15 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sarina انتشار: 3 سال پیش 199 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
..........مرگ خفته
#پارت_14
✦مرگه خفته✦
꧁꧁꧁꧁꧂꧂꧂꧂
روزبعد(ساعت9:00)
#نیکا:
آزمایشم رو گرفتمو رفت سمت مطب خانم دکتر حسنی
+سلام خسته نباشید
منشی مطب: سلام بفرمائید
+قرار بود ازمایشم رو نشون خانم دکتر بدم تا ببینم مشکلم چیه
منشی مطب: بله گفته بودن
داخل اتاقشون هستن بفرمائید
+ممنون
در اتاق رو زدم و رفتم تو
+سلام خانم دکتر
دکتر: سلام عزیزم خوش اومدی
+ممنون
آزمایشم رو اوردم که گفتین
دکتر: خوب بده ببینم مشکلت چیه!
+بفرمائین
دکتر: تبریک میگم
+چی رو؟
دکتر: شما باردار هستین
+واقعا!؟
دکتر: بله مبارک باشه
+ممنون
دکتر:خیلی مراقب خودتون باشید اگر دفترچه اوردید بدید ی سری دارو بنویسم که بخورید
+بله اوردم
بفرمائید
دکتر:مهم نیست چه ساعتی بخورید فقط ختما هر روز بخورید
+چشم
کارم که تموم شد ازمایش رو گرفتم خدافظی کردمو از مطب زدم بیرون...
خیلی خوش حال بودم نمیدونم اگر به متین بگم اونم مثل من خوش حال میشه یا نه...
از شدت ذوق سر راه که میرفتم خونه ی کیک کوچولو گرفتمو رفتم خونه...
مثل همیشه متین هنور نیومده بود
کیکو گذاشتم تو یخچال تا اب نشه
بعدشم رفتمو مشغول ساختن زرشک پلو با مرغ شدم که وقتی متین میاد گشنش نباشه
..... 3 مین بعد
همه کارمو کردم دیگه ساعت نزدیک اومدن متین بود واسه همین کیکو از یخچال در آوردمو گذاشتم رو میز بغلاشم دو تا گلدون گذاشتم
صدای چرخیدن کلید تو در اومد بعدش متین وارد شد و داشت میرفت سمت اتاق
+سلام
متین وایسا کارت دارم
- الان وقتش نیست
+یعنی نمیخوای بدونی چه خبر خوبی دارم برات؟
- نع
+حتی اگر اون خبر،خبر بابا شدنت باشه
- چی میگی تو نیکا
چرت نگو حوصلتو ندارم
+دروغم چیه
حتی اگر آزمایش رو نشونت بدم بازم میگی دروغه!!
[متین]:
برگشتم سمتش:
-کو ؟
نیکای برگه ای رو با ذوق گرف سمتم:
+بیا،،واایی متین،داریم مامان بابا میشیم
نگاهی به برگه ازمایش:
-باید بندازیش
نیکا با چشای گشاد شده از تعجب نگام کرد:
-چیه؟
من بچه نمیخوام
+چی میگی متین؟
یعنی چی بچه نمیخوای؟
- یعنی همین.
برگرو از دستم کشید:
+اصن فکر نمیکردم همچین ادمی باشی متین.....
-چجور ادمی؟
بابا من بچه نمیخواممم..
+هه،اگه اینجوری بود ک همه باباها میگفتن ما بچه نمیخوایم
-نیکا نرین تو اعصابم...
همین ک گفتم...
+فکر کردی مثلا من به حرفت گوش میدم
- تو غلط میکنی ک گوش ندی...
نیکا همین ک گفتم،اون بچرو میندازی
+نمیکنم این کارو.....
نمیدونم چی شد،کارام دست خودم نبود...
ک یهو نیکا........
#نیکا:
چشمام رو باز کردم اول تار میدیدم ولی بعد از چند تا پلک زدن دیدم واضح شد
دورو برمو دید زدم، فهمیدم اینجا بیمارستانه
یهو در باز شدو دیانا اومد تو
•عه بهوش اومدی!
جاییت درد نمیکنه؟
+سرم درد میکنه
دیانا بچم بچم چطوره؟
•عه بچت راستش چطور بگم بچت...
تا دیانا اومد حرف بزنه متین اومد تو:
•من میگم
میدونم اگر بگم ناراحت میشی،میدونم تقصیر من بود،میدونم باهام قهری
+چی میگین شما
دیانا
•جانم؟
+بچه ی من مرد اره؟(با گریه)
•غصه نخوریا تو دوباره میتونی بچه دار بشی
+یعنی چی؟
چطور میتونید همچین حرفی بزنی
•منو ببخش نیکا
+خفه شو قاتل برو بیرون،همینو میخواستی دیگه نه؟
-ولی....
+گفتم برو بیرون
دیانا بیرونش کن
متین رفت بیرون دیانا اومد بغلم کرد و منم شدت گریم بیشتر شد:
•گریه نکن عزیزم متین که نمیخواست همچین اتفاقی بیوفته
+اتفاقا خودش خواست....
