاه انا نبود. یه کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن و بعد از ۲۰ دقیقه کارم تموم شد و کاغذو گذاشتم زیر بالشتی که روی تختم بود. با تمام وجودم آرزو میکردم زمان متوقف بشه. رفتم و توی دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم و سعی کردم افکار منفیمو پاک کنم و راه افتادم. دوباره رسیدم به اون اتاق جهنمی. نگهبان: دوباره سلام خانوم دکتر. من: سلام. نگهبان: میخواید برید تو؟ مکث خیلی طولانی کردم و بعدش تمام جرعتم رو جمعو کردم و گفتم: بله. نگهبان در رو باز کرد و رفتم تو. نگهبان: میخواین باهاتون بیام تو؟ یه کمی فکر کردم. شاید بهتر باشه اعتمادشو به دست بیارم. اینجوری شاید باهام همکاری کنه. من: نه نمیخواد فقط میشه لطفا دستبند رو باز کنید؟ نگهبان: مطئنید؟ دوباره مکث طولانی کردم. من: ب...بله و بعد دوباره زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم کمک به بیمارم به قیمت جونم تموم نشه نگهبان: چیزی گفتید؟ من: چی؟ نه؟ فقط میشه لطفا دستشونو باز کنید؟
نگهبان: چشم. من: ممنون. و رفت سمتشو و دستشو باز کرد. من: ممنون نگهبان: خواهش میکنم من میرم. من: باشه. دوست داشتم داد بزنم نه نرو بیرون منم با خودت ببر. و رفت و درم بست و قفلشم کرد. یا خود خدا. تمام این مدت که داشتم با نگهبان حرف میزدم جونگ کوک با یه پوزخند ترسناک بهمون یا بهتره بگم من خیره شده بود. خب ا/ت نفس عمممممممممیق. اون نمیتونه کاری کنه. من: خ...خب آقای ج...جئون. جونگ کوک: راحت باش میتونی جونگ کوک صدام کنی. من: ب...بله اقای جونگ کوک. جونگ کوک: جونگ کوک خالی کافیه. من: خب ب...باشه ممنون. جونگ کوک: و شما؟ من: ا/ت (و فامیلی ا/ت) جونگ کوک: از آشنایی باهات خوشبختم من: من هم ه... همین طور و دوباره گوشیم زنگ خورد. گوشی رو دراوردم و به اسمش نگاه کرد. اقای جونز. اَی اقای جونز و مرض. چهرمو درهم کشیدم و بعد به زور چهرمو باز کردم و گوشی رو جواب دادم. من: بله؟ جونز: به بیمار جدید رسیدگی میکنی؟ من: بله. جونز: خوبه که بالاخره کارتو انجام میدی. خب باید برم. و قطع کرد. زیر لبی فوشی بهش دادم و گفتم: همینی که تو روانی صداش میکنی از تو با تربیت تره. جونگ کوک: میخوای کارشو برات یه سره کنم؟ و سرمو با شدت بالا آوردم و تازه یادم افتاد که پیش کیم. دوباره حالت به قبلی برگشتم. من: چ...چی؟
جونگ کوک: میدونم ازش بدت میاد. کافیه که اراده کنی تا برات بکشمش. البته نیاز به آزادی هم دارم. میدونستم فقط با این بهانه میخواد منو تحریک کنه تا ازادش کنم پس بحثو عوض کردم. من: خ..خب م...من اومدم ا...اینجا تا کمکت ک...کنم میتونی بهم ا...اعتماد کنی. جونگ کوک: چند سال پیش از اعتماد کردن زخم خوردم برام کافی بوده. و پوزخند عجیبش که تا حالا نگه داشته بود محو شد. به یه گوشه خیره شد و توی فکر فرو رفت. من: چ...چرا اون چند تا آدم رو ک...کشتی؟ جونگ کوک: چون بوی خونو دوست دارم و دوباره به لبخند یه وریش جون بخشید. با شنیدن این حرفش لرز بدی به تنم افتاد که جونگ کوک متوجهش شد و باعث شد دوباره پوزخند روی لباش بزرگ تر بشه. من: اونا چیکارت کرده بودن که اینجوری کشتیشون؟ جونگ کوک: گفتم که. من فقط بوی خونو دوست دارم. من: شنیدم به فجیه ترین شکل ممکن به قتل رسیدن. جونگ کوک: درست شنیدی. من سرشونو آروم آروم با یه چاقوی کند میبرم و زجر کششون میکنم و میزارم خون به ارومی از بدنشون خارج بشه. زیرلب و اروم با خودم زمزمه کردم: حتی تصور کردنشم وحشتناکه. جونگ کوک: اگه نمیتونی تصورش کنی میتونم یه نسخه ی نمایشیشو بهت نشون بدم. این چجوری فهمید من چی گفتممممممم! من خودمم به زور شنیدم. از روی تختش بلند شد و آروم اومد سمتم. اینقدر دستپاچه شده بودم که کل بدنم یخ زده بود و نمیتونستم تکون بخورم. دست و پامو گم کردم و نفهمیدم باید چیکار کنم. یه دستشو کنار سرم ستون کرد و دست دیگشو زیر چونم گرفت و یه کوچولو سرمو بالاتر برد و مستقیم بهم خیره شد. نفسام به شمارش افتاده بود و تمام بدنم بدون اختیار میلرزید. به حدی بهم نزدیک بود که نفسای داغش توی صورتم میخورد
جونگ کوک: ما میتونیم دوستای خوبی بشیم. از من نترس من به کوچولوهای ضعیفی مث تو کاری ندارم البته تا وقتی برام دردسر ساز نباشن. دستش داشت سمت گردنم میرفت. تا قبل از اینکه از ترس از هوش برم یکمی حواسمو جمع کردن و با تمام توانم نگهبانو صدا زدم و همون لحظه جونگ کوکم ازم فاصله گرفت. پوزخندش از روی لباش پاک نمیشد. من: خ...خب برای امروز بسه دیگه. نگهبان در رو باز کرد و من از اون جهنم دره آزاد شدم. خدایا شکرت امروز زنده موندم. شب خوابم نمیبرد با اینکه ساعت ۳ بود. با خودم گفتم بزار برم یه سر به جونگ کوک بزنم و عکس العملاشو توی خواب ببینم شاید چیزی دستگیرم شد. لباسمو پوشیدم و دوباره رفتم به اونجا. اون خواب نبود و بدون دستبند روی تخت نشسته بود و به پنجره نگاه میکرد جوری که انگار منتظر کسیه. وقتی منو دید اومد سمت پنجره و به شیشه ها کرد تا بخار بگیره و بعدش روی شیشه نوشت دلم برات تنگ شده. جونگ کوک: دلم برات تنگ شده بود. منتظرت بودم عروسک کوچولو. خیلی ترسناک حرف میزد که باعث میشد نفس بگیره. من: ب...ببخشید که مزاحم خ...خوابت شدم. م...من.... من میرم تا تو بخوابی... ش...شب بخیر. و دوباره برگشتم به خوابگاه این بشر خواب نداره؟ *فردا* میریم که یه روز مرگبار دیگه رو بگذرونیم. نمیخوام بگم ازش خوشم اومده! اصلا فقط اگه یه قاتل روانی نبود خیلی جذاب و دخترکش میشد. نگهبان: سلام خانوم دکتر. من: سلام، میشه لطفا در رو باز کنید؟ نگهبان: اوه بله البته. و وارد اتاق شدم. با نگاه بهش اولین چیزی که با چشمم خورد زخم زیر چشمشه که قبلا اونجا نبود. جونگ کوک: سلام ا/ت. دیر اومدی باعث شدی احساس تنهایی خیلی زیادی بکنم و خیلی دلم برات تنگ بشه عروسک کوچولو
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
89 لایک
خیلی قشنگههه داستانت
چرا انقدر خوببب بوووووود🥺🥺🥺
سلام خیلی قشنگ بود✌🏻 هیچ وقت به فکرم هم نرسید که از این زاویه داستان بنویسم و میدونم که من تنها نبودم چون حتی ایده ی داستانت هم تک بود👌🏻💖
خیلی ممنونم. نظر لطفته🥺❤️
خیلی خیلی عالی و قشنگه 😍😍😍👍
پارت بعدی لطفا ❤️💜
ممنون🥺♥️ الان میرم بنویسمش
چرا اینقدر اعتماد به نفست کمه این که عالیییییییی بود 😐🙂😁💜
واقعا؟🥺 خیلیییییی ممنونم♥️
افلین ارههههه اعتماد به سقف خیلی پایینهههه😂
اعتما به سقف رو خوب اومدممممممم
عالی بوود خیلی دوستش داشتم واقعا کارت خوبه.لطفا پارت بعدی رو زودتر بزاار😍😍
مرسی خیلی ممنون🥺♥️ حتما الان میرم بنویسمش