10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜ARMY💜 انتشار: 3 سال پیش 1,282 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامممممممم
صدا از جای نا معلومی میومد. تا خواستیم سرمونو برگردونیم و دنبال صدا بگردیم با برخورد یه چیز تو سرمون بیهوش شدیم.... با یه سردرد بدی به هوش اومدم. وقتی به هوش اومدم دیدم توی یه اتاقم و به صندلی بسته شدم و جونگ کوک هم با همین وضع کنارمه. من: جونگ کوک... هی جونگ کوک. جونگ کوک: ا/ت خوبی؟ من: آره خوبم تو چی؟ جونگ کوک: منم خوبم. من: اونا کی بودن؟ چرا ما الان به صندلی بسته شدیم؟ جونگ کوک: چیزی که ازش میترسیدم سرمون اومد. من: میشه بگی چی شده منم خبر دار شم؟ جونگ کوک: ما رو پیدا کرد. من: کی؟ میشه واضح حرف بزنی منم بفهمم؟ همون موقع یه پسر جوون که به نظر از منم کوچیکتر میومد در اتاق رو باز کرد و با چند نفر که به نظر بادیگارداش بودن اومد تو. ؟: من!
؟: من! برادر کسی که به دست عشقت به قتل رسیده. با ترس و وحشت خیلی زیادی بهش خیره شدم و بعدش به جونگ کوک نگاه کردم. جونگ کوک: اول برادر کثیف خودت خانواده ی منو کشت. پسر جوون اومد و یه یه لگد به شکم جونگ کوک زد و جونگ کوک با صندلی افتاد زمین و منم از اونجایی که پاهام ازاد بود با پا زدم توی زانوش که تعادلش رو از دست داد و افتاد. ؟: ههه خیلی جرعت داری دختر کوچولو. من: کافیه یک بار دیگه نوک انگشتت بهش بخوره تا با دیوار یکیت کنم. ؟:اووووووه. اومد جلو و چونم رو گرفت و سرمو سمت خودش برگردوند. ؟: اونو به بدترین شکل ممکن میکشم تو هم کاری از دستت برنمیاد. تف کردم توی صورتش که یه سیلی محکم بهم زد. ؟: به خودم قول داده بودم روی دخترا دست بلند نکنم ولی مثل اینکه تو خیلی پررویی. چقدر این پسر برای من اشنا بود! صداش، شکلش و همه چیش... جای سیلیش خیلی میسوخت. جونگ کوک: مرتیکه ی آشغال. ؟: فقط اومده بودم مطمئن بشم که شما همدیگه رو دوست دارید. یکی از بادیگارداش صندلی جونگ کوک رو سرپا کرد و رفتن بیرون. من: حالت خوبه؟ جونگ کوک: آره آره خوبم. و بعد از این حرفش یه سرفه ی خونی کرد. اینکه ببینم داره زجر میکشه و کاری از دست من برنمیاد بدترین حس دنیا بود. من: وای خدا چیکار کنم؟ جونگ کوک: توی کف کفش چپم تیغ جراحیه هست هست. ببین میتونی درش بیاری؟ من: اول کفشت رو با پنجه ی اون یکی پاش در بیار. همین کار رو کرد و منم با تلاش و هزار تا بدبختی و تکون دادن صندلی اومدم جلوش و اون با پاش تیغ رو داد دستم و منم طناب دستامو باز کردم و بلند شدم. علاوه بر ضربه ای که به شکمش خورده بود پاش هم بخاطر لمس تیغ جراحی زخم شده بود و خون میومد. سریع دست و پاشو باز کردم ولی به محض اینکه وایساد دوباره زمین خورد و از دهنش خون پرید بیرون. من: باهات چیکار کرده!؟ کمکش کردم بلند بشه و یه دستش رو گرفتن و انداختم دور گردنم و کمک کردم حرکت کنه. از اتاق زدیم بیرون ولی کل محوطه رو بادیگاردا پر کرده بودن