چون فکر میکرد بچه ی اون نیست، چون اون خودخواست، چون اون احساس نداره،اگه هولم نداده بود،....
ادامه دارد....
خماری=اگر گذاشتن من سیلام کنم 🥲✌
#پارت_15
✦مرگ خفته✦
✘✘✘
[دیانا]
نیکا حالش خیلی بد بود،بعد کلی گریه کردن با ارامبخش خوابش برد.
در اتاقو اروم بستمو رفتم سمت صندلی تو راه رو...
متین رو صندلی نشسته بود و سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود..
بقلش نشستم ک سرشو اورد بالا:
- چی شد؟
•هیچی،به زور ارامبخش خوابش برد..
بعد مکث کوتاهی:
•متین؟
-هیم
•چرا بچه نمیخوای؟ چرا فکر کردی این بچه از تو نیس؟
مثلا نیکا دختر عموته،از کوچیکی باهم بزرگ شدین،خوبه میشناسیشو بازمـــ....
- دیانا کارام دست خودم نیس.
نمیدونم دقیقا باید چه کنم،
•یکم بشین با خودت فکر کن، ببین اصن تو همون متین قدیمی؟
همونی ک همیشه تو همه دورهمیامون شادو شنگول بود، همونی ک قبل از ازدواجش، با نیکا کلی کل کل میکردن...
بشین فکر کن متینـــ...
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم حرفمو نصفه ول کردم
دستمو کردم تو جیبمو گوشیمو در اوردم، ک اسم ارسلان اومد بالا..
•ببخشید متین باید جواب بدم
-راحت باش.
تماسو وصل کردمو راه افتادم طرف حیاط بیمارستان..
༺ཌ༈༈ད༻
[نیکا]
داشتم دکمه لباسمو میبستم ک متین اومد تو:
- بفرما، اینم برگه ترخیصِت، دیگه همه کاراتو کردم، اگه اماده ای بریم
از رو تخت بلند شدم،کفشامو پوشیدم،گوشیمو گرفتمو بدون توجه به متین ک داش وسایلارو برمیداش از اتاق زدم بیرون...
بی هواس به این ک ممکنه دلم درد بگیره دوباره و طبق گفته دکتر تا چندروز باید کارای شرو شیطونیمو کنار بزارم تند تند از پله ها رفتم پایین، اما به دم در ک رسیدم یهو دلم تیری کشید..
در همین حین صدای متین اومد ک بدو بدو دنبالم میومد..
اومد سمتم:
- چی شدی؟ خوبی نیکا؟
بدون حرف، با اخمی ک از زور درد روی صورتم شکل گرفته بود نگاهش کردم،
دستمو گرف:
-بزا کمکت کنم
پسش زدم:
+ولم کن.
به کمک کسی نیاز ندارم..
راه افتادم سمت حیاط بیمارستان ک متینم پشت سرم اومد:
-اخه نیکای عزیزم چرا اینقدر لج میکنی؟
+هه، عزیزم؟ دیشب ک داشتی این بلارو سرم میاوردی چرا بهم نگفتی عزیزم؟
من عزیزم هیچکس نیستم...
- من ک معذرت خواهی کردم
+اها، الان با معذرت خواهی تو بچه مرده من زنده میشه؟
- نیکا اون بچه هنوز 4 هفتش بود....
+هرچی ک بود،بچم بود متین
میفهمی؟بچم....
حرفی نزد...
در ماشینو باز کرد ک نشستیمو حرکت کردیم.....
✘✘✘✘
[دو روز بعد]
[نیکا]
+اره من تصمیممو گرفتم
•خب بزار یه فکر بهتر کنیم
+همه میگن یه فکر بهتر کنیم، اول زندگیمم هی گفتم فکر بهتر کنم..
کو؟ الان چیشد؟
•ماشالا الان ک متین خوب بهت میرسه..
دوبارهـ....
+بس کن دیانا، گوشم از این حرفا پره..
برام مهم نی متین چجور ادمی شده..
من فقط خودم واسه خودم مهمم همین
•عزیزم، درس فکر کن. .
میخوای دست ایمانو اون الهه عوضی آتو بدی؟
خب اگه بفهنـ....
+من کاری به کسی ندارم..
دیانا بیشتراز این اعصاب منو داغون نکن
•باشه، من نمیدونم با چه زبونی باهات حرف بزنم
+دیانا به کسی چیزی نگی؟
•خیالت راحت..
ولی نیکا
+هـــــــــــوف..
نیکا، نیکا، نیکا
بابا من تصمیمو گرفتم، ولم کنین
هرروز یکی از بچه هارو میفرستین واسه این ک منو راضی کنه..
باحرص تماسو قط کردمو گوشیو پرت کردم رو مبل...
خسته شدم، از این زندگی کوفتی ک دقیقا نمیدونم کجاش قرار گرفتم.
نمیدونم دقیقا باید چکنم...
خسته شدم.....
ادامه دارد....
خماری=من آمده ام وای وای 😂😂✌️
#پارت_16
✦مرگ خفته✦
[فردا]
[نیکا]
رو تخت دراز کشیده بودمو داشتم به گوشیم ور میرفتم..
