10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yonyoojin انتشار: 3 سال پیش 596 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلی فوش خوردم دیگه گفتم زودتر بزارمش
با بغض به قاب عکس شیکسته زل زدم.
دیگه نمیتونستم... نمیتونستم این عذاب رو تحمل کنم.
چقدر دیگه مونده؟ مامان؟ بیا به دادم برس من دیگه بریدم!
شیشه های قاب شکسته رو با دست جمع میکردم که یه تیکه شیشه رفت تو دستم...
_آخ....
از جام پاشدم رفتم توی آشپزخونه جعبه کمک های اولیه رو پیدا کردم و با پنس شیشه رو درآوردم.
اشک تو چشمام جمع شد...
کاش الان اینجا بودو زخممو برام میبست.
هق هقمو تو گلوم خفه کردم و مشغول بستن دستم شدم.
نیما اومد تو اشپزخونه.
نیما_من دارم میرم بیرون وسایلمو واسه یه سفر دو سه روزه آماده کن! اون پوشه دکمه دار سبز روهم حتما بزار توش!
تنهایی نمیتونستم دستمو ببندم.
_یه لحظه میشه بیای دستمو ببندی؟
نیما_گفتم که... عجله دارم.
بعدم از آشپزخونه بیرون رفت به سختی دستمو بستم.
صورتمو شستم و رفتم تو اتاق شیشه هارو جمع کردم و عکس مامان که حالا قابی دورش نبود رو تو کشوی میزم گذاشتم.
رفتم تو اتاق نیما و لباساشو آماده کردم بلیط و پاسپورتش روی میزش بود.
دوتا بلیط بود.
بی توجه از اتاقش بیرون اومدم. مشغول شام پختن شدم.
شب ساعت نه نیما اومد خونه.
پشت میز نشسته بودیمو بدون هیچ حرفی شام میخوردیم. شاید موقع غذا خوردن تنها زمانی بود که باهم بحث نمیکردیم. اما من دیگه کم آورده بودم.
_باید باهات حرف بزنم نیما!
نیما _زود بگو چون باید برم بخوابم فردا پرواز دارم.
_من دیگه خسته شدم. میخوام طلاق بگیرم.
سرشو آورد بالا!
نیما_ با اجازه کی؟
_حق طلاق با منه! اینو که یادت نرفته؟
نیما_اون حق رو من بهت ندادم بابا بهت داد.
_مهم نیست کی داده مهم اینه که من دارمش و میخوام جدا شم!
نیما مشتشو محکم کوبید به میز.
نیما_ میشه یه لحظه دهنتو ببندی؟بدبخت تو بدون من هیچی نیستی! هیچکی رو نداری! کجا میخوای زندگی کنی هان؟ اصلا میدونی تو این جامعه یه زن مطلقه هیچ جایی نداره؟ همه جا سر زبونا میوفتی! هیچ جا بهت کار نمیدن هیچ جا بهت جا نمیدن چون هیچکسو نداری! فکر کردی یه سال رفتی کره زندگی کردی میتونی با فرهنگ اونا اینجا زندگی کنی؟
عین خودش داد زدم_اگه شده میرم تو قبرستون کنار مامان بابام زندگی میکنم اما دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم.
پوزخندی زد.
نیما_ بعد از ده سال هنوز به زندگیت عادت نکردی؟
_من ده سال فقط بهخاطر مامانم صبر کردم و سکوت کردم اما دیگه طاقتم طاق شده! منم دلم خوشی میخواد مگه چه گناهی کردم که نمیتونم شاد زندگی کنم؟
نیما_شاید اگه یازده سال پیش درخواست ازدواجمو به خاطر یه پسر دخترنمای دلقک رد نمیکردی الان همه چیز فرق داشت!
عصبی داد زدم_ تو حق نداری بهش توهین کنی اون دختر نما نیست! اون از توهم مرد تره یه سال باهاش زندگی کردم نزاشت اشک تو چشمام جمع بشه! هرچی بود دوستم داشت.
نیما_هه! زن بیچاره من! اون اگه دوستت داشت چرا بعد از ده سال حتی برای پیدا کردنت به ایران نیومد؟
چرا بعد از اینکه ارتباطت یهو باهاشون قطع شد دنبالت نگشت.
