
چیزی برای گفتن ندارم فقط امیدوارم باب میلتون باشه و ببخشید اگه بد شده 🤍
دست خودم رو توی موهای بلند سیاهش بردم و شروع به نوازش کردنشون کردم... از اونجایی که سرم بالا تر از سر اون قرار گرفته بود نمیتونستم صورتش رو ببینم اما میتونستم حالت متعجب و خجالت زدش رو حس کنم ، میدونستم هنوز قطرات کوچیک اشک از چشم هاش پایین میاد پس توی همون حالتی که نوازشش میکردم شروع کردم به صحبت کردن و دلداری دادن : هی بسه دیگه گریه نکن ، اتفاق بدی نیفتاده که براش ناراحتی نترس، نترس قرار نیست چیزی بشه هیچ چیز تغییر نمیکنه تو هنوز یه گربه ی کوچولویی و منم صاحبت ، نکنه حالا که فهمیدی آدم میشی میخوای بزاری و بری ؟؟ همینطوری الکی نمیشه ها اول باید این یه سالی که مراقبت بودم رو برام جبران کنی بعدش شاید اجازه دادم بری! خنده ی کوتاهی کرد و کمی خودش رو راحت تر کرد و به شونم تکیه داد که باعث لبخندم شد ، دستم رو از روی سرش پایین آورد و گفت : هیچوقت ولت نمیکنم مامان گلم ^-^ چهرم توی هم رفت از این کلمه متنفر بودم چون همیشه تهیونگ وقتی میخواست به جای ها یون حرف بزنه ازش استفاده میکرد تا لجم رو در بیاره اما اینبار خودم رو کنترل کردم و چیزی نگفتم و فقط گزاشتم با تکیه به شونم خوابش ببره.
وقتی خوابش برد به آرومی بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش تا راحت تر بخوابه و با حالت مسخره ای زیر لب زمزمه کردم : مامان گلم! نفس عمیقی که کشیدم باعث شد آروم تر بشم _ شب بخیر دختر گلم ☺️💔 از اتاق بیرون رفتم ، اتاق جین هیونگ جای خوبی برای خوابیدن به نظرم میومد:) پس تصمیم گرفتم در حالتی که اون روی زمین سفت جلوی اتاق من داره خواب میبینه من هم ادامه ی شب رو روی تخت راحتش بخوابم ؛ با صدای جین که هی مدام میگفت : یاااا یااااا پاشو یونگییی پاشوووو یاااا با تو اممم این تخت منه پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم : جین انقدر یا یا نکن بزار در آرامش بخوابم # تو که همش خوابی پاشو ببینمممم از جام پریدم و با تمام حرص و عصبانیت وجودم به جین نگاه کردم #:| خب چیه ؟ _ منننن همشششش خوابمممم؟؟؟؟؟!!! # خب آره :/ اون نمیدونست من تا نزدیک چهار صبح بیدار بودم نه؟ احتمالا از شب بیداری های دیگم هم خبر نداشت پس نمیتونستم از دستش عصبانی بشم هر چند بازم نباید قضاوت میکرد-_- ، با صدای دو رگه گفتم _هوف باشه هیونگ میام و جین از اتاق خارج شد.
صبح جدیدی رو شروع کردم صبحی که یه آغاز بود ، آغازی برای نقض شدن حرف ها و قول های من به ها یون! بدون اینکه خودم متوجه بشم خیلی روش حساس شده بودم و وقتی کسی از اعضا میخواست بهش دست بزنه مدام جلوش رو میگرفتم و این باعث تعجبشون شده بود اما دست من نبود وقتی فکر میکردم اون میتونه به عنوان یه دختر پونزده ساله باشه و مدام بین هفت تا پسر جا به جا بشه ::::| به نظرم حال بهم زن میومد البته این رفتار من خیلی خیلی بد برداشت شد توسط ها یون. اون فکر میکرد چون به نظرم خطرناک و عجیبه بهتره به اعضا نزدیک نشه چون ممکنه براشون مشکل ایجاد کنه اما ذهن من حتی یک ثانیه هم به این سمت نرفته بود ، توی اون هفته به قدری حساسیت نشون داده بودم که ها یون حتی طرفم هم نمیومد دیگه! غمی که توی چهره ی انسانیش دیده بودم توی این صورت هم حالا پدیدار شده بود ، شب ها هم توی یه جعبه کفش قدیمی گوشه ی کمدم میخوابید تا به خیال خودش باعث اذیت شدن من نشه ولی برعکس این برای من ناراحت کننده بود برای همین تصمیم گرفتم اون شب رو باهاش حرف بزنم من قول داده بودم چیزی بین ما عوض نشه اما شرایط حاضر خیلی با قول من متفاوت بود و قرار بود متفاوت تر هم بشه ؛)