هواسم اصلا سر جاش نبود، تو حال خودم بودمو به گوشیم ور میرفتم..
ک یهو در اتاق باز شدو متین اومد تو..
بدون توجه بهش از جام بلند شدمو رفتم سمت در،خواستم برم بیرون ک متین دستمو محکم گرف..
برگشتم سمتش ک باهاش چش تو چش شدم..
سریبه نشونه علامت سوال تکون دادم ک گف:
-چرا اینقدر لجبازی؟لباساتو بپوش امروز وقت دکتر داری
+من هیجا نمیام
-گفتم لج نکن دیگه،لباس بپوش بریم
+گفتم ک نمیام
-خو اصن زنگ میزنم دیانا بیاد با دیانا بریم..
+دستمو ول کن
دستمو ول کرد،نگاهی بهش انداختمو گفتم:
+نمیخواد زنگش بزنی،خودمون میریم
رفتم سمت کمد،درحالی ک لباسامو در میاوردم گفتم:
+برو بیرون دیگه
-واسه چی؟
+میخوام لباس عوض کنم
متین دست به سینه تکیه داد به چارچوب درو گف:
-مثلا زنمیا
+متیننن
- خیله خب بابا
.
متین رف بیرون ک مشغول عوض کردن لباسام شدم..
بعد اینکه کاملا لباسام تکمیل شد جلو اینه به خودم نگا کردم،پای چشَم گود افتاده بود و اصن حوصله ارایش نداشتم.
یه برق لب زدم،کیفمو گرفتمو از اتاق زدم بیرون.
متین رو مبل نشسته بودو داشبا گوشیش کار میکرد:
+بریم
-تموم شد؟
+اره دیگه
ازجاش بلند شد ک باهم رفتیم سمت در،اصن حوصله حرفای دکتر نداشتم.
ولی باید تکلیفم واسه مادر شدن روشن میشد یانه؟
از طرفیم با متین قهر بودمو بخاطر همین نمیخواستم باهاش جایی برم..
ولی به اصرار زیاد..
خداروشکر ک مامان و بابا،با عمو و زن عمو رفته بودن مسافرت و کم بهمون زنگ میزدن،وگرنه باید کلی جواب پس میدادیم...
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم سمت مطب دکتر...
تو ماشین سکوت بود ک متین گف:
-میگم بچه ها واسه هفته دیگه سفر شمال چیدن بریم؟
حوصله حرف زدن نداشتم،سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو گفتم:
+نه،حوصله ندارم
-خو اینجوری ک بدتر میشی..
+میخوام بدتر شم..
متین نگاه زیر چشی بهم انداختو چیزی نگف..
تا رسیدن به مطب حرفی نزدیم.....
به مطب رسیدیم..
خواستم پیاده شم ک متین گف:
-میخوای منم بیام؟
+نه خودم میرمو میام
شونه ای بالا انداختو گف:
-باشه.
از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت مطب...
یه 4 نفری زودتر من وقت داشتن پش باید میشستم تا نوبتم شه......
بالاخره بعد 1 ساعت نوبتم شد و صدام کردن ک برم تو. .
رفتم داخل و جواب ازمایش هامو به خانم دکتر دادم...
همه چی داش خوب پیش میرف..
ولی با حرفی ک زد انگار دنیا رو سرم خراب شد...
ادامه دارد....
خماری=سیلام 😂✌️
#پارت_17
✦مرگ خفته✦
ازمایشارو از دکتر گرفتمو از اتاق زدم بیرون؛
سرم گیج میرف، چشام سیاهی میرف، نمیتونستم رو پاهام بند بشم،داشتم خفه میشدم.
دستمو به دیوار گرفتمو به زور خودمو از اتاق کشوندم بیرون...
منشی با دیدنم اومد سمتم:
~خانوم حالتون خوبه؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم:
+خوبم
~میخواین کمکتون کنم؟
+نه گفتم ک خوبم..
باشه کوتاهی زمزمه کرد و رف پشت میزش نشست..
بازم به زور خودمو کشون کشون به دم در مطب رسوندم..
دیگه تحمل راه رفتن نداشتم
کنار در مطب تکیه دادم به دیوار، سرم پایین بود ک صدای متین اومد:
-خوبی نیکا؟
سرمو اوردم بالا ک باهاش چش تو چش شدم، لبمو تر کردمو گفتم:
+بریم
از دیوار جدا شدمو خواستم برم سمت ماشین ک متین دستمو گرف:
-میگم چیشد؟ دکتر چی گف؟
+بعدا صحبت میکنیم
خواستم دستمو از دستش بکشم ک محکم تر گرف:
-نیکا بهت میگم دکتر چی گف؟
برگشتم سمتش
بغض کرده بودمو تعادلی، هرآن ممکن بود بزنم زیر گریه..
با صدای کنترل شده ای ک از بغض میلرزید گفتم:
+چیو میخوای بشنوی؟
میخوای بشنوی ک من...