چیزی برای گفتن نداشتم.
شاید راست میگفت...
نیما_طلاق میخوای؟ باشه! اما یه شرط داره.
_چه شرطی؟
نیما_من فردا دارم میرم با یکی از بزرگترین سهامداری گانگنام کره ملاقات کنم. اون خیلی آدم خر شانسیه همش پنج ساله اومده تو کار تجارت الکترونیک اما خیلی کارش گرفته. میخوام بیارمش ایران و راضیش کنم با شرکت ما شراکت کنه.
این یه هفته ای که میاد اینجا باید خیلی خوب ازش پذیرایی کنی و یه جوری راضیش کنی که قرارداد رو امضا کنه! به محض امضای قرارداد منم برگه طلاق رو امضا میکنم.
فکر خوبی بود. اما... چطور میتونستم این کارو بکنم؟
_باشه قبوله!
نیما_خوبه!چطوره برای شروع با من بیای کره؟اقامت کره داری نه؟
_چرا باید باهات بیام؟
نیما _شاید چون کره رو خوب میشناسی همراهم باشی بهتر باشه!
_باشه!
نیما_پس وسایلتو جمع کن.
بعدم از سر میز بلند شد.
ده سال از برگشتنم به ایران میگذره! وقتی برگشتم دایی مجبورم کرد با نیما ازدواج کنم گفت وقتی اون بمیره و ارغوان ازدواج کنه من تنها میشم برای همین نیما میتونه خوشبختم کنه! سه سال بعدش داییم فوت کردو چندماه بعدشم زنداییم. ارغوان ازدواج کرده بود و رفته بود اصفهان. منم تو این شهر بزرگ هیچکی رو نداشتم. زندگیم شده بود دعوا و کتک خوردن و شبا هم گریه و زاری تا صبح.
این شده بود زندگیم.
وقتی با نیما ازدواج کردم نیما ارتباطم و با پسرا و دوآ کلا قطع کرد.
تنها دلخوشیم گوش دادن به اهنگاشون بود و دیدنشون توی مراسم های مختلف و تماشای کنسرتاشون. تا اینکه.... سه سال پیش دیسبند شدن و دیگه هیچ خبری ازشون ندارم.
جین و نامجون ازدواج کرده بودن. اینو قبل از دیسبند شدنشون منتشر کردن منم فقط تونستم عین بقیه آرمی ها بهشون تبریک بگم و براشون آرزوی خوشبختی کنم. اما اونا چون منو نمیشناختن حتی جوابمم ندادن.
از بالای کمد چمدونمو پایین آوردم.
درشو باز کردم که انبوهی از خاطرات به ذهنم هجوم آوردن.
{جین_ همیشه بخند جینجو نزار چیزی اذیتت کنه!
نامجون_توهمیشع قوی بودی !قوی باش تموم میشه این دوران !
شوگا_هیچوقت خودتو به خاطر گذشتت سرزنش نکن.
هوپی_تو زنده ای چون این حقته که زندگی کنی!مروارید ناامید نشو. توهنوز جوونی! هنوز وقت داری که دوباره عاشق بشی!
جیمین _ آدمای غمگین بارون رو دوست دارن چون تنها گریه نمیکنن!
تهیونگ_مروارید... بهت قووول میدم تا عمر داریم نزاریم اشک تو چشمات جمع بشه !
کوک_جینجو... دلم خیلی برات تنگ میشه!}
اشک تو چشمام حلقه زد. دستی روی قاب عکسا کشیدم عکسای خودمو پسرا بود. چشمم به گردنبند ستی افتاد که به عنوان یادگاری برا پسرا گرفته بودم.
برداشتمش! گردنبندی که ته بهم داده بودو از گردنم باز کردمو اونو بستم!
اولین بار بود گردنبندمو در آورده بودم.
توی همهی عکسایی که ازشون داشتم این گردنبند ست گردنشون بود و یعنی اونا هنوز منو یادشونه!
لباسامو جمع کردم.
هندزفری و گوشیمو برداشتم و روتخت دراز کشیدم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح ساعت هفت بیدار شدم. بعد از اینکه صبحانه خوردیم نیما گفت آماده بشم. لباسامو عوض کردم و با چمدونم رفتم بیرون.
