
سلاممممممممم
#رمان #فیک #Part #چهارم ای پشتم اوف خر زورن اینا...یهو ی لگد زدبه شکمم ک از درد به خودم پیچیدم ....کلی منو زد ولی من فقط گفتم ک گم شدم .. ولم کردو رفت بیرون وحشی امازونی!! دیدم اون دوتاا اومدن جیهوپ و تهیونگ ...یاد حرف زیبا افتادم(-تهیونگ خونسرده ولی خیلی تیزه با یه سوتی تا اخرش میره...ولی جیهوپ اون یهو مچتو میگیره مراقب باش!)به همون مرده ک منو زد اشاره کرد ک اومد دوباره بازومو گرفت و منو بردتوهمون اتاقی ک نزدیک بود نسلم منقرض بشه:))...اونام اومدن نشستن جلوم چه فوری اونی ک پیششون بود غیب شد فک کنم همون یونگ باشه...بی صدا زل زده بودم بهشون ..یه جورانالیز کرن خخخ.. اول جیهوپ، سرتاپا مشکی تنش بودفقط رو لباسش با سفید چندتا خارجی نوشته بود به صورتش زل زدم لبای باریک و صدای کلفت و باحالی داشت..ابرو هاش کمی کمونی کرده بود... زل زدم به تهیونگ اونم زل زده بود بهم انگارداشت اونم انالی زم میکرد..موهای صاف مشکی ابروهای مشکی.. لباش هم کلف بود هم باریک صورته سفیدی داشت مثل جیهوپ..اون تیپ لباسش سورمه ای بود با صدای جیهوپ به خودم اومدم جیهوپ:شوگا اینو ببینه بدبختمون میکنه .. شوگا ینی کیه..بیخیال بعد داد زد:افسانه یه زنی تقریبا 30 -35 ساله اومدتو افسانه:بله قربان جیهوپ:یه کرمی چیزی از ای چرتو پرتا بیار بزن قد صورت این افسانه:چشم. تهیونگ نگاهی بهم کردو گفت:باهاش برو کرم بزن این کبودیات بره بلند شدم دنبال افسانه رفتم.. کرمی بهم داد منم زدم نگفت ارایش گفت ک کبودیام برداشه بشه!...بعد اینکه کارم تموم شد رفتم همونجا فقط تهیونگ اونجا بود نشستم ..یه نگاه بهم انداخت تهیونگ:این چه ریختیه شبی جنا شدی.. ●:چرا مگه؟ ابرو هاش بالا رفت:یه رژ میزدی اینجوری تابلوعه ک کرم زدین ●:خب شما گفتین یکم کرم بزن کلافه گفت:خب...الان برو یه رژی چیزی بزن به لب ک کمی رنگ بگیره همینجورنگاش کردم تهیونگ:برو دیگه! ●:من راهو بلد نیستم... بدون حرف بلند شد رفت از پیشه افسانه یه رژی اورد و داد بهم داد ●:آینه.... به پشتش اشاره کرد رفتم جلوشو مشغول زدن شدم خوب بود ک نگاه نمیکرد وگرنه خندم میگرفت..بوخود ا.. یهو یکی درو باز کرد من ک متنفر بودم ازینکه یکی بدون در زدن بیادتو...برای همین به تهیونگ ک بلند شده بود گفتم:این دیگه کدوم خری بود؟ تهیونگ با تعجب داش نگام میکرد یهو یه پسری ک عینک زده بد گفت:یونگی ام.... ادامه دارد... 💋 💋💋 💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋💋💋 💋💋💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋 💋💋 💋