من دیگه نمیتونم مادرشم؟یا تو پدر نشی؟
میخواستی اینو بشنوی؟
متین با تعجب عینکشو در اورد و بهم زل زد
اشکایی ک رو صورتم بودو پاک کردم:
+متین وضعیت منو میبینی؟
نمیتونم رو پای خودم وایسم،پاهام جون نداره،
حتی الان نمیتونم تورو درست ببینم، چشام سیاهی میره
دستام داره میلرزه، شدم مثل پیرزنای 80 ساله
صدامو میشنوی؟ صدامم داره میلرزه، نمیتونم درس صحبت کنم.. این بغض لعنتی داره خفم میکنه
تو نمیخوای چیزی بگی؟
اومدم حرف دیگه ای بزنم ک گوشیم زنگ خورد،
دستمو کردم تو جیبمو گوشیم برداشتم، ک اسم زن عمو اومد بالا، گرفتمش سمت متین:
+الان بهش بگم واسه چی صدام میلرزه؟ خودت جوابشو بده
متین نگاهی به گوشی انداختو از گرف..
بعد 2،3 دیقه صحبت کردنشون تموم شد ک اومد سمتم:
-نیکا جان بیا بریم خونه حالت خوب نیس.
دیگه توانایی صحبت کردنو جواب دادن نداشتم..
به کمک متین رفتم سمت ماشین، ک در ماشینو باز کرد و منو نشوند وو ماشین...
سرمو به شیشه تکیه دادمو چشامو بستم؛
⸙⸙⸙
[متین]
تا رسیدن به خونه نیکا خواب بود..
میدونستم اون کاری ک از روی عصبانیت انجام دادم درس نبوده... ـ
ولی وقتی فهمیدم ک دیگه پشیمونی فایده ای نداشت.....
رسیدیم خونه، نیکا خواب بودو از طرفی جون هیچ کاریو نداش..
بقلش کردمو بردمش تو خونه.
بعدم رو تخت خوابوندمش...
کنارش نشستم زل زدم به صورتش..
اینقدر گریه کرده بود ک صورتش قرمز شده بود...
دلم میخواس هرچقدر اذیتش کردم تو این مدت،همشو واسش جبران کنم؛
مشغول نوازش کردن گونه هاش شدم ک گوشیم زنگ خورد.، از جیبم درش اوردم ک اسم ممد اومد بالا..
بدون معطلی جواب دادمو از اتاق زدم بیرون:
-بله ممد
~چطوری؟
-خوبم
~مگه قرار نبود بریم بیرون؟
-من نمیتونم بیام
~چرا؟
-نیکا حالش خوب نیس، میمونم پیشش
~باز چیکارش کردی؟
-حالا بعدا واست توضیح میدم
~باشه،میخوای عسلو بفرستم بیاد پیشش؟
-نه،خودم هستم
~خیله خب،کاری داشتی بزنگ
-باشه..فعلا
تماسو قط کردمو تصمیم گرفتم برم بیرون یکم خرید کنم واسه خونه...
از خونه زدم بیرون، درحالی ک داشتم بند کفشمو میبستم شماره ارسلانو گرفتمو گوشیو گذاشتم لای گوشو شونم..
بعد چندتا بوق بالاخره جواب داد:
+(ارسلان): جانم متین
-سلام، کجایی ارسلان؟
+من الان دارم میرم خونه
-خب برو دنبال دیانا،بیاید خونه ما..
نیکا حالش خوب نیس
+چیشده؟
-حالا بیاید واستون میگم
+باشه میام
-فقط من الان دارم میرم بیرون..
نیکا خوابه..
زنگ یکی از همسایه هارو بزنین
کلیدم میزارم تو جاکفشی بردارید.
+باشه..
***
[ارسلان]
بعداز تماسم با متین درجا به دیانا زنگ زدمو گفتم حاضرشه..
بعد نیم ساعت رسیدم دم خونه، دیانا سوار ماشین شد ک حرکت کردیم:
*(دیانا): نمیخوای بگی چی شده؟ چرا همینجوری راه افتادی سمت خونه نیکا اینا؟
~(ارسلان):متین زنگ زد گف نیکا حالش خوب نی..
گفت بریم پیشش، همین
*خب متین کجاس پس؟
~گف میره واسه خونه خرید کنه،زود برمیگرده
*اها..
دیگه چیزی نگفتیم،به خونه متین اینا رسیدیم،طبق گفته متین زنگ یکی از همسایه هارو زدیمو کلیدو از جاکفشی برداشتیمو رفتیم داخل..
*نیکا؟
~اروم،خوابه
دیانا کیفشو گذاشت رو مبلو رفت سمت اتاق،منم پشت سرش رفتم..
رسیدیم به اتاق ک دیدیم نیکا نشسته رو تختو خودشو جمع کرده:
*چیشدی نیکا؟
نیکا، جون حرف زدن نداش..
به زور زبون وا کرد:
+د...دیــــــ...انا
*جانم عزیزم..چیشده نیکا..
دیانا روشو کرد طرف من:
*ارسلان برو یه لیوان اب بیار
ادامه دارد.....
خماری = من آمده ام وای وای من آمده ام💃💃
#پارت_18
✦مرگ خفته✦
سری تکون دادم و سریع رفتم سمت اشپزخونه،یه لیوان اب برداشتمو با سرعت به طبقه بالا رفتمو لیوانو گرفتم سمت دیانا.