بی هیچ حرفی راهی فرودگاه شدیم. چی میشد اگه میتونستم پیداشون کنم؟
نیما برای منم بلیط گرفته بود. و چون اقامت داشتم پاسپورتم دائمی بود پس همونو همراهم داشتم.
وقتی هواپیما فرود اومد یاد روزی افتادم که ازشون به سختی جدا شدم. لبخندی روی لبم اومد.
جایی که پسرا ایستاده بودن رو نگاه کردم. انتظار داشتم الان اونجا باشن... هه چقدر من خیالاتیم!
بعد از تحویل گرفتن چمدونا از فرودگاه بیرون اومدیم.
با عشق به اطراف نگاه میکردم. خیلی همه چیز عوض شده بود.
یکی اومده بود دنبالمون و مارو برد هتل!
نیما_من دارم میرم جلسه دارم. یه اتاق جدا برات رزرو کردم.
_میشه برم شهرو بگردم.
نیما_نه!
_لطفا! دوست دارم یه نگاه به شهر بندازم و برم به یکی از دوستام سر بزنم.
نیما_نیوردمت اینجا که تو برگردی پیش دوست پسر سابقت!
با غصه _من نمیتونم اونو پیدا کنم... میخوام برم پیش تنها دوستم که اینجا باهم آشنا شدیم.
نیما _زود برمیگردی هتل!
_باشه باشه زود برمیگردم!
نیما دیگه چیزی نگفت. دیگه عکسای پسرا توی خیابونا نبود و جاش کلی خواننده دیگه که تازه اومده بودن بین مردم محبوب شده بودن.
بعد از اینکه وسایلمو تو هتل گذاشتم لباسامو عوض کردم و از هتل زدم بیرون.
راهی کمپانی شدم. امیدوار بودم دوآ هنوز همونجا باشه!
به کمپانی رسیدم ساختمون بزرگ و شیکی شده بود.
خواستم وارد بشم که بهم اجازه ندادن.
_ببخشید من اومدم اینجا یکی رو ببینم!
نگهبان _همه میان اینجایکی رو ببینن! ملاقات با ایدلا اینجا ممنوعه برو دختر جون!
_نه! من اومدم اینجا خانم کانگ دوآ رو ببینم!
نگهبان یه نگاه بهم کرد.
_لطفا اجازه بدین برم تو!
نگهبان_ببین نبینم بری تو سر از اتاقای ایدلا دربیاریا!
_چشم!
نگهبان درو برام باز کرد.
چهره ها جدید بود و من بین اون همه چهره دنبال یه آشنا میگشتم.
چشمم به یکی از بچه های فیلمبردار افتاد. شناختمش!
سریع رفتم نزدیکش!
_اجوشی!
برگشت طرفم نگام کرد.
خم و شدمو سلام کردم.
اومد نزدیک _سلام... میتونم کمکتون کنم؟
_من پارک جینجو هستم! منو یادتون میاد؟
چشماشو ریز کردونگام کرد.
اقاعه_ همون طراح گروه بنگتن سونیدان؟
_بله!
اقاهه_خانم پارک شما اینجا چیکار میکنین؟ معلوم هست کجا غیبتون زد؟
_ببخشید بدون خداحافظی رفتم.
اقاهه_چقدر عوض شدی اصلا نشناختمت!
لبخندی زدم.
اقاهه_چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
_شما از کانگ دوآ خبر دارین؟
اقاهه_اره! اتفاقا الان از پیشش دارم میام!
_میشه راهنماییم کنین کجا میتونم پیداش کنم؟
آقاهه اتاق دوآ رو بهن نشون داد.
دوآ حالا شده بود مدیر برنامه و بودجه کمپانی!
بالبخند پشت در ایستادم آخ قلبم داشت تو حلقم میزد.
اومدم در بزنم که در باز شدو یکی جلوم قرار گرفت.
سرمو بالا آوردم. با چشمای گشاد شده به شخص رو به روم زل زده بودم.
اما اون خیلی عادی از کنارم رد شد.
نه! اون جیمین نبود! نفس عمیقی کشیدم! دوتا سیلی زدم تو صورت خودم.
_توهم زدی مروارید.
