
خو بچه ها تصمیم گرفتم عکس داستانو عوض کنم چطور شد؟*_*
بچه با یادتونه که حرف کوک بچم نصفه موند بریم ببینم بچم چیمیخواسته بگه⍥ ╮────────╭ ∆: بچه ها نظرتون چیه بریم کلوب؟×من که پایم +منم ولی دادش ا.ت £: بهش گفتم دیر میام بعدشم مثلا میخواد چیکارکنه گوشیمو خاموش میکنم زنگ نزنه ∆: دختر مامان بابات نگران میشن £: نترس اونا کاری با من ندارن . ∆:خو پس بریم . من سوار ماشین کوک شدم خیلی وقت بود نرفته بودم کلوب دلم تنگ شده بود میخواستم تا میتونم بخورم ظرفیتم بالا بود ^~^ ∆:تو فکری £:ها... اها دارم فک میکنم اگه نتونم مثل قبل خیلی بخورم مست شم کی منو میبره خونه ∆: خو منو سوهو هستیم £: شما خپدتپنم مست میشین ∆: ما ظرفیتمون بالاس £: امید وارم
وارد کلوب شدیم نشستیم پشت یه میز پنج تا پیک زدم بالا بعد شروع کردم به رقصیدن با یونا درحال رقص بودم که دیچست کسی رو روی کمرم احساس کردم اول ترسیدم ولی وقتی برگشتم دیدم کوکه خیالم جمع شد ∆: اجازه هست ؟ £: حتما . دستامو دور گردنش حلقه کردم داشتیم میرقصیدم . صدای بلند اهنگ بوی دود و الکل داشت حالمو بد میکرد اما به رقصم ادامه دادم بی وقفه با هر اهنگی میرقصیدیدم یهو کل دنیا دل سرم چرخید چشام تار شد سر درد شدیدی گرفتم و افتادم زمین اخرین چیزی که دیدم صحفه ی ساعت کوک بود که داشت ساعت(03:00) رو نشون میداد چشام سیاهی رفت دیگه هیچی ندیدم
از زبان کوک : حال ا.ت بعد شد افتاد رو زمین بغلش کردم بدنش یخ بود ⍨ بارونیش رو تنش کردم و بردمش بیمارستان شبانه روزی . ∆: دکتر دکتر.(علامت پرستار& علامت دکتر@) &: اروم تر اقا بیمارستانه بزارینش رو همین تخت و خودتون بیرون منتظر بمونید ∆: چشم فقط لطفا مراقبش باشین . قلبم داشت از نگرانی درمیومد یهو دیدم گوشیه ا.ت داره زنگ میخوره مامانش بود باید جوابش رو میدادم ⓜ:سلام دخترم کجایی∆: سلام مادر جانⓜاین گوشی ا.ت نیست مگه ∆: چرا من دوستشم جانگ کوکⓜ: میشه گوشی رو بدی بهش ∆: راستش ... ⓜ اتفاقی برا ا.ت افتاده پسرم∆: .... بله .... الان اوردمش بیمارستان ⓜ :ما الان خودمون رو میرسونیم ∆: لوکیشن رو براتون میفرستم . یونا و سوهو هم اومدن *:ا.ت کو ؟∆: تو اتاقه دکتر گف منتظر بمونیم +به مامان باباش گفتی ∆: اره دارن میان
دیدم دکتر از اتاق اومد بیرون ∆:اقای دکتر حالشون چطوره ؟ @:بهش یه سروم زدم تا یک ساعت دیکه به هوش میاد شما وه نسبته باهاش دارید ∆: من دوستشم مامان باباش دارن میان. بعد چند دیقه مامان بابای ا.ت اومدن از صورتشون نگرانی میبارید یونا رفت که ارونشون کنه ساعت داشت پنج صبح میشد خیلی خسته بودم که ا.ت به هوش اومد @~@ داشتم بال در می اوردم خیلی خوشحال بودم مامان باباش رفتن پیشش از مامان باباش خداحافظی کردم بعدش رفت خونه خیلی خسته بودم خداروشکر فردا تعطیل بودیم رفتم یه دوش گرفتم و رفتم تو تخت نفهمیدم کی چشام بسته شدن و خوابم برد ://
