
های گایز👑 ممنون از کامنت ها و لایک هاتون❤😉 بریم به پارت ۴✌🐍
هرمیون گفت: من الان تا ساعت ۱۲ کاری ندارم ( الان ساعت ۱۰ صبه ) من : خب پس یه دیقه وایسا من الان میام. هرمیون: اوکی. رفتم تو اتاق دیدم دراکو رو تختش نشسته. من : دراکو من و هرمیون جایی کار داریم یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. دراکو با حالتی ....( حالت دراکو ترکیبی از عصبانی و ناراحتی بود) گفت: کجا میری؟؟ ( احساس میکردم که الان ما بریم دراکو میخواد بیاد دنبالمون) من : گفتم که جایی کار داریم. و دنبالمون نمی تونی بیایی چون ما اپارات میکنیم.گفتم زودتر بهت بگم که نقشه نکشی. تا اینو بهش گفتم قیافش یه جوری شد انگار نقشه کشیده بود. از اتاق رفتم بیرون و با هرمیون اپارات کردیم تو جنگل ممنوعه.
من: خب راستش ...... هرمیون یه مشکلی پیش اومده نمیدونم چیکار کنم!. هرمیون : چی شده!؟ راجع به دراکوعه ؟؟ من : خب راستش..... آره. و بعد همه ماجرا رو از روز اول تا همین یه ساعت پیش که اومدن در اتاق و براش تعریف کردم.من: نمیدونم چیکار کنم!؟ چون من که نمیتونم هم با هری و هم با اون دوست باشم.دیدی هری جلو در اتاقمون چیکار کرد.نمیدونم چیکار کنم. هرمیون : پس برا همین بود که قبل از شروع کلاس تریلانی اونجوری میدوییدی؟ من : آره هرمیون: و سر کلاس اونجوری سفت دست منو گرفتی. من : آره. هرمیون: خب پس....... من شب میرم با رون و هری صحبت میکنم و ماجرا رو بهشون میگم و سعی میکنم متقاعدشون ( نمیدونم درست نوشتم یا نه دیگ شما به بزرگی خودتون ببخشید😂) کنم و دوباره فردا یه فکری برا دراکو میکنیم. ساعت چنده؟ من : ۱۱:۴۵ . هرمیون : خب پس من دیگه برم فقط با دراکو از این موضوع حرف نزن. من: اوکی. و بعد باهم رفتیم تو هاگوارتز. هرمیون رفت سر کلاس مک گوناگال و منم برگشتم اتاق.
دیدم دراکو هنوز رو تخت نشسته.من با خنده گفتم: عه..... تو از اون موقع تا حالا همونجا نشستی😂؟ لبخند ریزی زد و گفت : چرا انقد دیر اومدی؟؟ من :کارمون یکم طول کشید. داشتم میرفتم رو تختم بشینم که یهو دیدم با صورت رفتم رو تخت. دراکو منو هل داد بعد که برگشتم دیدم خودشم افتاد روم و کلی قلقلکم داد. منم که داشتم از خنده غش میکردم. بعد از روم بلند شد داشت میرفت که منم از رو تخت بلند شدم و دستشو گرفتم. برگشت . ( اون موقع خیلی دوست داشتم کرم بریزم) گفتم :من باید یه چیزی بهت بگم دراکو: بگو من : راستش.........من ......... نمیتونم .... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما نمیتونیم باهم باشیم😔 یهو دیدم انگار بهش برق وصل کردن مثل برق گرفته ها شد. بعد دو دیقه همین جوری بهم زل زد . من دیگه نمیتونستم جلو خندمو بگیرم و بلند خندیدم😂😂😂😂😂😂😂😂😂. دراکو با لحن ناراحت و شوکه ای گفت: میشه بزنی تو گوشم من: وا چرا😂 دراکو: عصبی شد و گفت: نخند😠 بزن تو گوشم . من : دراکو......دراکو موضوع اصلا این نیست یعنی ..... شوخی کردم😂😂دراکو: چی😠 من : هیچی بابا شوخی کردم😂😂 . دیدم انگار تو چشش اشک جمع شده.