دیانا لیوانو گرفتو برد نزدیک دهن نیکا:
*بیا بخور
نیکا مقداری از ابو خورد:
*چرا اینجوری شدی فدات شم؟
دستی به صورت نیکا ک خیس بود کشید:
*ای وااای،تو ک تب کردی
[ارسلان]
*ارسلان نیکا داره تو تب میسوزه.. زنگ بزن یه دکتری چیزی بیاد
~خیله خب،اروم باش..
گوشیو گرفتمو زنگ زدم به اورژانس ،ادرس خونه نیکارو هم دادم
دیانا با هول و ولا از جاش بلند شد،لباساشو در اورد،
یه تشت اورد و با یه دسمال مشغول پاشوره کردن نیکا شد ک شاید تبش بیاد پایین.
اما تبش پایین نمیومد...
بعد 20 دیقه دکتر رسیدن...
اومدن بالا سر نیکاو مشغول ماینه کردنش شدن..
بعد اینکه قشنگ ماینش کردن، با یه برگه اومد سمتم:
دکتر: خب.. یه قرص واسشون نوشتم، بهشون بدید بخورن ک تبشونو میاره پایین.
خداروشکر الان مقداری اومده پایین، ک اگه نمیومد پایین خیلی بد میشد..
شما این دارو هارو واسشون تهیه کنین
~چشم
دیانا نگاه نگرانی به نیکا انداخت ک مثل جنازه رفته بود زیر پتو، بعد روبه دکتر گف:
*اقا دکتر، چرا اینجوری شده؟
دکتر: احتمالا یه حمله عصبی بوده ک مُنجَر به تب و لرز شدید شده..
شما از بستگانشون هستین؟
*ایمم، بله خواهرمه
دکتر: کسی دیگه ای رو نداره؟
*چرا شوهرش الان میاد
دکتر: خب پس به ایشون از قول من بگید بیشتر هواسشون به زنشون باشه..
اگه دفه دیگه یه همچین حمله ای بهشون دست بده خدایی نکرده بد میشه واسشون
*چـ.... چشم
دکتر: ما کارمون تمومه
~مرسی اقا دکتر، زحمت کشیدین
دکتر: خواهش میکنم، انجام وظیفه بود...
دکتر از خونه خارج شد ک پش سرش متین از پله ها اومد بالا، نفس زنان اومد سمتم:
-چیشده ارسلان؟ امبولانس اینجا چکار داش؟
~نیکا تب و لرز کرده بود..
دکتر گف اگه یکم دیرتر خبرش میکردیم خیلی خطرناک میشد..
متین پلاستیکای تو دستشو بهم داد:
-الان حالش خوبه؟
لبخندی زدم:
~اره، نگران نباش
متین با سرعت رفت سمت اتاق نیکا، منم خریدایی ک متین داد دستمو بردم گذاشتم تو اشپزخونه..
بعدم برگه ای ک دکار، داروهای نیکارو نوشته بود برداشتم ک برم داروهاشو بگیرم..
[متین]
با سرعت رفتم سمت اتاق نیکا..
درو باط کردم ک دیانا از جاش بلند شد، اروم به سمتم اومدو با صدای ارومی گف:
•خوابه
-حالش خوبه؟
•ایهیم، بیا بریم بیرون استراحت کنه...
- باشه برو من الان میام.
دیانا لبخندی زد و از اتاق خارج شد..
رفتم سمت نیکا ک مثل بچه های مظلوم رو تخت خواب بود..
دستی به موهاش کشیدم و مشغول نوازش کردنش شدم..
میدونستم همه اینا بلاها بخاطر منه..
اگه اینقدر اذیتش نمیکردم اینجوری نمیشد..
با کلافگی از جام بلند شدم، در اتاقو اروم بستمو رفتم پایین..
دیانا دم در داش با یکی حرف میزدـ..
تعجب وار داشتم نگاهش میکردم ک درو بستو اومد تو:
- کی بود؟
•ها؟ بهت میگم حالا، بیا بشین
رفتم رو مبل نشستم ک دیانا برگه ای رو روی میز گذاش:
-این چیه؟
•بردا ببین
برگه رو دستم گرفتمو مشغول خوندنش شدم..
- نیکا درخواست طلاق داده؟
•راستش بهم گفته بود، با بچه ها خیلی سعی کردیم ک راضیش کنیم این کارو نکنه، اما لجباز تراز این حرفاس..
- تو الان باید اینو به من بگی؟
•بخدا نیکا گف نگم...
دستی به صورتم کشیدم، برگرو برداشتم و از خونه زدم بیرون..
دیانا پشت سرم اومد، ولی هرچی ثدام کرد توجهی بهش نکردم...
༺ཌ༈༈ད༻
[دیانا]
متین رف، نگرانش بودم
میترسیدم بخاطر این ماجرا بلایی سر خودش بیاره....
خیلی خسته بودم، از یه طرف اون استرس نیکا بخاطر حال بدش
از یه طرف ماجرای طلاقشون ک متینو ناراحت کرد..