در زدم.
دوآ_بفرمایید.
درو باز کردم و سرمو بردم تو!
_ببخشید اجازه هست!
سرش تو برگه هاش بود که با صدای من مکث کوتاهی کرد و بعد شوکه سرشو بالا آورد و به من چشم دوخت!
_سلام خانم کانگ!
یه نگاه به سر تا پام کرد.
دوآ_جینجو؟
لبخندی زدم! سریع از جاش پاشدو محکم بغلم کرد!
دوآ_وای باورم نمیشه جینجو خودتی؟ دارم خواب میبینم؟ دستشو دوطرف صورتم گذاشت و گونه هامو بوسید.
_دوآ!
دوآ_قربونت برم من! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
_منم خیلی دلتنگت بودم.
دوآ_چرا دیگه بهم ایمیل نزدی؟ چرا جواب ایمیلمو ندادی؟
_ببخشید... داستانش مفصله!
دوآ_کی برگشتی؟ به پسرا سر زدی؟
_اجازه هست بشینم؟
راهنماییم کرد و روی صندلیا نشستیم!
_اخیییش خسته شدم! از هتل تا اینجا پیاده اومدم!
دوآ_ تنها اومدی؟
_نه همین یه ساعت پیش پروازمون نشست منو همسرم اومدیم برای کارای شرکت همسرم!
دوآ_ازدواج کردی؟
_در شرف طلاقم!
دوآ _شوخی میکنی؟
_دوری من از شماها و قطع ارتباطمونم به خاطر همین بوده!
دوآ_گولشو خوردی؟
_نه به باباش مدیون بودم اما الان دیگه نمیشه زندگی کرد.
دوآ_ از این بحث بیایم بیرون. چه خبر چیکارا میکنی؟
_سلامتی! هیچی خونه نشینم بیکار!
دوآ_واقعا کارتو ول کردی؟
_آره! نیما نزاشت کار کنم!
دوآ_چطور اجازه داده بیای کره؟
_خودش کار داشت منو آورده به عنوان راهنما!
دوآ_چهرت خیلی عوض شده ها! من از روی صدات شناختمت!
لبخندی زدم!
دوآ_حالا بگو ببینم اومدی سراغ پسرای بنگتن؟
_نه بابا اونا که دیسبند شدن دیگه اینجا چیکار کنن؟
اومدم خودتو ببینم!
دوآ_اره دیسبند شدن! اما جیمین و شوگا اینجا به کار آموزا درس میدن!
_جدی میگی؟
دوآ_اوهوم! نامجون و سوکجین و جیهوپم یه کافه بزرگ باز کردن تو سئول!
هر هفتاشونم یه شرکت بزرگ تو گانگنام زدن!
_تو اینهمه اخبار از کجا آوردی؟
دوآ_بانامزدشوگا رفیقم!
_شوگا نامزد کرده؟
دوآ_اوهوم!
لبخندی زدم! خوبه که میشنوم خوشبختن!
دوآ_میخوای ببرمت ببینیشون؟
_نه نیما اگه بفهمه جرواجرم میکنه!
همون لحظه گوشیم زنگ خورد خودش بود.
_الو!
نیما _کجایی؟
_من دارم کم کم میرم هتل!
نیما_ آدرس بده خودم بیام ببینم کجایی!
آدرس کمپانی رو بهش دادم و قطع کردم!
_دوآ بریم پایین نیما تورو ببینه مطمئن شه من نرفتم سراغ پسرا!
دوا_خیله خب!
از جامون بلند شدیم و از اتاق دوآ بیرون اومدیم!
دوآ_واقعا نمیخوای پسرارو ببینی؟
_نه!
دوآ_اخه شوگا اونجا ایستاده!
سرمو برگردوندم طرفی که دوآ اشاره کرده بود.
لبخندی روی لبم اومد. شوگا با یه استایل خفن و اخم داشت با یکی صحبت میکرد و یه چیزایی بهش توضیح میداد.
همونجوری زل زده بودم بهش که سرشون برگردوندو نگام کرد.
سریع سرمو پایین انداختم و دست دوآ رو کشیدم طرف پله ها!
دوآ_عه صبر کن با آسانسور بریم!
