10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜ARMY💜 انتشار: 3 سال پیش 1,371 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلیومی مجدد
من: جوری رفتار نکن و حرف نزن که انگار دوستم داری یا عاشقمی! اونا همش الیک بود همش نقشه بود. جونگ کوک: کی گفته الکی بود؟ من: بسه دیگه از این حرفا حالم بد میشه. جونگ کوک: هرچی عروسکم بخواد. چرا از اینکه عروسک صدام میکنه احساس ضعیفی و ناتوانی بهم دست میده؟ احساس بدی دارم. بعد از اینکه چند کیلومتر از شهر فاصله گرفتیم بهم پشت کرد و خواست کاری انجام بده که از فرصت استفاده کردم و تیکه کنده ای که یکم اون ور تر ازم بود رو برداشتم و خواستم بهش بزنم که سریع جاخالی داد و کنده رو از دستم گرفت. جونگ کوک: نچ نچ نچ نچ عروسک از تو بعید بود. دختر بد. و خم شد و زیر پامو گرفت و انداختم رو کولش. من: ولم کنننننننننننن بزار بیام پایین داری چیکار میکنی؟ جونگ کوک: تو دختر بدی بودی و فعلا اونجا میمونی. و بهم یه ضربه ی آرومی زد. من: آیییییی. اما اون برخلاف من خندید. یکم تقلا کردم که خسته شدم. خون تو مغزم جمع شده بود و اذیتم میکرد. من: لطفا بزارم پایین سرم درد گرفت...خواهش میکنم. بعد از مدتی گذاشتم پایین و دستامو خوب و محکم بست. من: این کارت خیلی احمقانس که دستامو بستی اونم موقع ای که دارم راه میرم. جونگ کوک: حداقل اینطوری خیالم راحته که با چوب نمیزنی تو سرم
من: ای کاشکی میخورد تو سرت. جونگ کوک: حرفاتو بعدا تلافی میکنم. راستش یکم با این حرفش ترسیدم. من: میخوای کجا ببریم؟ جونگ کوک: نترس من بیبی گرلمو جای بدی نمیبرم. اَی مرض. من: تا کی به دردت میخورم و باید همراهت باشم؟ جونگ کوک: داره شب میشه و ما الان کیلومترها از شهر دوریم و تو جنگلیم. بهتره یه سر پناه پیدا کنیم. و متوقف شد و منو سرپا به درختی بست. من: چیه؟ میخوای اینجا ولم کنی تا حیوونا بخورنم؟ دیگه کارتو کردی. هه البته بعیدم نبود. جونگ کوک: حیف که دلم نمیاد وگرنه دهنتم میبستم. و رفت! چه راحت گذاشت و رفت!؟ با صدای زوزه ی گرگ به خودم لرزیدم. فکر نمیکردم این پایان زندگیم باشه. آخرش یا از گشنگی و تشنگی میمیرم یا خوراک حیوونا میشم. بعد از نیم ساعت پشت سرم صدای پا روی برگای خشک اومد. اینقدر ترسیده بودم که سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم و سعی کردم کوچیکترین صدایی از خودم تولید نکنم. جلوم یه صدایی مثل برخورد تعداد زیادی چوب به زمین اومد. جرعت نداشتم چشمامو باز کنم. داشتم از ترس به خودم میلرزیدم که دستی دور بدنم حرکت کرد. سرمو با ترس بلند کردم و به کسی که رو به روم بود زل زدم. من: چیزی جا گذاشتی برگشتی؟ جونگ کوک: اوهوم. تو رو جا گذاشتم. من: برو بابا... ببینم داری چیکار میکنی؟!! جونگ کوک: تو که نمیتونی با دست و پای بسته بخوابی! دارم دستاتو باز میکنم. کار اشتباهی میکنم؟ من: پس هنوز تاریخ انقضام نگذشته. جونگ کوک: من هیچ وقت تو رو جایی جا نمیزارم یا نمیکشمت. دستام کاملا باز شدن ولی یکی از پاهامو به درخته بست