در کمدم کشویی بود و یکمی باز بود برای اینکه ها یون بتونه نفس بکشه ، نشستم روی زمین و به کمد تکیه دادم دستم رو روی درش گذاشتم و به سمت خودم کشیدم تا باز تر بشه ، آروم دستم رو حرکت دادم و سعی کردم موقعیت ها یون رو با لمس کردنش پیدا کنم ، دستم خورد به یه چیز خیلی نرم فهمیدم اونجاعه ، دستم رو بیشتر حرکت دادم و شروع کردم به نوازشش اونم که انگار دلتنگ اینکار بود مقاومتی نکرد و حتی سر کوچیکش رو توی دستم جا داد ، منم ادامه دادم تا وقتی که از توی جعبه کفش در اومد و روی پاهام نشست و شروع کرد به لوس کردن خودش یه لحظه با خودم فکر کردم اگه تو حالت انسانیش بود ... بعد فهمیدم بهتره بهش فکر نکنم:)👍🏻 همچنان نوازشش میکردم کار مورد علاقم بود _ متاسفم برای این مدت ، یه جورایی بعد از حرف زدن باهات حساس شدم البته نه اونطوری ها فقط مدام ذهنم درگیر میشه و این اصلا به تو مربوط نیست و لازم نیست بابتش نگران باشی برام مهم نیست آدم باشی یا حیوون من تو رو از اولین روز تولدت بزرگ کردم و کنارت بودم ، نمیتونم تنهات بزارم و حتی فکر اینکه ازت جدا بشم هم ناراحتم میکنه پس فکر نکن که دوستت ندارم تو تنها حیوون خونگیه مین یونگی ای مگه نه ؟ از هیچ چیز نترس من تمام تلاشم رو میکنم که سر حرف هام بمونم .... هر چند این دیوونگیه که به تو قول بدم اما بازم بیا بهش فکر نکنیم اصلا ، از این به بعد وقتی گربه ای فقط به همین دید بهت نگاه میکنم تو هم منو همینطور که هستم ببین باشه ؟ با حرکت سرش تایید کرد
...سرمون خیلی شلوغ شده بود و واقعا حال و حوصله ی فکر کردن به ها یون رو نداشتم وقتی بهش به دید یه گربه نگاه میکردم مشکلی نبود میتونست یه مدت رو بدون من تحمل کنه اما وقتی ذهنم میرفت سمت اینکه اگه یه آدم بود ، یه دختر نوجوون تنها بازم با خودم فکر میکردم که بدون توجه باز هم حالش خوبه ؟ و از این طرز فکرم که بین آدم و حیوون تفاوت قائل میشد عصبانی میشدم ، شب ها، ها یون دوباره روی تختم میخوابید و من معذب میشدم اما هیچی نمیگفتم تا نگران نشه و فکرای عجیب به سرش نزنه ، از طرفی فکر میکردم خیلی دارم درکش میکنم و این رفتارم کاملا مناسبه و از طرف دیگه حس میکردم هیچ چیزی راجبش نمیدونم و اون هم فقط داره تظاهر به خوب بودن و خوشحالی میکنه اما باز هم فرصت فکر کردن بهش رو نداشتم و این فکر کردن ها مانع تمرکز کردن من روی کارم میشد پس بی توجه به نیاز هاش افکارم رو رها کردم و اون زمان رو به خودم و کارهام اختصاص دادم تا بتونم ثبات رو به خودم برگردونم و این بی توجهی هام و فشار کاری انقدر ادامه داشت که متوجه نشدم ماه کامل بعدی رسیده و این یه ماجرای جدیده برام!
بیخیال و خیلی آروم بعد مدت ها خوابیده بودم این آروم ترین و راحت ترین خوابم توی یک ماه اخیر بود و به معنای واقعی کلمه توش غرق شده بودم ، توی خوابم اول یه جاده بود که در حال قدم زدن توش بودم هیچ مشکلی نبود و همه چیز خوب پیش میرفت و من با خیال راحت مسیرم رو ادامه میدادم تا اینکه حس کردم دیگه قادر به حرکت دادن بدنم نیستم ، اون لحظه پایین رو نگاه کردم و متوجه شدم دست و پاهام با زنجیر به کف آسفالت های سخت همون جاده بسته شدند و هیچ جوره من نمیتونم قدمی بردارم ، ازش متنفرم بودم از اینکه نتونم کوچکترین حرکتی بکنم ، توی واقعیت هم همینطور بود بدنم خیلی سنگین شده بود و وقتی میخواستم از دنده ای به دنده ی دیگه بچرخم چیزی مانعم میشد و این به قدری توی خواب و واقعیت برام آزار دهنده بود که باعث شد از اون خواب آرومم بیدار شم ، شاید چیز خیلی ترسناکی به نظر نیاد اما به بند کشیده شدن واقعا اذیت کنندست و تجربه ی این باعث شده بود نفس هام قطعه قطعه بشن و احساس گرمای شدیدی بکنم ، بعد از باز کردن چشم هام چند نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه و کم کم درک کردم ، چیزی که من تجربه کردم فقط یه خواب بوده و نیازی به نگرانی نیست تا اینکه نگاهم به دستم افتاد که بین دو تا دست ظریف ، قفل شده بود .