(از ویو ا.ت ) *فلش بک چشامو بازکردم صداها برام گنگ بود و همه چیرو تار میدیدم صدای کوک رو شنیدم که با مامان و بابام خدا حافظیمیکرد یعنی چی شده بود من کجا بودم ساعت چند بود هزاران علامت سوال تو ذهنم میچرخید (پایان فلش بک ) صدای مامان و بابام که هی میگفتن : دخترم دخترم حالت خوبه ؟ منو به خودم اورد £:من خوبم فقطچرا اینجام کوک چرا اینجا بود ؟ ⓜ: دخترم زیاد حرف نزن بزودی مرخص میشی میریم خونه میپرسی ازش£: باش فقط زودتر من اصلا فضای اینجا رو دوست ندارم راستی بابا میشه بپرسی که مرخص میشم ⓓ: باشه دخترم
وقتی بابا رفت پیش دکتر چند دیقه ای باهاشحرف زد من نفهمیدم چی گفتن ولی وقتیاومد دیدم حالش پریشونه £: بابا چیشده پریشونیⓓ:هیچی نیس دخترم الان سرومتو باز میکنن میریم . احساس کردم یه چیزی رو داره ازم مخفی میکنه ولی نمیفهمیدم چی بود احساس مردم مامان هم فهمیده هر دوشون تو راه پریشون بودن و حرفی بینمون رد و بدل نشد ساعت شیش صبح بود حسابی خسته بودم شین هه خواب بود رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم و خوابیدم ساعت ۴ ظهر پاشدم -_- رفتم دشسویی یه ابی به دستو صورتم زدم رفتم پایین که یه چیزی بخورم صدای بابا شنیده میشد که داشت با بابا حرف میزد که با اومدن من صحبت هاشون قطع شد یه ناگه به صورت شین هه انداختم معلوم نبود ناراحته عصبانیه نگرانه ولی بیشتر که نگاه کردم یه چیزی رو تو نگاش خوندم "ترس" اخه ترس ازچی ؟ داشت عصابم خورد میشد هرچی شده بود باید به منم میگفتن چی شد یهو براشون غریب شدم ؟£: پنهون کاری بسه بگین ببینم چیه ⓜ: برو تو اتاقت و به حرفای ماهم گوش نده ناهرتم بردار£: مامان بچه ی پنج ساله نیستم که میگی برم تو اتاقمⓓ:بزو تو اتاقت جعر و بحسهم نکن . غذامو برداشتم و رفتم تو اتاق خیلیگشنم بود غذا رو خیلی با اشتها خوردم
بعد غذا به کوک پیام دادم £: سلام خوبی؟ بعده چند دیقه جواب داد ∆: سلام من خوبم حالت بهتره مرخص شدی؟ £: من خوبم مرسی میشخ بشی دیشب چی شد . قضیه ی دیشب رو برا تعریف کرد وبهم گفت : از دکتر پرسیدم دلیل بیهوشیت چی بود گفت یه چیز شخصیه خودش میدونه £: والا خد منم نمیدونم ولی انگار مامان و بابام میدونن ولی به من نمیگن به هر حال بابت دیروز ممنونم ∆: خوائش میکنم کاری نکردم £:راستی عصر میتونی بیای تو کتاب خونه یکم بهم تو درسام کمک کنی ∆:اره ولی بیا خونه ی من بهت لوکیشن میدم . با این حرفش مغز منحرفم شروع به کارکرد خونش ناختی اونقدر هم به هم نزدیک نیستیم چرا خونش بعدش تا جاییه که سوهو گفته تو اون خونه تنهاس یه دخترو پسر تنها تو خونه •_• نه نه اشتباه نکن دهتر فقط برای درسه همین .£: مزاحم نیستم ؟ ∆:نه مراحمی @~@ .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فسیل شدم پارت بعدی نیومد 😶😑😐
عالی بود پارت بعد خواهش میکنم 💙💙❤❤
لطفا پارت بعد اون یکی داستانت رو بنویس خیلی وقته منتظرشم🥲🥲
چشم💜
پارت بعددددددد
چشم به زودی😶🍑