من: حالا چیکار کنیم؟ هنوز تفنگه رو داری؟ جونگ کوک: نه ازم گرفتنش. من: شتتتتتتتتت! یکم صبر کردیم که چند نفر رو از دور دیدم که لباس آشپزا تنشون بود و داشتن میرفتن بیرون. من: یه فکری دارم... اینجا صبر کن تا برگردم. تا خواستم برم دستمو گرفت، جونگ کوک: نرو میترسم بگیرنت. من: قول میدم حواسم باشه. بعد حالا بگیرنم چه غلطی میخوان بکنن؟ جونگ کوک: تنها کسی که دارم تویی مواظب به خودت باش. من: باشه. و یواشکی رفتم جایی که به نظر آشپز خونه بود. یه کیسه ی آشغال برداشتم، از دم در دو تا لباس برداشتم و سریع مال خودمو پوشیدم و برگشتم پیش جونگ کوک. جونگ کوک: چرا دیر کردی نگران شدم؟ من: تو که با این وضعت دو قدم نمیتونی راه بری باید تو هم میبردم؟ شک نمیکردن؟ جونگ کوک: راست میگی. من: خب اینو بپوش. جونگ کوک: نقشه ی خودم برای فرار از تیمارستان. من: خب اره مشکلی داری؟ جونگ کوک: نه. چرا اینقدر بی اعصابی؟ من: گیر یه روانی افتادیم که میخواد سر به تنمون نباشه، زد ناکارت کرد و منم مث احمقایی که از دستشون کاری برنمیاد نشستم نگاه کردم. به نظرت نباید عصبی و نگران باشم؟ جونگ کوک: پس تو هم دوستم داری؟
من: بعدا راجع به این موضوع حرف میزنیم. جونگ کوک: باشه. لباسو پوشید. جونگ کوک: کیسه ی زباله با آشغال برای چیمونه؟ من: باید یه بهانه ای برای بیرون رفتن از عمارت یا بهتره بگم کاخ داشته باشیم. ببینم میتونی یکم بدون کمک راه بری؟ جونگ کوک: سعیمو میکنم. من: خوبه. و تا دم در با موفقیت رفتیم ولی اونجا جلومونو گرفتن. بادیگارد: کجا؟ من: میریم آشغالا رو بزاریم سر کوچه. بادیگارد: چی؟ من: میرویم آشغال ها را در سطل زباله ی سر کوچه بگذاریم واضح بود؟ بادیگارد: برو. بعد از اینکه چند قدم رفتیم صدای همون یارو اومد. بادیگارد: ما که سر کوچه سطل زباله نداریم بگیرینشون. و افتادن دنبالمون. من: بدو. شروع کردیم به دویدن و وقتی نزدیک شدن کیسه ی آشغالا رو پرت کردم توی صورتشون ولی نتونستم نگهشون دارم و بالاخره تونستن بگیرنمون. بردمون بالا توی یه اتاق مجلل که یه دیوارش تقریبا میشه گفت پنجره بود و روبه روش یه میز کار با یه صندلی چرخ دار قرار داشت. صندلی پشت به ما بود و وقتی صدای بادیگارد اومد برگشت. بادیگارد: قربان داشتن فرار میکردن. ؟: چطوری؟ بادیگارد: خودشونو جای سر آشپزها جا زده بودن. پا شد و اومد نزدیک. ؟: نقشه ی کدومتون بود؟ من: به تو چه؟ نره خر فضول
؟: مثل اینکه سیلی اون موقع کافیت نبوده. من: ببین بوی این بادیگاردت که کنارمونه به اندازه ی کافی حال بهم زن هست تو دیگه لطفا خفه شو تا بالا نیاوردم. بادیگارد: تو خودت اشغالا رو پرت کردی تو صورتم. پسره با شنیدن این جمله صدای خندش بلند شد. ؟: یعنی واقعا از یه دختر بچه گول خوردی تازه آشغال هم پرت کرده تو صورتت؟ چه کسایی رو استخدام کردم!؟ من: هرچی باشن به چلمنگی تو که نمیشن. جونگ کوک اومد نزدیک گوشم و زمزمه کرد. جونگ کوک: به اندازه ی کافی حالشو گرفتی بس کن ممکنه قاطی کنه بلایی سرت بیاره. ؟: بهتره به حرفش گوش کنی. من: و اگه نکنم؟ ؟: بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن. من: ببین پسر جون نه از احترام به بزرگتر سرت میشه نه از ادب و تربیت نه از درست حرف زدن اینقدر واسه ما کرکری نخون. جونگ کوک: بس کن الان جیمین کاری میکنه. با شنیدن اسم جیمین حالم بد شد و بقض کردم. من: ج..جیمین؟ جونگ کوک: چی؟ من: خودتی؟ جیمین: چی؟