#رمان #فیک #Part #پنجم اومدجلو افتاب کجاس این عینک زده ●:افتاب بدم خدمتتون یهو عینکشو برداشت داش با خشم نگام میکرد ترسیده بودم تهیونگ:یونگ.. هیییغ این یونگیه عععر:/ یونگی :میبینم زبونت درازه . حرفی نزدم بدون توجه به من یه شیشه ازون زهرماری ها اورد.جوری میگم زهرماری انگاربدم میاد:) نصفشو سر کشید ..رفتم جلوش ●:تکلیف من چیه؟مرگ؟اوم ...شکنجه؟؟؟؟چیه؟ یه نگاه بهم کرد:تو منو دیدییا باید بمیری یا زنده بمونی دیدم همون مرده اومد منو برد تواتاقی یه اتاق 12 متری ک فقط یه تخت و فرش داشت بعد چند ساعت درمحکم باز شد ●:اگه در بزنی هم بد نمیشه ها -در نزنم چی میشه؟ اشنا نبود دیگه حرفی نزدم انگاردکتر بود نشست کنارم فکمو گرفت ک دادم رفت هوا..تازه یاد رفته بود دردشوها یه کم باهاش ور رفت و گفت:برو کرمتو پاک کن باید صورتتو ببینم بدون حرف رفتم درزدم اومدن باز کردن و رفتم دستو ش صورتمو شستم اومدم اتاق دوباره کل کبودیای صورتمو با یه پماد مالید و پمادو داد و گفت:ایوهرروز بزن و بدون اینکه وایسه من چیزی بگم رفت نه خدافظی نه هیچ خیلی توقت زیاه ساری...اوهوم... بیخیال دراز کشیدم و به خاب رفتم 💋 💋💋 💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋 💋💋 💋
#رمان #فیک #Part #ششم 3روز ع ک میگذره من فقط توی این 12 متریم دیگه داشتم از بی حوصلگی منفجر میشدم من توی ترکیه روزی هزاربار بیرون بودم ولی الان ... رفتم پشت درو محکم زدم به در که نامجون درو باز کرد نامجون:چیکارداری؟ ●:بابا دارم.... یهو صدای تهیونگ اومد تهیونگ علامت داد به نامجون ک بره وقتی رفت روبه من گفت تهیونگ:چیزی شده؟ ●:(با حرص)نه خداروشکر عالیه همه چی یه لپتاب یه گوشی همه چی عالی پیش میره تهیونگ:خب.... ●:خبو.... بابا مردم تو این 12متری بخدا منم ادمما تهیونگ:دنبالم بیا.. با خوشحالی پشت سرش راه افتادم عمارت پیچیده ای بود ازون سه تا پله رد شدیم و به سمت بیرون رفتیم تهیونگ به سمت استخر رفت نشست رویک از صندلیای اونجا منم رفتم نشستم هردومون حرفی نمیزدیم منم ک همه جارو داشتم نگاه میکردم ک دیدم در عمارت باز شدو سانتافه مشکی اومد تو و یونگی ازش پیاده شد عمیق تو فکر بود ولی تا منو دید اخم کردو گفت: یونگی:این اینجا چی کار میکنه ؟ تهیونگ بلند شد ک منم بلند شدم تهیونگ:عمارتو گذاشته بود رو سرش منم اوردمش بیرون یونگی پوزخندی زدو رفت ●:ابن چش بود؟ تهینگ شونهی انداخت بالا وگفت تهیونگ:این موقع ها اینطوریه...بریم دیگه باهم رفتیم تو خونه من هم دوباره رفتم تو 12 متری هوف... دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم که یهو دربا شدت باز شد ایندفه داد زدم:یعنی خووودددداااااا کنه من از شرتون خلاص شم بابا یه در زدن بخدا سخت نی نامجون ساکیرو پرت کرد وسط اتاق و گفت:ساکتو اوردم و رفت یهو پریدم و رفتم نشستم جلو ساکم دلم برا لباسام تنگ شده بود(بی عقلم حودتی😂)..... 2روز بعد دردوباره به شدت باز شد دیگه چیزی نمیگفتم یهو صدای جیهوپ اومد جیهوپ:هوی...بیا بیرون کارت دارم بی حوصله بلند شدمو پشت سرش راه افتادم رفت تو اتاق کارشون منم پشت سرش رفتم ک تهیونگ رو دیدم نشستم رو صندلی و منتظر نگاشون کردم تهیونگ:باید بری اینارو تحویل بدی ساکی چلوم گرفت ●:اینا چین؟ جیهوپ:چیزه خاصی نیستند چند کیلو مواده ●:اوووف...بازم...اوکی از هرچی بهتره،حالا نقشرو بگین تهیونگ ابرواشو بالا انداخت و شروع کردن توضیح دادن تهیونگ:خب.............. سری تکون دادم ●:اوکی حله ! ساکو پرت گردن طرفم منم تو وا قاپیدمش و رفتم که حاضر بشم ** مثلا بیمارستاته اینجا سری به نشونه تاسف تکون دادمو رفتم سمت در رفتم پشت بیمارستان کسی نبود که یهو یه صدای شنیدم -سارینا؟ رونو کردم سمتش و فقط نگاش کردم ک دوبار گفت -یونگ... سری تکون دادمو ساکو گرفتم سمت اونم یه ساک ک پول توش بود داد دستم منم گرفتمو هردو برخلاف هم راه افادیم ست در بیرون بیارستان موقعی ک رسیدم رفتم سمت اتاقه کاره جیهوپ اینا در زدم و رفتم تو ساکو تو هوا چرخوندم ●:بیا اینم ازین و ساکو طرف جیهوپ پرت کردم ک تو هوا قاپیدش جیهوپ:خوبه..یبار کاره مفیدی وردی جیغ جیغو چیزی نگفتم حوصله جرو بحث نداشتم خاستم برم بیرون ک تهیونگ گفت:سارینا...فردا یه مهمونی داریم توم باید توش باشی رومو گرفتم سمتش ●:اقای کیم خب من نه لباس دارم ته لوازم ارایشی انتظار ک نداری اینجوری بیام تومهمونی هوممم؟ تهیونگ:خب حالا جوش نزن..نامجون همرو ردیف کرده لازم نی نگران باشی .. ●:حالا میتونم برم ؟ سری تکون داد ●:یالغوز خاست چیزی بگه ک پریدم تو اتاق خودم هاهاها... خب فردا چیکا کنم اومممم رفتم سمت ساکم.... ادامه دارد..... 💋 💋💋 💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋💋💋 💋💋💋💋💋 💋💋💋💋 💋💋💋 💋💋 💋
#رمان #فیک #Part #هفتم هیچی نداشتم تو ساکم اوف! یهو در باز شد ...عجب ادمایین اینا ها...بعد نامجون با دوتا کیسه تو دستاش اومد تو اتاق ...کیسه هارو پرت کرد و گفت: نامجون:بگیر بعدم رفت...یه نگاه توشون کردم لباس و لوازم ارایشی بود...لباسو دراوردم..یه لباس ابی فیروزه ای ک تا کمر تنگ و تا نک پا هم کمی پفی بود.. دوتا پاپیون رو سینه هاش بود به رنگ سورمه ای ..استیناشم توری بود ..عجب سلیقه ای داشتنا خیلی خوشگل بود..یه کفش سورمه ای 10سانت پاشنه داشت :| لوازم ارایشی هم ک کامل بود خب تا فردا.... بیخیال رفتم رو تخت و بشمار3خابیدم ....... یه نگاه تو اینه به خودم انداختم..و یه نگاه به لنزای توی دستم ..رفتم پایین اروم اروم رفتم تو اشپزخونه ●:کی بلده لنز بزاره؟ -من خانوم ●:میشه اینو برام بزاری؟ -بله..حتما لنزو برام گذاشت و دوباره رفتم تو اتاق ...کفشامو پام کردم ک قدم بلند تر شد..همین الاناست ک نامجون باز مثله وحشی ها درو بکوبه به هم رفتم تو تاریکی ترین نقطه ی اتاق ک در باز شد بعد صدای نامجوم اومد نامجون:هوی...کجایی..؟ ●:بغله شوورتم ..اینجام بابا برو الان میام! نامجون:اوکی