جونگ کوک: شاید فکر کنی که میتونی بازش کنی ولی این طناب تیمارستان خودتون برای بستن روانی هاس و خیلی سفته و من فقط میتونم با تیزی که دارم بازش کنم پس سعی نکن بازش کنی. و بعدش رفت و با چوبا آتیش درست کرد و یه سنگ بزرگ گذاشت زیرم تا بشینم. جونگ کوک: بگیر بشین خسته نشی. من: چی شد یهو مهربون شدی؟ جونگ کوک: مهربون بودم تو خبر نداشتی. من: ههه آره حتما... ببینم جوابمو ندادی! تا کی میخوای منو با خودت اینور و اونور ببری؟ در حالی که سعی در تشخیص خوب یا بد بودن میوه و سبزیجات هایی که از جنگل پیدا کرده بود شد شروع کرد به حرف زدن. جونگ کوک: حالا که خیلی از شهر فاصله گرفتیم میتونم با خیال راحت همه چی رو بهت بگم! تمام اون حرف هایی که بهت زدم واقعیت داشتن. من روانی نیستم و فقط انتقام خانوادمو گرفتم. من دروغ نگفتم و واقعا دوستت دارم وگرنه باید به محض اینکه از تیمارستان در اومدیم میکشتمت. میتونستم کس دیگه ای رو به عنوان گروگان بگیرم ولی منتظر تو بودم. ممکن بود بعد از مرخص شدنم نخوای باهام باشی بخاطر همین تورو گرفتم. مطمئن بودم کسی حرفمو باور نمیکنه و حالا حالاها آزاد نمیشم یا اگه میشم برادر قاتل خانوادم دنبالم میان تا بکشنم. من حالا کسی رو ندارم و تنها کسی که بهش علاقه دارم تویی! اگه اون دور و برمون جاسوس داشت و متوجه ی علاقم میشد تو رو میکشت بخاطر همین وقتی به تیمارستان برگشتیم دوباره طرز رفتارم رو باهات تغییر دادم. نگهبانه به شدت مشکوک میزد و ممکن بود اون جاسوسش باشه. تازگیا شنیدم که برادرش یه باند مافیای زده و این میتونه خیلی خطرناک باشه. ا/ت من نمیخوام تو رو از دستت بدم. من واقعا تو رو دوست دارم. من: انتظار داری حرفاتو باور کنم؟ بعد از اینکه یه تیغ جراحی گذاشتی زیر گردنم و یه اسلحه رو پشتم گذاشتی، بعد از اینکه ازم استفاده کردی که ازاد بشی و دست و پامو بستی و به زور بردیم؟ جونگ کوک: در هر صورت من ازارم بهت نمیرسید و اصلا کاری باهات نمیکردم. ا/ت من جونم به تو بنده بخاطر همین بردمت. من: خب میتونستی بهم بگی و خبر دارم کنی! جونگ کوک: ممکن بود باهام نیای و مخالفت کنی. من: خب وقتی میدونستی که باهات مخالفت میکنم و دوستت ندارم چرا میخوای با زور منو پیش خودت نگه داری؟ جونگ کوک: چون که بدون تو نمیتونم. تو هم بعد از مدتی عاشقم میشدی و باهم یه زندگی خوب میساختیم. من: ههه باشه تو راست میگی. و با یه لبخند خیلی کوچیک ولی تلخ به زمین خیره شدم
جونگ کوک: چه باور کنی چه نکنی تا آخرش باهاتم و دیوانه وار دوستت دارم و چیزی جز دوست داشتنم ازت نمیخوام. یکمی بهش امیدوار شدم. من: دیگه راجع به این موضوع حرف نزنیم. میخوای چیکار کنی؟ تا ابد که نمیتونی با بستن دست و پام نگهم داری یا تا ابد که نمیتونیم سرگردون باشیم و میوه های جنگلی بخوریم. جونگ کوک: خب یه مدت باهم میریم توی کلبه ی جنگلی که مال پدربزرگم بود و بعدش میرم و کامل چهرمو عوض میکنم و شناسناممو تغییر میدم و یه شغل پیدا میکنم و زندگیمونو میچرخونم. من: زندگیمونو؟ جونگ کوک: راستش ازت انتظار دارم درکم کنی و باهام باشی. یا ازت خواهش میکنم. من: خیلی دلت خوشه. جونگ کوک: چرا؟ من: واقعیتو بگم؟ جونگ کوک: اره. من:چون هنوز بهت اعتماد ندارم. جونگ کوک: هومممم باشه من دیگه چیزی نمیگم. اومد سمتم و پامو باز کرد. جونگ کوک: بیا یه رودخونه یکمی اون ور تر هست شاید تشنت باشه. منم از اونجایی که خیلی تشنم بود نه نگفتم. بعد از اینکه آب خوردیم برگشتیم سرجامون و غذا رو خوردیم. جونگ کوک: سیر شدی؟ من: اوهوم. جونگ کوک: نوش جونت عروسک. من: اینجوری صدام میکنی احساس بدی دارم. جونگ کوک: ولی من فقط کسی رو که دوست دارم عروسک صدا میکنم. من: من هرچی بگم بازم حرف حرف خودته آره؟