شوگا و همون پسره هم نزدیک آسانسور میشدن.
آروم کنار گوش دوآ گفتم_وای به حالت دوآ این منو بشناسه!
دوآ_ چه ایرادی داره مگه؟
_نیما منو میکشه!
دوآ_تو حرف نزن نمیشناستت!
نزدیک رسیدن و دوآ باهاشون سلام کردو اونا جوابشو دادن. منم سرمو گرفته بودم هوا و اصلا به جلوم نگاه نمیکردم. آرنج دوآ تو پهلوم فرو رفت.
دوآ_چرا ایقدر ضایعی؟سلام کن!
نگاشون کردم که منتظر نگام میکردن!
فقط خمو راست شدم!
شوگا چند لحظه رو چشمام مکث کرد و بعد مشغول نگاه کردن به برگه های توی دستش شد.
سوار آسانسور شدیم و پایین اومدیم!
رفتیم جلو کمپانی ایستادیم!
_وای دوآ بمیری! نزدیک بود خودمو لو بدم!
دوآ _واقعا درک نمیکنم چرا نمیخوای بشناسنت! مگه بده آدم یکی از زحمت کش ترین طراحاشو بشناسه!
تو دلم پوزخندی زدم! فقط طراح؟ بعد از نیم ساعت معطلی نیما همون پسره اومدن.
_خب دوآ جونم خیلی خوشحال شدم که دیدمت!دلم خیلی برات تنگ میشه
دوآ_کاش میتونستم بهت ایمیل بزنم.
_قول میدم دفعه بعد که اومدم هم بیشتر پیشت بمونم هم هروقت خواستی بهم ایمیل بزنی!
لبخندی زدو بغلم کرد.به خودم فشردمش!
_حالا اگه دلت خواست میتونی سلام منو به پسرا برسونی!
ازش جدا شدم و سوار ماشین شدم.راه افتادیم.
نیما_کارام تقریبا تموم شد.از چیزی که فکر میکردم راضی کردنشون برای اومدن به ایران آسون تر بود.فردا شب برمیگردیم ایران.
در جوابش چیزی نگفتم.به بیرون چشم دوختم با وجب به وجب اینجا خاطره داشتم. نیما هم عقب نشسته بود.یه نگاه به من انداخت که با حسرت به اطراف نگاه میکردم.
نیما_فردا اگه بخوای میتونی تا شب این اطرافو بگردی!
_جدی میگی؟
نیما_خودم کار دارم اما رانندم باهات میاد.
_باشه!
نیما دلرحم بود یه جاهایی کوتاه میومد اما من نمیتونستم باهاش کنار بیام اون ده سال از عمرمو هدر داد.شاید اگه بعد از فوت دایی میتونستم برگردم کره الان با ته زندگی خوبی داشتم.نفسمو آه مانند بیرون دادم. رسیدیم هتل رفتم توی اتاقم. خسته خودمو پرت کردم روتخت ساعت هفت عصر بود.کم کم خوابم برد.
تهیونگ:وسایلمو جمع کردم و از اتاقم بیرون
اومدم.منشی_خسته نباشید آقای کیم!
_ممنونم!
رفتم توی پارکینگ!
کوک_تهتههههه!
_هییییس!ارومممم! چیه؟
کوک_صبرکن منم باهات بیام!
باهم سوار ماشین من شدیم و از پارکینگ بیرون اومدیم.
کوک_برو کافه!
_کافه چه خبره؟
کوک_بریم به پسرا بگیم چه خبره!
_باهاشون هماهنگ کردی؟
کوک_اره خیالت راحت!
رفتیم کافه!همه تو اتاق مدیریت دورهم بودن!
_خب چه خبرا؟
یونگی_ مارو از کمپانی کشوندین اینجا بگین چه خبرا؟
_من کشیدم؟
جیمین_نه کوک!
_خب تا کوک میاد میگم حرف بزنین!
گوشی یونگی زنگ خورد.
یونگی_صدا ازتون در بیاد کشتمتون!
بعدم تلفنشو جواب داد.
جیمین_باز این دخترس!
با صدای بلند_ جیمین اون بشقابو بده به من!
نامجون_نه این مال منهههه!
جیمین_ یکی یه بشقاب به من بدهههه!
