
پارت دو🖤🖤🖤🖤🖤

از زبان ا.ت : فتم پایین دیدم بابام با زنش آیلین سر میز صبحانن ا.ت: صبح بخیر بابا و آیلین: صبح بخیر رفتم نشستم سر میز ا.ت: مگه شما الان نباید مسافرت باشین؟ آیلین: دخترم پدرت یه سری کارا داشت بعدش میریم پوزخندی زدم ا.ت: دخترم؟ 😂😂من دختر تو نیستم بعدش ما مگه چقدر فاصله سنی داریم آیلین؟ فک کنم ۱۰ سال پس دیگه به من نگو دخترم آیلین: باشه...باشه قبول بابا: خوب من دیگه میرم شرکت خدافظ آیلین و ا.ت: خدافظ
بابام رفت ایلین: آ راستی ا.ت مامانت چرا نیومد پایین ..... ام اها یادم اومد نمیتونه راه بره . پوزخندی زد که خیلی رو مخ بود ا.ت با داد: خانم هان(خانم هان خدمتکاره)بیا میز رو جمع کن صبحونه مامانم رو هم بده میبرم بالا خانم هان: چشم خانم ایلین: اره جمع کن منم سیر شده بودم. بعد از جمع کردن میز سینی صبحونه رو ازش گرفتم و رفتم اتاق مامانم رو تخت دراز کشیده بود ا.ت: مامان خوشگلم صبح بخیر... ببین صبحونت رو اوردم خودم بهت بدم. از اونجایی که نمیتونست حرف بزنه یه لبخند تحویلم داد رفتم سینی رو گزاشتم رو پاتختی و مامانم رو نشوندم رو تخت و بهش غذا دادم ا.ت: خب مامان نظرت چیه امروز باهم بریم بیرون ..... مثلا بریم ساحل . خیلی اروم سری تکون داد . ا.ت: خوبه صبحونش تموم شد رفتم بیرون پرستارش جلو در بود. ا.ت: هانا (اسم پرستار هاناست)لطفاً مامانم رو اماده کن میخوام بریم بیرون. هانا: چشم خانم رفتم تو اتاقم نشستم رو میز یه کرم زد آفتاب با یه رژ کمرنگ
از اتاق اومدم بیرون مامانم روی ویلچر و هانا رو دیدم ا.ت: خب مامان اماده ای ..... پس بریم . ویلچر رو از دست هانا گرفتم و رفتیم پایین متاسفانه اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد ایلین و مامانم رو در رو شدن ایلین: او ادا (ادا اسم مادر و ویکتور اسم پدر ا.ت هستش )حالت خوبه. چند ثانیه منتظر جواب مامانم شد اما انتظارش بی فایده بود ایلین : ویکتور گفته بود ویلچر نشین شدی اما نگفت لالم شدی ا.ت: هی ایلین اولا ادا نه خانم ادا دوما مامان من میتونه حرف بزنه فقط زبون هر حیوونی رو بلد نیست... اوکی جانم؟ نزاشتم حرفی بزنه و سریع از کنارش رد شدم ساحل به خونه نزدیک بود برا همین پیاده میرم گفتم خونه ؟ ههه بهتر بگیم امارت
ا.ت : خب مامان جونم امروز قراره کلی بهمون خوش بگذره . چند دقیقه تو راه بودیم رسیدیم همیشه اینجا خلوت بود رفتیم دقیقا جلوی دریا موج های اب به پام میخورد حس خوبی داشت گوشیم رو دراوردم یه آهنگ ملایم گزاشتم و چند تا عکس هم از مامانم گرفتم چند دقیقه ای همینطوری گذشت که متوجه شدم که یکی داره صدام میزنه

برگشتم پشت سرم رو دیدم تهیونگ از اون طرف داشت صدام میزد تهیونگ: ا.ت.....ا.ت. و دوید سمتم ا.ت: آآ تهیونگ سلام . تهیونگ : سلام او سلام خانم لی . مامانم سری به معنای سلام تکون داد ا.ت: ته تو کجا اینجا کجا ؟ تهیونگ: امده بودم قدم بزنم گفتم برم ساحل که از شانس خوبم ترو دیدم میخواستم بهت زنگ بزنم. ا.ت: چرا ؟کاری داشتی؟ تهیونگ: خب میخواستم بگم میای بریم بیرون ؟ ا.ت: با اکیپ؟کی؟ چرا که نه!. تهیونگ : ام راستش نه دوتایی تنهایی .

ا.ت: خب نمیدونم..... تهیونگ: لطفاً قبول کن . دلم نیومد رد کنم ات: خب کی؟ تهیونگ : الان ات: الان؟ مامانم چی ؟ تهیونگ: اول یه سر میریم خونه شما . ات: اوکی. با ته رفتیم خونه ما زنگ در رو زدم خدمتکار درو باز کرد به ته گفتم بیاد تو اما نیومد تهیونگ: من کنار ماشین منتظرتم ات: باشه. ماشین؟ مگه نگفت پیاده میاد؟ من چمیدونم رفتم مامانم رو گذاشتم تو اتاقش هانا هم تو اتاق بود ات: هانا میشه یه لحظه بیای. با هانا بیرون اتاق ات: ببین هانا اگه ایلین خواست مامانم رو ببینه نزار بگو من گفتم که نزاری . هانا: چشم خانم ات: افرین به هیچ وجه نزار ایلین نزدیک مامانم سه وگرنه اخراجی . هانا : چشم بعد صحبت با هانا رفتم سمت اتاقم تا لباسم رو عوض کنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💫🎡
♥️♥️
عالی بود ❤️🖤
🖤🖤
عالی بود اجی💜⭐
حتماً پارت بعدی رو زود بزار🛼🤍
تو برسیه🖤❤️