به نظرم میومد متین عاشق نیکا شده باشه..
اول دوسش نداش، اما با این رفتارایی ک من دیدم مطمئنم متین عاشق نیکا شده...
ولی نیکایی ک از روز اول عاشقش بود،هیچ جوره از خر شیطون پایین نمیومد،پاشو کرده تو یه کفشو میگه طلاق میخوام..
میدونم کار متین اشتباه بود،سر قضیه بچه نیکا این تصمیمو گرف..
اما اگه این کارو کنه شراکت باباهاشون بهم میریزه..
در اصل باباهاشون سر این دوتا باهم معامله کرده بودن واسه شراکتشون...
نیکام ک از خدا خواسته قبول کرده بود.......
ادامه دارد...
خماری =به من چه خب آمارو ببرین بالا 🤷♀😝✌️
#پارت_19
✦مرگ خفته✦
𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽𓇽
[دیانا]
دس از فکرو خیال برداشتم،گوشیمو گرفتمو شماره متینو گرفتم..
چندبار زنگش زدم اما جواب نداد..
نگران شدم،تلفن ارسلانو گرفتم،بعد چندتا بوق جواب داد:
+جانم دیانا
-کجایی ارسلان؟
+داروهای نیکارو گرفتم دارم میام،
- خبری از متین نداری؟
+نه،اتفاقی افتاده؟
-راستش،خبر درخواست طلاق نیکارو ک شنید حالش بد سدو از خونه زد بیرون
+بهش گفتی مگه؟
-نه،برگه دادگاه رسید دم در خونه
+ای وااای،اینو چکارش کنیم حالا؟
-تلفن منو جواب نمیده ارسلان،خودت زنگش بزن ببین جواب میده یانــ....
صدای نیکا باعث شد حرفمو نصفه ول ک،در حالی ک از جام بلند میشدم گفتم:
-ببین ارسلان الان نیکا داره صدام میکن،اومدی صحبت میکنیم
+باشه،برو
تلفنو قط کردمو رفتم سمت اتاق..
رفتم تو ک دیدم نیکا رو تخت نشسته..
به سمتش حرکت کردم:
-الهی قربونت بشم،چرا بلند شدی؟حالت خوبه؟
لبخندی زد:
+ایهیم خوبم
-خب پس..
چیزی میخوای واست بیارم؟
+اره،خیلی گشنمه
-پس بشین برم واست یه سوپ مشتی درس کنم
+ممنون
::
+دیانا
داشتم از اتاق خارج میشدم ک نیکا صدام کرد،برگشتم سمتش:
-جانم؟
+متین کو؟
رفتم کنارش نشستم:
-اخ نیکا،گفتی متین،
چقدر بهت گفتم این کارو نکــــن؟
نگفتم بزار یه فکری بکنیم بعد تصمیمتو بگیر؟
هی ناز کردی،گفتی نخیر،من تصمیممو گرفتم.
رفتی درخواست طلاق.
اقا متین درخواست طلاقتو ک دید،حالش بد شد گذاشت رف
اخه چرا باهاش اینجوری میکنی؟
+تو نمیخواد طرفداری اونو بکنی،اگه من اینجوری شدم همش تقصیر اونه.
دیانا من دیگه نمیتونم بچه دار شم،میفهمی؟
-بخاطر همین حالت بد شده بود؟
+اره،کلی باهاش دعوا کردم
-حالا هرچی،
میدونم ناراحتی خواهری،ولی هرچی باشه شوهرته،نمیتونی نصبت بهش بی تفاوت باشی..
اون همون متینیه ک قبلا به قول خودت انقدد عاشقش بودی ک با دیدن عکساش خوابت میبرد،همونی ک وقتی با سارا کنار هم میدیدیش بغض میکردیو ارزوت این بود تو جای سارا باشی،
همونی ک وقتی باباتو عموت این شرطو گذاشتن میتوستی قبول نکنی ولی با جونو دل قبول کردیو از خوشحالیش تا صبح پلک رو هم نذاشتی.
همونی ک هرچی شد گفتی تا تهش باهاشم
چشاشو روی هم بستو با صدای عصبی کنترل شده ای گف:
+من...هنوز پای حرفم هستم
-نیکا همرو فراموش کردی؟
حالا ک متین داره عاشقت میشه میخوای این عشقو تبدیل به کینه کنی؟
+من با قاتل بچم زیر یه سقف زندگی نمیکنم
-بازم ک تو حرف خودتی میزنی،باشه هرکاری میخوای بکن،من دیگه هیچی نمیگم،
یه روز پشیمون میشی،میگی کاش واسه یه بچه ک هنوز چند هفتش بود زندگیمو نابود نمیکردم
+دیانا،خودت داری میگی بچم
-باشه اصن هرچی تو بگی،
حرف زدن با تو بی فایدس..
زنگ خونه به صدا در اومد ک از اتاق رفتم بیرون تا درو باز کنم....
درو باز کردمو رفتم سمت آشپزخونه، بعد چند دیقه صدای بسته شدن در اومدو ارسلان وارد شد..