همه مشغول سرو صدا کردن شدیم!
یونگی_بعدا باهات تماس میگیرم!
گوشیو قطع کرد و میوه های روی میز رو برداشتو طرفمون پرت کرد.
یونگی_بزنم لهتون کنم؟
جیمین_ببینم تو نمیخوای تموم کنی رابطتو با این دختره؟
یونگی_ میدونین الان چی بهم گفت؟
کوک اومد تو!
_چی گفت؟
کوک اومد کنار من نشست و دستشو انداخت دور گردنم.
یونگی_بهم گفت کانگ دوآ گفته امروزمرواریدرو دیدم.
_مروارید؟
کوک_داداش!عشق نافرجام تورو میگه!
_میدونم کیو میگه منظورم اینه که درست شنیدم؟
جیمین_ ببینم کانگ دوآ که امروز از صبح تو کمپانی بوده تا شب کار داره!چطوری تونسته ببینتش؟
نامجون_خب اینطور که پیداس مروارید اومده کره دیگه!
جین_یعنی الان تو کره اس؟
یونگی _من دیدمش!
_جدی میگی؟
یونگی_ اگه اشتباه نکنم خودش بود.یه دختر شیک پوش که تقریبا ۳۰ساله میزد با صورت لاغر و کشیده و موهای قهوه ای و چشمای دریایی!
کوک_داداش داری مشخصات همسر ایده آلتو میدی؟
جیمین_احیانا لباسش بنفش نبود؟
یونگی_اره لباسش بنفش و سفید بود
جیمین_منم دیدمش!
هوسوک_از کجا معلوم خودش باشه!
یونگی_من همه بچه های کمپانی رو میشناسم اون غریبه بود.با کانگ دوآ بود و وقتی دوآ یه چیزی بهش گفت خیره نگام میکرد اما وقتی برگشتم نگاش کنم سریع از زیر نگاهم فرار کرد.بعدم وقتی میخواستیم سوار آسانسور بشیم سعی میکرد نگام نکنه و برای سلام کردم فقط خم شد.
جیمین_منو هم که دید دستپاچه شد.
کوک آروم بهم گفت_میگم تهته نکنه مروارید با پسرداییش اومده؟
_امکان نداره!
کوک_شواهد که اینو میگن!
_اخه مروارید درحد مرگ از پسرداییش متنفره!
کوک_شاید باهم آشتی کردن!
_امیدوارم اینطور نباشه!
هوسوک_شما دوتا چی میگین به هم یواشکی؟
جین_کوک چه خبری داشتی بگو من باید برم امشب خونه بابای سویون (زنش) دعوتیم!
کوک_زن زلیل بدبخت!
جین_چیزی گفتی؟
کوک_اره گفتم زن زلیل بدبخت!
جین_خودتو میبینم وقتی زن گرفتی!
کوک_من زن نمیگیرم و زن خواهم گرفت!
جین_خواهیم دید...
کوک_خواهیم دید...
نامجون_باز این دوتا شروع کردن!
_کوک حرفتو بزن وگرنه میگما!
کوک_خیله خب توهم!
رو به بچه ها اول کرواتشو سفت کرد و گفت
کوک_گایز...ماداریم میریم ایران!
بعدم با افتخار تکیشو داد به مبل و باهاشون روهم گذاشت.
پسرا_چی؟
_ما داریم میریم ایران!
هوسوک_ایران میرید چیکار؟
کوک_اقا چند وقت پیش یه نامه دریافت کردیم از طرف یه شرکت الکترونیک معروف تو ایران. اونا تقاضای همکاری داشتن!ما امروز با رییس اون شرکت ملاقات داشتیم حالا بگین کی بود؟
جین_مروارید!
جیمین_چی میگی هیونگ؟مروارید اخه؟
کوک_به مختون فشار نیارین ای کیومونم نمیتونه حدس بزنه!
نامجون_چرا اتفاقا یه حدسایی زدم.
کوک_کی مثلا!
نامجون_پسردایی مروارید!
کوک_از کجا فهمیدی؟
نامجون_الکی که ای کیوم۱۴۸نشده!