من: جیمین خودتی؟ جونگ کوک: چی داری میگی ا/ت؟ جیمین: ا/ت؟؟؟؟ جونگ کوک: شما همو میشناسین؟ ا/ت چرا اینطوری میگی؟ جیمین: باورم نمیشه ا/ت؟! اومد سمتم و بغلم کرد و انتظار داشت منم بغلش کنم ولی هیچ عکس العملی انجام ندادم. جیمین: منم نونا!(داخل پرانتز: توی کره به خواهر بزرگتر یه پسر میگن نونا) چیم چیم. بقضم ترکید و بدون هیچ حرکتی چند قطره اشک از چشمام پایین اومدن. من: شک دارم که تو جیمین باشی خیلی پسر بدی شدی. جیمین: ولی من هنوز همون جیمینم
من: خیلی ازت دلخورم که زدی جونگ کوکو ناکار کردی و چند سال توی نگرانی و استرس قرارش دادی و به منم سیلی زدی ولی به حدی دلم برات تنگ شده که بعد از چندین سال نمیتونم این بغل رو پس بزنم. و منم متقابلا بغلش کردم. جیمین: من خیلی بیشتر دلم برات تنگ شده. از توی بغلم درش اوردم و اشکاشو پاک کردم. من: دیگه بزرگ شدی، مرد شدی نباید گریه کنی. جیمین: این اشک شوقه نونا در ضمن تو هم داری گریه میکنی. سریع اشکای خودمم پاک کردم. من: چی نه من گریه نمیکنم. یه نگاه به کوک و بادیگاردا کردم که فکشون با زمین یکی شده بود. من: چی شد که به اینجا رسیدی؟ کوک میگه که تو برادر همون مردی هستی که زده خانوادشو کشته. جیمین: بعد از اینکه رفتم پرورشگاه برادر واقعیمو پیدا کردم ولی بعد از چند سال ازم گرفتش. من: خیلی سعی کردم پیدات کنم ولی نتونستم. خیلی بخاطر نبودت گریه کردم خیلی بزرگ شدی. جیمین: منم دلم برات تنگ شده بود نونا بخاطر اون سیلی که بهت زدم متاسفم. ای کاش دستم بشکنه. من: هیچ وقت همچین حرفی نزن. جونگ کوک: اهم اهم. من: یک بار به لحظه های احساسی گند نزن جونگ کوک. جونگ کوک: ولی تو اونی هستی که همیشه وقتی دارم حرف های رمانتیک میزنم گند میزنه به مومت ها! من: هیسسسس. جیمین: حالا که هم قاتل برادر و هم نونامو پیدا کردم خیلی خوشحالم. من: ببینم تو که نمیخوای بکشیش؟ جیمین: اون کل زندگیمو خراب کرد. برادرمو که ازم حمایت کرد ازم گرفت و باعث گریه های هرشبم شد. من: ولی اون ناجی زندگی نونات شد.. حالا تو میخوای زندگی منو خراب کنی؟ کار اشتباهی نکن کاری که اون کرد رو نکن. ازت خواهش میکنم