خواستم حال و هوا رو عوض کنم . رفتم و یه لیوان آب براش آوردم گفتم: بیا اینو بخور. تا اومد لیوان و از دستم بگیره ریختم رو صورتش و از اتاق زدم بیرون😂.من بدو اون بدو . بچه های گریفیندوری و هافلپافی تازه کلاسشون تموم شده بود. بعد هرمیون و رون و هری رو دیدم که دارن از تو کلاس میان بیرون ولی دیگه وقت نداشتم وایسم باهاشون حرف بزنم. تا اینکه یهو برگشتم دیدم دراکو پشتم نیست برگشتم جلو که برم دنبالش دیدم جلوم وایساده. داشتم زهرترک میشدم. یه خنده ای کرد و دستمو گرفت و جلو هری و هرمیون و رون داشت منو میبرد و منم سعی میکردم از دستش فرار کنم و هی میخندیدیم . همینجور که داشتم سعی میکردم فرار کنم گفتم: هری کمک. هرمیون کمک. رون کمک. بعد دیدم هرمیون وایساد و مارو نگاه کرد و خندید . قیافه ای گرفت و رفت رونم داشت میخندید ولی وقتی دید هری رفت، رفت دنبالش. و بعد هرمیون رفت.
همینجور که من و دراکو داشتیم میخندیدیم دراکو منو برد تو اتاق و پرتم کرد رو تخت افتاد روم و 💋. بعد بلند شد و رو تخت نشست و منم هنوز دراز کشیده بودم گفت: دیگه هیچوقت ........ هیچوقت از این شوخیا با من نکن. منم با شیطنت گفتم: اصلا از من نخواه چون نمیتونم دیگه روت آب نریزم😂😂 . دراکو : کاترین!! من آبو نمیگم ........ لطفا دیگه نگو که میخوای بری و از این حرفا. منم شوخی رو گذاشتم کنار و گفتم: ولی هری چی؟؟؟ دیگه چیزی نگفت. گفتم : خب پس بیا بریم سالن اصلی که ناهار بخوریم. رفتیم به سالن اصلی خواستم بریم پیش هری و هرمیون و رون که دیدم تا رفتم بهشون سلام دادم هری بلند شدو رفت. منم با صدای بلند گفتم : آقای پاتر بفرمایید سرجاتون من میرم یه جا دیگه و بعد رفتم پیش دراکو نشستم.
غذامون که تموم شد رفتیم تو خوابگاه و کمی استراحت کردیم. دیگه اون روز کلاس نداشتیم. شب حدود ساعت ۱۰ بود که دراکو گفت : بیا بریم یکم قدم بزنیم. من: نه اصلا الان حوصله ندارم. دراکو : پاشو بریم هوا به کلت بخوره خوب میشی .بعد رفتیم یکم نزدیک خونه هاگرید قدم زدیم. دراکو: چرا انقد ناراحتی؟؟ من : چیز مهمی نیست. دراکو: تا نگی ولت نمیکنم بگو دیگه. من: نمیدونم چرا هری امروز اینجوری کرد خیلی از دستش ناراحت شدم. دراکو: خب بابا حالا چیز مهمی هم نیست که انقد ناراحتی. من : چرا مهمه . اون دوست منه بالاخره باید بدونم چی شده یا نه ( البته میدونستم و به خاطر این ناراحت بودم که نکنه هری حرف هرمیون و قبول نکنه و برای اینکه دراکو نفهمه بهش اونجوری گفتم) و ساعت حدود ۱۱:۳۰ برگشتیم هاگوارتز . من: ممنون که همچین پیشنهادی کردی الان احساس میکنم خیلی حالم بهتره دراکو : قابل نداشت😉❤ و خوابیدیم تا صب.
امیدوارم این پارت هم دوست داشته باشید. کامنت بزارید و تو کامنت نظرتون رو بگید که ببینم دوست داشتید یا نه😉❤✌🐍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی نبود محشر بود مثل همیشه
💖💖💖
عاولی بوهد
عالی 💚
عالی بود 😘🤩
مثل همیشه عالی بود
مرسی عزیزم❤😉👑