یونگی_داری میگی پسرداییش اومده دعوتتون کرده به همکاری؟
کوک_بعله!و ازمون خواست باهاش بریم ایران تا از صحت مطالبی که ایمیل کرده مطمئن بشیم.
هوسوک_ ببینم چطور باهاتون کنار اومده!
_اون فقط اسم منو میدونست که اسم تجاری من اسم خودم نیست!بقیتونو نمیشناسه که... وگرنه عمرا میومد مارو دعوت به همکاری کنه و مهمون خونه خودش کنه!
جیمین_خونه شخصی خودش؟
کوک_ما میخوایم باهاش بریم تا بتونیم با مروارید ملاقات کنیم و برشگردونیم!
نامجون_ باز بعد از ده سال دورهم جمع شدیم و داریم درباره مروارید صحبت میکنیم.این یعنی اون اینقدر برامون مهمه که نمیتونیم فراموشش کنیم!
کوک_شماها شاید بتونین فراموشش کنیم ولی من نمیتونم فراموشش کنم!
_منم همینطور!
هوسوک_منم نمیتونم فراموشش کنم.
جیمین_مروارید برای ما یه خاطره نیست که بشه فراموشش کنیم مروارید برای ما یه زندگی دیگه ای بود!
یونگی_موافقم!وقتی با مروارید بودیم چارهای جز خندیدن و شیطنت کردن نداشتیم!هممون لبخند زدیم!
جین_کی بر میگردین؟
کوک_احتمالا یه هفته ای باشیم اونجا!
نامجون_ با مروارید برگردین باشه؟
کوک_داریم میریم که عروس خانمو بیاریم دیگه...
زدم به پهلوش!
جیمین_کیوتو نگااااا خجالت کشیده!
یونگی_خجالتم بلدی تو اخه؟
هوسوک_ببینم حالا تکلیف این حرف کانگ دوآ چیه؟ اگه مروارید اینجا باشه و شما برین ایران چی میشه؟
جین_هیچی مرغ از قفس میپره!
کوک_ خب یه راه داره که بفهمیم اونم اینه که یکی رو بفرستیم هتل نیما ریاحی که سرکشی کنه ببینه مروارید هست یانه!
_خودمون که سرمون شلوغه!
جیمین_من میتونم با کانگ دوآ صحبت کنم!
کوک_فکر خوبیه!
_خب دیگه کم کم بریم که من شب باید یه سر برم خونه از مامان اینا خداحافظی کنم.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
بعد از این پارت بهم ثابت شد نامجون iq ۱۴۸ دارع😐😹
😂😂بعله بچم باهوشههههه
بل بل 😐👌
دستتتتتتتت جییغغغغغغغغغ هوراااااااااا
اصن نمیدونی چقدر شاد شدم دیدم پارت بعد اومده 🥺😂💜
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی 💜💜💜💜💜💜
چقدررررررر منتظرش بودمممممممممممممممم😍😍😍😍😍😍😍😍
میشه پارت بعد رو زود بزاری😢😢😢
خیلی هم عالی
فقط کی بررسی تموم میشه،وانتشار پیدا میکنه؟
خیییلی منتظرم
فوق العاده ای❤️❤️
برات آرزو موفقیت می کنم🤲
مرسی عزیزم نمیدونم کی منتشر میشه
سلام ب همه شما و کسی ک این رمان (بازگشت) روساخته.من تازه وارد تستچی شدم و خییییییییلی ازاین رمان خوشم اومده.دست سازنده درد نکنه.میشه بگی ک بازگشت،فصل۲پارت دوم رو کی میزاری؟
رمانت محشره❤️❤️❤️
سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی!
پارت دومش رو گذاشتم و تو بررسیه
وای به حالت اگه پارت بعدو زود تر نزاری خودم خفت میکنم😐😐😐😐😂😏😓
عالی نبود
محشر بور
بعدی کی میره
الان میزارمش
عالی
عالی مثل همیشه😘😘😘😘
جون جدت تندی پارت ۲ و ۳ بزار لطفا یه ته برسونش لطفا اینکارو کن دل مارو نشکن
اها راستی به تستام سر بزنین خیلی خیلی مهمه در مورد بی تی اس
چشم چشم چشم😂فعلا تو راهم عصری که رسیدم میزارمش
حتما به تستات سر میزنم لاولی