جیمین: داری میگی که طرف اونی؟ من: من طرف هیچ کسی نیستم فقط میخوام هردو کسی رو که دلیل های زندگیم هستن رو نگه دارم. من تو رو خیلی دوست دارم ولی جونگ کوک هم دوست دارم. بخاطر من این کار رو نکن. جیمین: پس طرف اون موش کثیفی! من: گفتم که طرف هیچ کسی نیستم. جیمین: باورم نمیشه قاتلی که فقط چند وقته باهاش اشنا شدی رو به منی که تقریبا ۱۰ سال باهات بودم ترجیح بدی. من: من کسی رو به کسی ترجیح ندادم. رفت عقب و دستش رو برد پشتش و یه تفنگ دراورد و به سمتم پرت کرد و منم گرفتمش و خودشم یه تفنگ در آورد و سمت جونگ کوک گرفت. جیمین: اگه منو نزنی من جونگ کوکو میزنم. من: این کارا چیه میکنی؟ این بچه بازی ها رو بزار کنار. جیمین یه تیر به سمت پنجره ی باز شلیک کرد و من از صدای به خودم لرزیدم ولی بازم هیچ کاری نکردم. تیر بعدی رو دقیقا کنار پای جونگ کوک شلیک کرد. جونگ کوک با یه نا امیدی خاصی به من نگاه میکرد. اسلحه رو انداختم زمین و رفتم جلوی جونگ کوک وایسادم. من: اگه میخوای اونو بزنی اول باید منو بزنی. جونگ کوک: بیا کنار ا/ت کله خر بازی درنیار. من: منتظر چی هستی؟ بزن جیمین منو بزن. جیمین: بیا کنار. من: نمیام نمیخوام بیام کنار
جیمین: این یه بازیه که تو فقط حق انتخاب یک نفر رو داری. من: پس منو بکش و از این بازی بکش بیرون چون من هیچ وقت یکیتونو انتخاب نمیکنم تو ۱۰ سال باهام بودی و میدونی که من از انتخاب کردن متنفرم مخصوصا که الان همچین قضیه ای هست. جیمین: بیا کناااااار (با داد) من: نمیام (با داد) جونگ کوک: بیا کنار بزار اگه میخواد منو بکشه. من: جیمین تو خودت میتونی بین برادرت و من یکی رو انتخاب کنی؟ نمیتونی پس منم تو همچین موقعیتی قرار نده. جیمین: پس خودت خواستی. و یه تیر توی پام نزدیک به مچ پام شلیک کرد. با این کارش متعجب شدم که بخاطر انتقام حتی از منم گذشت اصلا دردش برام مهم نبود و فقط از اینکه چطوری کنارم زد ناراحت بودم. دوباره بقضم ترکید. من: تو فقط بخاطر انتقام برای کسی که مرده نوناتو زدی و بین ما برادرتو انتخاب کردی پس منم طرف جونگ کوکم. میتونی بکشیم. جیمین: فکر بدی هم نیست اینطوری جونگ کوک حسی رو که من داشتم درک میکنه و کسیو که دوست داره از دست میده.
پایان پارت ۴. احتمالا پارت بعدی پارت اخره. فهمیدم که نمیتونم داستان های طولانی بنویسنم و فقط میتونم فیک های کوتاه درست کنم. مغزم نمیکشه ایده بدید برای فیک بعدی! 😁😂 یه چیز دیگه هم یادم رفت بگم. من شخصا آخرشو غمگین تموم کردم ولی یکی از دوستام منو از این کار منصرف کرد و خودش آخرش رو با پایان شاد تموم کرد پس آخرشو من ننوشتم😁😅
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
67 لایک
عالیییی💙💙
عالیییییییییییییی منتظر پارت بعدی ام نمیشه یه فیک کوتاه نباشه؟
نمیتونم بیشتر از این ادامش بدم. دیگه مغزم نمیکشه😂
واقعا خیلی قشنگ مینویسی 💜پارت بعد روز زودتر بزااار😁😄
مرسی🥺❤️ باشه💕😊
سلام واقعا استعدادت من رو کشته😐💫
خیلی کم داستانی میشه گیر آورد که صحنه هاش قابل تصور باشن😉✌🏻و همیشه شخصیت اصلی رئیس باند مافیاست و دختره خیلی در مقابلش ضعیفه😐 ولی الان قشنگ قابل فهم و درک بود و دیدت هم خیلی خوبه💖👌🏻
سلام. خیلی خیلی ممنون🥺❤️ آره منم بیشتر فیک های مافیایی که خوندم همین بوده😂ولی هرکدومشون زیایی خودشونو دارن. خیلی ممنونم از نظرت😊💕 نمیدونین چقدر انرژی دادین💙
عالی بود پارت بعدی
مرسی♥️🥺 اوکی