
ببخشید چند روز طول کشید اخه لایک خیلی کم بود منم انگیزه نوشتن رو از دست دادم گفتم شاید داستانم به درد نمیخوره
2:🅆🄰🄽🅃 🄼🄴 🄿 ____________________________________ نظرت چیه که امشب رو تو خونه ی من بگذرونیم؟ سوجون با کمی اضطراب گفت: فکر نکنم این کار درست باشه. دختر یه مقدار فاصله گرفت و با دلخوری گفت:واقعاًکه من فکر میکردم تو آدم جذاب و باحالی هستی اما اشتباه فکر میکردم... اگه نمیخوای باشه من میرم دیگه نمی تونی منو ببینی. از جاش بلند شد و خرامان خرامان از سوجون فاصله گرفت که سوجون با عجله بلند شد و گفت نه نرو! متاسفم که ناراحتت کردم. دختر سرجاش ایستاد... راضی از این حرف سوجون برگشت و با لبخند شیرین و کیوتی گفت: مهم نیست اوپا من ناراحت نیستم... نزدیکش رفت و دستش رو دور بازو*ی سوجون انداخت و با شادی گفت: بریم؟ سوجون با لبخند جوابش رو داد:بریم.

........... ماشین وارد باغ شد و جلوی عمارت بزرگی پارک کرد. هر دو از ماشین دختر پیاده شدن و به سمت اون خونه مجلل رفتن... سوجون با تعجب گفت:خونه ی قشنگیه اما خیلی از شهر دوره... چرا اینجا خونه ساختین؟ دختر بازو*ی سوجون رو رها کرد و کلید رو از تو کیفش در آورد و در حالیکه در خونه رو باز میکرد گفت من برای دوسال آسم داشتم و دکتر گفت باید از هوای آلوده ی شهر دور باشم برای همین پدرم اینجا خونه ساخت.
وارد خونه شد و سوجون به دنبالش رفت... معماری داخل خونه به شدت زیبا و البته کمی ترسناک بود... سوجون اون لحظه حس میکرد تو یکی از قصر های دوران قرون و سولی ایستاده...دختر در حالیکه کیف و پالتوش رو در آورد گفت:می تونی بری طبقه ی بالا اولین اتاق از چپ... منم میرم یه چیزی میارم بخوریم.
سوجون با لبخند باشه ای گفت و به طبقه ی بالا رفت... دختر برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و مشغول خوردن شد و همزمان با لذت به صدای ز*ج*ه های بلند سوجون گوش داد... جونگ کوک در حالیکه وارد آشپزخونه میشد برای دختر دست زد: آفرین نانا... این یکی رم با موفقیت تموم کردی. نانا جرعه ای از قهوه نوشید و نیشخندی زد: معلوم که با موفقیت تموم میکردم...با خوشگلیم هرکسی رو تو یک دقیقه جذب میکنم. فنجان رو روی میز گذاشت و گفت:خب باهاش چیکار میکنی؟
جونگ کوک روی یکی از صندلی ها نشست معلومه... مثل بقیه قلب و بقیه اعضاشون در میاریم و میفرستیم برای بیمارانی که تو لیست انتظارن و وضعیت مالیشون چنگی به دل نمیزنه، نانا کلاه گیسش رو در اورد و گفت: میدونی این روزا مردم عادی چی صدات میزنن؟رابین هود بیمارا... اونا عاعاشقتن جونگ کوک. جونگ کوک خنده بلندی سر داد: به همون اندازه هم افراد با نفوذ و پزشکا ازم متنفرن... کافیه دستشون بهم برسه تا تیکه پارم کنن. (جونگ کوک بلند شد)گفت: خسته نباشی... می تونی گریمت رو عوض کنی و تا چند روز استراحت کنی...فعلاً مورد اُرژانسی به دستمون نرسیده پس از کار خبری نیست. نانا سرش رو به نشانه ی احترام کمی خم کرد و بعد جونگ کوک از آشپز خونه خارج شد. ................ مدیر هان فریاد بلندی زد: اینا چیه؟ جیمین سرش رو پایین انداخته بود با این فریاد وحشت زده سرش رو بالا گرفت و قدمی به عقب برداشت.......
بای بای امیدوارم خوشتون بیاد🥺🥀❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی جونم ادامه بده عالیهههههههههههههههههههه ادامه ندی می خورمت ..... 😐🤣💜
نه جدا ادامه بده اینکه لایک هات کمه دلیل بر این نیستش که بده ...... 💜🙃
😅😅
چشم.
عالی ادامه بده💜راستی بازدید کمه ناراحت نباش بره روی صفحه اصلی یه دو هفته دیگه قطعا حداقل ۵۰ ته بازدید میخوره🤩🤣
پارت بعد پارت بعد پارت بعدددددددددددددددددددددددددددددددددددد عالییییییییییییییییییاتمباعالشمصعلهشصقعلذحشفذلهصقفترذخهکضغ
هقزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز عالی بود هقزززززززززززززززز
کوکمینه دیگه؟از روی عکسی که
گذاشتی
اره کوکمینه
چشم الان آپلودش میکنم😅
بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزار بزاررررر