با نگرانی به سمتش رفتم:
-چی شد؟ زنگ زدی؟
جواب داد دیگه نه؟
~وااای، دیانا یکم نفس بکش دختر..
-خیله خب، بگو دیگه
~خیلی زنگش زدم ولی جواب نداد..
-ای واای، این پسره یه بلایی سر خودش میاره اخر
~نترس.. نیکا کو؟ حالش خوبه؟
-اره تو اتاقه، بیدارشده
پاکت داروهارو گرف سمتم:
~بیا اینم داروها
ازش گرفتمو گذاشتم رمیز، داش میرف سمت اتاق ک دوباره صداش:
-ارسلان
کلافه برگشت سمتم:
~باز چیه؟
-میگم، میخوای یه زنگ به ممد بزنی ببینی اونجاس یانه؟
اینجوری از نگرانی در میایم
گوشیشو از جیبش در اورد و شماره ممدو گرف، بعدم گذاش رو اسپیکر:
•جانم ارسلان
~سلام خوبی ممد
•قربونت
~ممد، میگم از متین خبری داری؟
•نع، چطور؟
~گذاشته از خونه رفته، تلفنشم جواب نمیده
•چی شده مگه؟
~طبق معمول دعواشون شده..
•خب من میگردم پیداش میکنم، نیکا حالش خوبه؟
~نیکا؟
•اره دیگه
~اااا..... اره، اره حالش خوبه
•خیله خب، زنگت میزنم
~خدافظ
،
-چرا بهش نگفتی ماجرای طلاقشونو؟
~تو فکر کن 1 درصد خبر نداش، بعدم الان الکی نگرانش کردیم، من برم یکم پیش نیکا
-باشه برو
ارسلان راه افتاد طبقه بالا ک منم رفتم تو اشپزخونه و
مشغول درس کردن سوپ شدم....
🥀🥀
[ارسلان]
در اتاقو زدم، بعدم سرمو از لای در کردم تو:
~اجازه هس؟
نیکا درحالی ک میشست رو تخت جواب داد:
+اره، بیا تو
رفتم تو و درو پشت سرم بستم، دس بخ سینه تکیه دادم به در:
+بیا بشین
~راحتم، حالت خوبه؟
+اره خوبم، فقط یکم گرممه
~عه؟ تب کردی باز؟
+نمیدونم؟
~حالا به دیانا میگم داروهاتو واست بیاره
+ممنون
چشمکی براش زدم:
~انجام وظیفس خانوم
خنده کوتاهی کردو گف:
+ارسلان!!!!!
~بله؟
+متینو پیداش کردی؟
~تو ک نمیخواستی ریختشو ببینی
+همینجوری پرسیدم،اصن ولش کن
~نیکا خانوم
+بله
~چرا لج میکنی؟
چرا به حرف هیچکس گوش نمیدی هرکی ندونه منو ممد ک میدونیم چقدر ...
ادامه دارد....
خماری=سیلام😂✌️
#پارت_20
✦مرگ خفته✦
§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§§
دوسش داری
+من طلاقمو میگریم،
و اما،دیگه به خودم ربط داره چرا اینکارو میکنم
~خیله خب،ماک زبونمون مودراورد.
[دیانا]
سوپ که آماده شد ریختم تو ی کاسه و با ی قاشق بردم برای نیکا
در اتاقشو زدم و رفتم تو
_نیکا جان بیا این سوپ رو بخور جون بگیری
+مرسی عزیزم تو زحمت افتادی
_نه بابا این چه حرفیه
سوپ رو دادم به نیکا که گوشیم زنگ خورد
رفتم برداشتم دیدم اسم مهدیس افتاده جواب دادم
_جانم مهدیس
*سلام خوبی
_فدات تو خوبی
*ارع
دیانا پایه ای امروز با بچه ها بریم بیرون
_نه من پیش نیکام
*مگه نیکا چش شده؟
_هیچی یکم تب و لرز کرده بود اومدم پیشش
*خوب پس با بچه ها میایم خونه نیکا
_بیاین اتفاقا برای نیکام نوبه حال و هواش عوض میشه
*پس ما میایم تا یک ساعت دیگه
_بیاین منتظرتونم
*خدافظ
+چی میگفت؟
_گفت با بچه ها بریم بیرون بهش گفتم پیش تو هم گفت پس با بچه ها میان اینجا
+خوب تو چی گفتی؟
_هیچی گفتم بیان تا تو هم حال و هوات عوض بشه
+اخه من الان سرو وعضم خوب نیس
_نه بابا خیلیم خوبه از ی ادم مریض نباید خیلی توقع داشت که
+یعنی الان داری میگی من مریضم؟
_نیستی؟
+چرا البته من از ی نظر دیگه برداشت کردم
_خااک
من برم خونه رو یکم مرتب کنم
میوه دارین؟
+نمیدونم
_خوب پس به ارسلان میگم بره بگیره
+دستت درد نکنه
کارتم تو کیفمه بهش بده بره بخره
_این چه حرفیه حالا بعدا با هم حساب کتاب میکنیم
+دیانا واقعا ازت ممنونم اگر تو نبودی من الان زنده نبودم
_نیکا زبونت رو گاز بگیری
گفتم که وضیفس
+خبری از متین نشد؟
_ای کلک
تو که انقدر متین رو دوست داری چه با زندگیت بازی میکنی
+تو درست میگی من ادم خود خواهیم من به جز خودم کسی رو نمیبینم
من.. من متین رو دوست دارم ولی انقدر خود خواهم که نمیتونم به روش بیارم، انقدر سنگ دلم که نمیتونم بهش بگم چقدر دوسش دارم
_اینجوری نگو تو اینجوری نبود عشق و عاشقی عوضت کرد
تو اون نیکای سابقی که من میشناختم نیستی شدی یه نیکای دیگه که همش از بدی هاش میگه
+دست خودم نیست
تو فکر میکنی من دلم برای خودم تنگ نشده؟
تو فکر میکنی من دلم نمیخواد همیشه شاد باشمو به خودم بد راه ندم، نمیتونم،نمیشه،میخوام ولی نمیشه
میفهمی دیانا نمیشه (با بغض)
_ببخشید تقصیر من بود نباید این حرفو میزدم
متین هنورم نیومده ولی دیگه باید پیداش بشه
حالام من برم خونه رو مرتب کنم تو هم تو این فاصله یکم استراحت کن
[ارسلان]
همش گوشی دست بودو شماره ی متینو میگرفتم ولی دریغ از ی جواب
_ارسلان
~جانم؟
_خبری از متین نشد
~نه هنوز
_میگم بچه ها میخوان بیان میشه بری یکم میوه بخری
~اره الان میرم
_ممنون
...
