
سلام اینم از پارت ۳ برید بخونید و لذت ببرید❤
مرینت : برو کنار میخوام برم .... آدرین: نه نمی زارم مرینت: گفتم برو کنار .تو به من قول داده بودی همه چیز رو بگی . اما نگفتی.. آدرین: بزار بهت توضیح بدم خب .. مرینت آدرین رو کشید کنار ... و از اتاق رفت بیرون .... بارون می اومد حالم بد بود می دویدم... نمیدونستم کجا دارم میرم فقط می دویدم و گریه میکردم . به خاطر اینکه آدرین بهم نگفته بود . از یه طرف دیگه هم از این ناراحت بودم که آدرین کت نوار بود😔💔💔
.. یه هو گوشیم زنگ خورد . مامانم بود . بهم گفت با پدرم میخوان برن شانگهای و من باید تو پاریس بمونم ... همینطور که می دویدم خوردم به لوکا ... لوکا : مرینت خوبی؟؟ مرینت : آره ☺💔
اممم لوکا من میتونم امشب بیام خونه ی شما؟ لوکا: البته بیا الان باهم بریم؟.. با لوکا رفتیم خونه شون ... سر میز شام بودیم . لوکا تلویزیون رو روشن کرد . نادیا : سلام نادیا شاماک هستم این فقط یه خبره گیج نشید... چند وقت یه که از لیدی باگ و کت نوار خبری نیست. حتی چند وقته که کسی شرور نشده به نظرتون قضیه چیه و........... جولیکا : خیلی دوست دارم بفهمم لیدی باگ واقعا کیه ... مرینت : اهم ..............
اون شب بهم خیلی خوش گذشت تا صبح با لوکا و جولیکا گفتیم و خندیدیم .... فردا لوکا بهم گفت بریم؟ بیرون واسم گیتار بزنه ..... رفتیم و یک جا نشستیم لوکا هم برام گیتار میزد خیلی لذت بخش بود 😍❤ . یه هو از دور یک نفر اسم من رو صدا میکرد آدرین بود ...
یه هو از دور یک نفر اسم من رو صدا میکرد آدرین بود ... لوکا : اون آدرین نیس؟ مرینت: آره خودشه ... آدرین: مرینت همه جا رو دنبالت گشتم تا پیدات کردم بیا بریم؟... مرینت : دستم و ول کن من با تو جایی نمیام . آدرین: مرینت بهت قول میدم از این به بعد همه چیز رو بهت بگم ... من خیلی دوست دارم تروخدا بیا بریم😭😢 .
لوکا : من نمی زارم مرینت رو ببری ... مرینت : آدرین قول میدی که دیگه بهم دوغ نگی💔💔 آدرین: آره دیگه ...... من و آدرین از اونجا دور میشدیم ... لوکا : من نمی زارم شما ۲ تا باهم ازدواج کنید اونی مرینت رو دوست داره منم ... نمی زارم باهم ازدواج کنید هاهاها😈😈........
آدرین؛ مرینت من یه چیز دیگه ای رو هم بهت نگفتم .. اممم حاک ماث پدر منه 💔😔 مرینت :چ چ چییییییی😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😡😡😡😡😡😡😡 چیز به این مهمی رو نباید به من میگفتیییییییییی😡 تو که میدونستی من لیدی باگم 😡 آدرین: خب الان گفتم 😐😁💔 م
مرینت : برو باید بریم؟ معجزه گرش رو بگیریم . آدرین: نمیشه . مرینت: یعنی چی که نمیشه 😐. آدرین: شرط پدرمه . گفته اگه من و تو باهم باشیم باید معجزه گر اون رو نگیریم . مرینت : 😐💔💔💔 .
پس بیا بریم؟ به استاد فو بگیم . ... گوشی آدرین زنگ خورد .... آدرین.: ناشناس ه. مرینت : خب جواب بده ...............
آدرین: از بیمارستان بود پدرم تصادف کرده حالش هم خیلیییی بده باید بریم💔😢؟. مرینت : اوه اوه بریم😕.....
بای کامنت فراموش نشه .... اگه خوشت اومد لایک کن❤ تروخداااا داستانم رو معرفی کنید چون من خیلی براش ضحمت می کشم . اگه تعداد بازدید ها بیشتر از ۲۰ تا نشه دیگه ادامه نمیدم💔....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود هانی 🍯
مرسی عشقم ❤
عالی بود اجی
ممنونم عزیزممم❤
عالییی
مرسییی❤