پتوی نازکی که روم انداخته بودم رو با دست چپم که آزاد بود پس کردم و حالت نیمه نشسته گرفتم ، به صورت غرق در خوابش با عصبانیت نگاه کردم و سعی کردم دستم رو از بین دو تا دستش بیرون بکشم اما چنان محکم گرفته بود که نمیتونستم برای همین چند بار با نوک انگشتم به شونش ضربه زدم تا بیدار شه و دستم رو ول کنه ، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و بی توجه به نگاه خشمگینم دستم رو محکم تر گرفت و چشماش رو دوباره بست من هم طوری که انگار هیچ درکی ازش شرایط حاضر نداشته باشم با صدای بلند و عصبانی گفتم : هی تو!! معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟ ولم کن ببینم!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا نیستی چَــــــــــــراااااااااااااااااا من بی قرارم الان شیش روزه در انتظار پارت بعدم چَــــــــــــراااااااااااااااااا پارت بعد راااااااااا نمیگذاری مرا دق میدهییییییییی الان کجاییییی😐✋
(در انتظار رد داده ام🔫😐🍃)
اینجایم 🥲
ببخشید این چند روزه حالم خیلی خوب نبود نتونستم بنویسم اما سعی میکنم تا فردا پارت هفت رو تموم کنم و بزارم بازم ببخشیدددد:(💔♥️
وای ببخشید استراحت کن فرشته نجات حالت بد بشه من دیگه فرشته نجات ندارم:(
نه خوبم مشکلی نیست ^-^🤍
خیلی قشنگ بود وقتی دارم میخونم خودمو تو محیط داستان حی میکنم قلمت خیلی خوبه موفق باشی^^♡
ممنونمممم ، خیلی خوشحالم که خوشت اومده و برات جذاب بوده+_+💓
نچ:/🧃
مغز بچم منحرفه:/🧃
بمولا خسته شدم انقد گفتم عالی:/
در هر صورت بدون داستانات تکن تو کل تستچی:»✨
😂 متاسفانه بله 💔
واووو مرسییی که هر سری انقدر انگیزه میری >^
میدی *
از دست کیبورد:/
خدایا یه ممنون گفتم بیست دقیقس تو صف بررسیه :||
فرشته نجات داستانت حالمو خیلی خوب گرد مثل همیشه
یه نکته داشتم گذر زمانی برای گربه ها و انسان ها متفاوته مثلا یه ماه برای ما یه ماهه ولی برای گربه ها گذر زمانی بیشتریِ مثلا یه ماه براشون مثل یه ساله 😊
واو چه خوب ^•^ ممنوننن بابت نظرت عزیزم❤️
آره اینو میدونم در موردش هم اطلاعات کسب کردم و طبق همون دارم داستان رو پیش میبرم ، توی پنج ماهگی تقریبا ده سالش بود و توی یک سالگی پونزده سال که توی محور زمانی گربه و آدم ها حساب کنی همینطور هست ، ممنون بابت نکته ای که یادآوری کردی 🥰💓
😙😙😙
۱. عالی بود ۲. میدونی چیه داستان تو طوری هست که نمیشه بقیشو حدس زد مثلا بعضی از داستان ها هستن که میشه حدس زد چطور داستانشون پایان خواهد داشت ولی اصلا نمیتونم از تورو حدس بزنم یا بخوام بگم چطوری پایانشو بنویسی چون تو داستانت خیلی فرق داره اصلا نمیشه حدس زد دقیق مثل کاربر Fati و کاربرt.6.8 و همینطور کاربر💫Aleyna چیزای غیر قابل پیش بینی می نویسد و واقعا عالی هستین ۳.امیدوارم بتوانی پایان خوبی براش پیدا کنی
خیلی ممنون 🤍
خودم هم سعی داشتم یکم غیر قابل پیشبینی باشه اما فکر نمیکردم واقعا اینطور باشه خیلی خوشحال شدم و خیلی هم لطف داری ممنونم ازت ❤️💙
اولین کسی که تو ۸ دقیقه انشار داستان لایک زدم . خب عالیئیییی بود💜💜💜
واوووو خیلی ممنونننننن🤍♥️