خونه که تمیز شد ارسلان میوه هارو اورد و رفت خونه تا استراحت کنه
ی نگاه به ساعت کردم ساعت 8 شب بود
اوه چه سریع گذشت دیگه باید به فکر شام باشم
رفتم تو فریزر نیکا تا ببینم چی پیدا میکنم که بسازم
چند تا بسته مرغ پیدا کردم اوردم بیرون بعدشم مشغول ساختن شدم که زنگ خونه خورد درو باز کردمو رفتم دوباره مشغول شدم
پانیذ:صاب خونه مهمون نمیخوای
_سلام به همگی
مهدیس:سلام نیکا کجاست ادامه دارد....
پارت=21
مرگ خفته
□□□
□□
□
_تو اتاقش کجا میتونه باشه
ی سوال
مهدیس: بپرس
_شما مجردی اومدین
پانیذ: عزیزم پس میخواستی متاهل بیایم
_گفتم شاید شوهراتونم بیان
سارا: ی جوری میگی شوهراتون انگار هممون شوهر کردیم فقط ی پانیذ و رومینا شوهر کردن ها
ناسلامتی من مجردم
مهدیس:منم مجردم
پانیذ:شما هم میرین قاطی مرغا
سارا:بیشور
_برید پیش نیکا تا من بیام انقدرم کل کل نکنید
پانیذ:میخوای من بیام کمکت
_اگر زحمتی نیست اره دست تنهام
سارا:میخوای منم بمونم
_نه دستت درد نکنه برو پیش نیکا
سارا:پس اگر کاری داشتی بگو
_باش
پانیذ تا من غذا میسازم تو میوه هارو بشور
پانیذ:باش
***
[نیکا]
داشتم به گوشیم ور میرفتم که یهو در باز شدو بچه ها حمله ور شدن تو
یهو چشمم به سارا افتاد سرم رو انداختم پایین
هنوزم بعد گذشت چند ماه احساس گناه میکنم ولی اون انقدر که دل پاکی داره منو بخشیده و اومده به دیدنم
مهدیس: سلام خنگول من چت شد تو باز
سارا:باز تو مریض شدیو ناز کردی
رومینا:چرا اینجوری؟
+سلام
دونه دونه یهو همگی با هم میگید
بچه ها خونه خراب شدم
سارا:والا خونت که سر جاشه
+رفتم دکتر گفت دیگه نمیتونی مادر بشی
یهو همه چشاشون گرد شد
مهدیس:شوخی میکنی
+شوخیم چیه
مهدیس:الاهی قربونت بشم ناراحت نباشیا الان برا هر چیزی ی درمانی هست
رومینا: راس میگه
اصلا غصه نخور تو مارو داری
+ممنون واقعا اگر شمارو نداشتم چه کار میکردم
ادامه دارد....
خماری=❤️❤️😂
خدافظظظظظظظ
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
میشه پارت های بد رو بزاری
سلام نمیتونی پارت بد رو بزاری
یه وقت خسته نشی از فکر یکی دیگه اصکی میری!!
اون چطوری ذهن تورو بخونه که داستانی که تو داخل ذهنت بود رو بخونه
بعد بیاد بنویسه
ملت رد دادن😑
اخییی چقدر زحمت میکشی، هم مدرسه داری، هم باید رمان تایپ کنی 😔😑
داستانت مثل همیشه عالی بود ادامه بده
مرصی مدرسه های ما شروع شد😐خیلی کم میتونم بزارم رسما دو تا مشق دارم😂😂یکی برا مدرسه یکی هم رمان
مرسی😊
عالی بود بعدی
😐حتما