جونگ کوک: اوهوم. من: ببینم سعی داری مخمو بزنی؟ جونگ کوک: اوهوم. من: ولی بدون مخ من با این کارا زده نمیشه. جونگ کوک: بخاطر اینه که اینقدر دوستت دارم سرسخت من. و اومد جلو و دستش رو گذاشت روی سرم و موهامو بهم زد. من: دست نزن به موهام. جونگ کوک: کیوت عصبانی. آه صدا داری کشیدم و به نشونه ی تاسفم سرمو تکون دادم ولی جونگ کوک برعکس من شروع کرد به خندیدن. وای که چقدر خنده های خرگوشیش برام شیرینه... نه ا/ت دختر اینقدر بدبخت و حَوَل نباش! من: تو چطوری یه روزه عاشق شدی؟ جونگ کوک: چون تو برام از هرکسی خاص تر بودی. نمیدونم چرا ولی یهو عاشقت شدم. من: مطمئنی عشقه؟ جونگ کوک: اوهوم. من: تو به حدی جذابی که هردختری رو شیفته ی خودت میکنی ولی چرا منو انتخاب کردی؟ جونگ کوک: چون که تو برام خاص بودی.... بعد اگه من هر دختری رو شیفته ی خودم میکنم پس تو چرا شیفتم نشدی؟ من: چون من هر دختری نیستم
جونگ کوک: آره تو هر دختری نیستی تو سلطان قلب منی. من: وای بس کن حالم بهم خورد. جونگ کوک: چرا هرموقع میخوام باهات عاشقانه رفتار کنم و حرفهای رمانتیک بزنم اینطوری میکنی؟ من: چون از حرف های عاشقانه بدم میاد. جونگ کوک: آنتی رمانتیک. من: هومممم پس بالاخره فهمیدی. جونگ کوک: اوهوم. من: خوبه. جونگ کوک: عجب بیبی خشنی. من: چیه خوشت نمیاد؟ جونگ کوک: من غلط بکنم خوشم نیاد. من: خب بگو ببینم تفنگه و تیغ جراحیه رو از کجا آوردی؟ جونگ کوک: وقتی توی بیمارستان بودیم تیغ جراحی رو برداشتم و تفنگه رو از حراست پیچوندم. من: اووووووو. خب چجوری میخوای شناسنامتو عوض کنی؟ کار سخت و تقریبا غیر ممکنیه. جونگ کوک: یه کاریش میکنم.. ببینم این حرفا یعنی بهم اعتماد پیدا کردی؟ من: چی؟ نه فقط به عنوان یه همسفر دارم باهات حرف میزنم. جوگ کوک: باش... ا/ت مواظب باش. و سریع بلند شد و دستشو برد تو آتیش و یه تیکه چوب بزرگ دراورد و چند سانتیمتر بالا تر از سرم روی درختا زد. توی شوک بودم و نمیتونستم تحلیل کنم دلیل این کارش چی بود که یه چیز دراز از بالا سرم افتاد کنار دستم و منم ترسیدم و پریدم بغل جونگ کوک. من: او....اون چی بود؟ جونگ کوک: مار سمی. من: چ...چی؟ و جلوتر رفتم و نگاهش کردم. راست میگفت. با نوک همون چوب ماره رو یه جای دور پرت کرد. جونگ کوک: خوبی ا/ت؟ من که هنوز از ترس خشکم زده بود و میلرزیدم هیچ عکس العملی نشون ندادم که نگران شد و برگشت سمتم. جونگ کوک: ببینمت ا/ت. من: خوبم خوبم خوبم. یه دستی رو پشت خودم احساس کردم! وقتی به خودم اومدم توی بغل جونگ کوک بودم و اونم بغلم کرده بود. من: اوه اممم ببخشید. جونگ کوک: عیب نداره. من: مرسی. جونگ کوک: خواهش میکنم. من: جییییییییییغ دستت
جونگ کوک: چی؟ آه اون؟ هیچی نیست. من: یعنی چی که هیچی نیست دستت سوخته. جونگ کوک: سطحی سوخته بعد اولین بارم نیست که دستم میسوزه در ضمن من مرد پوست کلفتیم با این چیزا دردم نمیگیره. گوششو گرفتم و کشیدم. جونگ کوک: ایییییییی. من: پوست کلفتی یعنی چی؟ بیا اینجا بشین بینم. از شانس تو توی جیبم یه کرم سوختگی دارم. خیلی خوش شانسی که دست هم اتاقیم سوخته بودو منم کرمه رو از شدت تنبلیم گذاشتم تو جیب روپوشم. جونگ کوک: واقعا؟ خوش شانس کی بودم من؟ و بعد دوباره با خنده های خرگوشیش دلمو آب کرد. جوگ کوک: فقط میشه گوشمو ول کنی؟ احساس میکنم هیچی نمیشنوم. ولش کردم. من: بیا بشین دستتو کرم بزنم. درحالی که دستش رو گرفته بودم و کرم میزدم صداش دراومد. من: چی شد؟ تو که مرد پوست کلفتی بودی الان با کرم زدن دردت اومد؟ جونگ کوک: ببینم داری از روی عمد این کارو میکنی؟ من: نمیدونم شاید. جونگ کوک: داری انتقام میگیری؟ من: نمیدونم شاید. جونگ کوک: اصلا بده خودم بزنم. دستشو دوباره فشار دادم. جونگ کوک: باشه باشه اشتباه کردم آروم لطفا. من: چشم جناب پوست کلفت. بعد از اینکه تموم شد کرم رو گذاشتم تو جیبم. من: بالاخره آنا به یه دردی خورد. جونگ کوک: انا کیه؟ من: هم اتاقیم. جونگ کوک: آها... راستی داستان زندگی تو چی بود؟
لبخند تلخی زدم و به زمین خیره شدم و سعی کردم بقضم رو قورت بدم. من: داستان من خیلی مسخرس. جونگ کوک: در هر صورت به تلخی داستان من نمیشه. من: خیلیم مطمئن نباش. جونگ کوک: خب تعریف کن. من: مطمئنی حوصلت سر نمیره؟ جونگ کوک: اوهوم. من: خب وقتی ۴ سالم بود فهمیدیم که مامانم نمیتونه بچه ی دوم رو بیاره وگرنه میمیره و منم خیلی برای داشتن برادر یا خواهر اصرار میکردم پس رفتیم و از توی پرورشگاه یه پسر آوردیم و منم به بهترین نحو ممکن دوستش داشتم و ازش مراقبت میکردم. وقتی به ۱۴ سالگی رسیدم مامانم بر اثر بیماری فوت کرد و بابام هرشب مست برمیگشت خونه و بعد از چند سال بر اثر خوردن زیاد مشروب فوت کرد و من موندم با یه پسر ۱۰ ساله. اونو که خیلی دوستش داشتم ازم گرفتم و منم بردن پرورشگاه ولی من فرار کردم و خیلی دنبال برادرم گشتم ولی موفق نشدم پیداش کنم. زندگی خودم رو ساختم بدون خبر از داداشم و خب.... الانشم کاملا تنهام. جونگ کوک: واقعا بخاطر خانواده و برادرت متاسفم ولی تو یه جایی رو اشتباه کردی. تو تنها نیستی الان منو داری. با یه لبخند جوابشو دادم و سرمو گذاشتم رو شونش. من: من خوابم میاد. جونگ کوک: من امشب بیدار میمونم نگهبانی میدم تو هم میتونی سرت رو بزاری رو شونم. من: خب اونطوری راحت نیستم. جونگ کوک: ولی الان خیلی داره بهت خوش میگذره. شونش خیلی نرم بود و من خوابم برد و چیزایی که لحظه ی قبل از خوابم یادم میاد نوازش و خنده های کوک بود. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدمو اولین صورتی که دیدم صورت جونگ کوک بود
من: صبح بخیر بانی. جونگ کوک: صبح بخیر بیبی گرل. بعد از یه سری کارهای صبحگاهی و خوردن صبحانه دوباره راه افتادیم. من: ببینم اصلا میدونی داریم کجا میریم؟ جونگ کوک: آره. من: چقدر مونده؟ جوگ کوک: با این سرعت و قرقرای عروسکم ۳ ساعت دیگه. من: وای خدا به شدت خستم. جونگ کوک: میخوای کولت کنم؟ من: من آدمی نیستم که تعارف کنه ها! مطمئنی؟ جونگ کوک: اوهوم. من: سنیگنم ها. جونگ کوک: نه اصلا سنگین نیستی. من: اوکی خودت خواستی. بیا اینجا. *چند ساعت بعد* جونگ کوک: خب رسیدیم... ا/ت بیدار شو. خوب رو کولم خوابت برده بیدار شو. من: بیدارم بیدارم. جونگ کوک: رسیدیم. من: اه؟. جونگ کوک: اره بیا بریم تو. من: بریم. جونگ کوک در رو باز کرد و وقتی وارد شدیم اولین چیزی که به چشممون خورد چند تا مرد هیکلی بودن. من: ج...جونگ کوک. ؟: اوووه جونگ کوک رفیق قدیمی بالاخره همو دیدیم
دیس پارت ایز فینیش😁😂👋🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
83 لایک
عالی بود
افریننن😍
بسی زیبا بود❤️❤️❤️❤️
💙💙💙💙
🤍🤍🤍
❤️💚❤️
💜💕💜💕
عالی
🧡🧡🧡🧡
💜💜💜💜💜