رفت بیرون منم5مین بعد رفتم بیرون..اوف چه سخته ک با کفش پاشنه بلند پا کنی... رسیدم به اخرین پله ...دنبال تهیونگ اینا گشتم ک دیدمشون تهیونگ یه نگاه بهم کردو دوباره مشغول حرف زدن شد یهو دوباره نگام کرد منم نگاش کردم لامصب چه تیپ دختر کشی هم زده بود تو کت و شلوار خیلی جذاب(نه هات)شده بود....یهو یونگی و جیهوپ هم برگشت نگام کردن ..یونگی یجوری نگام میکرد بیخیال رفتم سمتشون ...رسیدم بهشون ●:به...پسران دخترکش جیهوپ:ما زود دخترکش شدیم ●:اعتماد به نفست تو حلقش تهیونگ:حلق کی؟ ●:حلق ننم تهیونگ سری به نشونه تاسف تکون داد...نگاهی به یونگی کردم چه ساکت بود اوخی بچم کم حرفه:(....شونه ای بالا انداختم تهیونگ:...افتخار میدی؟ بدم نبود کمی برقصم ...دستشو گرفتم و رفتیم ک برقصیم یهو پام رفت رو پای تهیونگ ●:اوخ ببخشید.. تهیونگ خونسرد گفت:عادیه ●: ا :| خسته شده بودم دستشو ول کردم و رفتیم پیش یونگی اینا جیهوپ:خوش گذشت حرفی نزدم..دیدم جیهوپ داره میره بالا .... ** رفتم بالا ک برم تو اتاقم ک یهو از لای در اتاق کار یونگی اینا جیهوپو دیدم ک دستاش رو گرفته بالا ...درو اروم باز کردم ..با وحشت داشتم نگاشون میکردم.. مردی اسلحه ای گرفته بود سمت جیهوپ ..رفتم جلوی جیهوپ جیهوپ:خل شدی سارینا برو کنار.... حرفی نزدم تو شوک بود..یهو مرده دستمو گرفتو منوکشید سمت خودش یه دستشو گذاشت رو گردنم اونکی ام ک تفنگ دستش بود رو گذاشت روی سرم مرده:زود اون عتیقه رو بده ولا کاره اینو تموم میکنم.. جیهوپ نگاهی بهم کرد ●:منو ول کن مرده:نخیر فعلا کار داریم یهو حس کردم مرده دستاش شل شدو افتاد برگشتم سمتش صورتش غرق خون بود سرمو گرفتم بالا ک یونگی رو دیدم ک با اسلحه زده بود ناکارش کرده بود (کشته بودش) نفس عمیقی کشیدم ●:چرا کشتیش؟ یونگی:باید میمرد! بی حرف رفتم سمت اتاقم مهمونیم تموم شده بود....لباسمو دراوردمو ارایشمم پاک.کردم و گرفتم خابیدم....
ازاتاق زدم بیرون ک برم چیزی بخورم ک با جیغ و دادی ک یه نفر میزد رفتم سمتش مهناز بود داشت گریه میکرد مهناز:تروخدا منو نکشید....خاهش میکنم ....من باید خرج خاهرمو بدم... نکاهی بهشون کردم کلی ادم جمع شده بودن تهیونگ و یونگی هم بودن ...انگار کسی نمیدونست یونگی رییسه! یهو رفتم سمت تهیونگ ●:اینجا چه خبره؟ تهیونگ خونسرد گفت: تهیونگ:هیچی زیرابی رفته یهو یونگی تفنگی گرفت سمتم یونگی:بکشش با بهت نگاش کردم ●:چی؟ یهو تفنگ خودشو گرفت سمتم...دیگه نگاها همه سمت من بود... یونگی:یا میکشیش یا میکشمت نگاهی به مهناز انداختم با گریه داشت نگام میکرد اگه مهنازو نکشم منو میکشن بعد اونم میکشن با داد یونگی دومتر پریدم سریع تفنگو گرفتم...رفتم سمت مهناز مهناز:عجب دنیایی شده ●:نباید اینکارومیکردی! مهناز:میدونم ●:منو ببخش درسته من تو باند خلاف بودم ولی هیچوقت ادم نکشته بودم رفتم عقب دستام میلرزید ....ماشه رو گرفتم سمت مهناز ک دیگه داشت گریه میکرد دوباره گفتم:منو ببخش... ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی
6 ماه گذشته ها :(🚶♀️