
رفتم بالا تا این خبر رو به کوک و تینا هم بدم در اتاق بسته بود در زدم و در رو باز کردم چیزی که دیدم و نمیتونستم باور کنم کوک خشک شده بود اما تینا خواب بود کوکداشت پیشونی تینا رو میبوسید یعنی نزدیک بود ببوسه چون با دیدن من سریع خودشو دور کرد اهمیتی ندادم و با یه تک خنده ی مصنوعی گفتم کوک میبینم داری میری قاطی مرغا خندش گرفت و گفت نه بابا و بعد از پله ها پایین رفت و من همونجا مونده بودم بچه ها رفتن و قرار شد فردا ظهر بریم یکی از شهر های اطراف که به دریا وصل میشد دوباره رفتم اتاق تا بالش و پتومو بردارم که دیدم تینا بیداره و رو تخت نشسته و به یه نقطه خیره شده کنارش نشستم ولی متوجه نشد آروم صداش کردم و از جاش پرید و با ترس بهم نگاه کرد و گفت میشه یه سوال بپرسم سرمو به نشونه اره تکون دادم تینا من رو اورد توی اتاق و گفت که بر میگرده برای سرگرمی بلند شدم تا کاغذ های روی دیوار رو برو رو بخونم پشتم به در بود رو اکثر کاغذا ارمیا مستقیما به شوگا ابراز علاقه کرده بودن و درخواست ازدواج میدادن
ولی واقعا دلم براشون میسوخت سخته یه نفر رو بخوای و بهش نرسی صدای باز شدن در اومد همونجور که روم سمت دیوار بود گفتم شوگا بلاخره اومدی بعدم همونجوری رو تخت نشستم و گفتم چقد خوبه که این همه آدم دوست دارن و طرفدارتن اونم کنارم نشست و دستشو گذاشت رو دستم بخاطر حرکت عجیبش سرمو بگردوندم و با کوک مواجه شدم از جام بلند شدم و گفتم سلام ببخشید نمیدونستم که تویی لبخندی زد و گفت عیبی نداره کاش الانم نمیدونستی و با من مثل شوگا حرف میزدی حرفشو فهمیدم ولی اصلا برام منطقی نبود برا همین پرسیدم چی؟ جواب داد هیچی بیخیال و بعدم پرسید تینا تو چرا گفتی که آرمی هستی؟ گفتم چون فن بی تی اسم بعد گفت مگه میشه تو حتی اسم اعضای گروهو نمیدونستی سرمو پایین انداختم گفت نمیخوای راستشو بگی؟ گفتم خب من تازه ارمی شدم با اینکه معلوم بود قانع نشده گفت اها انگار چیزی میخواست بگه ولی دودل بود ولی شروع کرد _ تینا تو صورتت خیلی خاصه میدونستم منظورش چیه من یه دورگه ایرانی آمریکایی بودم و واقعا شبیه دخترای کره ای نبودم از حرفش خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم با دستش چونمو گرفت و بالا اورد و گفت تو شبیه هیچکدوم از دختر های اینجا نیستی
حرفاش معذبم میکرد برا همین خواستم که بحث رو عوض کنم ولی هرچی سوال میپرسیدم باز برمیگشت به همین برای همین گفتم از هم صحبتی باهات خوشحال شدم تو پسر دلنشین و مهربونی هستی و بعد باکمی مکث ادامه دادم متاسفم که اینو میگم اما من باید بخوابم خیلی خسته شدم امروز زود از خواب بیدار شدم گفت باشه حتما و بیرون رفت چشمامو بستم و تا وانمود کنم خوابم چند دقیقه بعد متوجه صدای در شدم بازم فک کردم شوگا س و لای چشمامو باز کردم ولی وقتی دیدم کوکه سریع چشمامو بستمو خیلی کم باز کردم تا ببینم چیکار میخواد بکنه برای چند دقیقه از دور نگام میکرد و لبخند میزد منم پتو روم بود و فقط صورتم بیرون بود چند لحظه بعد فهمیدم داره بهم نزدیک میشه لباشو نزدیک پیشونیم برد وای چشمامو باز کردم و همین که خواستم با دستم مانعش بشم دیدم که شوگا اومد تو و کوک سریع رفت عقب مکالمه ای داشتن که چون صداشون اروم بود نمیشنیدم ولی وقتی از اتاق خارج شدن روی تخت نشستم و به کوک و کارهاش فکر کردم یعنی دلیلش چی بود؟منظورشو نمیفهمیدم با صدایی که اروم اسممو گفت از جام پریدم
و نگاش کردم شوگا بود همونجوری گفتم میشه یه سوال بپرسم ؟ سرشو تکون داد گفتم شوگا کوک چند سالشه ؟ گفت ۲۳ سالشه واو کوک یه سال از من بزرگتره همیشه دوسداشتم همسرم فقط یه سال باهام اختلاف سنی داشته باشه چی ؟ همسر؟ اصلا چرا دارم به این چیزا فکر میکنم به شوگا نگاه کردم و دوباره پرسیدم خب تو چند سالته لبخند زد و گفت ۲۸ سالمه دوباره رفتم تو فکر اها اینجوری میشه ۶ سال وای اینکه زیاده ولی خفنه ها دوباره بهش نگاه کردم که با گیجی به من خیره شده بود انگار میخواست بپرسه فازم چیه به ساعت نگاه کردم۱۱ و نیم بود و بعد یاد شکم بیچارم افتادم و با مظلومیت گفتم ینی نمیخوای یه چیزی بدی بخورم ساعت یازده و نیمه ها بلند خندید و تو این شاید ۵ ثانیه فقط دلم میخواست نگاش کنم بلند شد و گفت الان غذا سفارش میدم چی میخوری؟ لبخند موزیانه ای زدم و گفتم میگو اولش نگرفت و سرش و تکون داد و به سمت گوشیش رفت که یهو وسط راه ماجرا رو فهمید و دوتامون زدیم زیر خنده و بعدم گفت به شرطی که خودت پوست بگیریا با خنده حرفشو تایید کردم بعد یه نیم ساعت غذا رو اوردن و با کلی دردسر و شوخی و
شوخی و خنده خوردیم و موقع خواب بود به سمت اتاق رفتیم و همزمان بالشت و پتو رو برداشتیم سرمو بالا اوردم گفت تینا تو همینجا بخواب من میخوام برم رو کاناپه بخوابم محکم گفتم نه من مزاحمت شدم و من باید برم و بعد بالشتمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم اونم لج کرده بود بالششو برداشت و گفت مهم نیست من که میخوام تو حال بخوابم میخوای برو تو اتاق میخوای نرو اما منم ول نکردم و اخر دوتایی به سمت حال رفتیم فهمیدم راس راستکی میخاد همینجا بخوابه و لج کرده ولی منم نمیخاستم برگردم و بالشتمو روی کاناپه سه نفره گذاشتم اونم همون لحظه خوابید رو کاناپه رو به رویی منم دراز کشیدم "پنج دقیقه بعد" خب این بنده خدا که همینجا خوابیده من حداقل بلند شم برم رو تخت خیلی خیلی اروم بدون اینکه صدایی بدم از جام بلند شدم و پتو رو برداشتم و بالشتو بغل کردم وسط های سالن بودم که صدای خمیازه شنیدم برگشتم و به کنارم نگاه کردم شوگا بود فک کنم اونم مثل من اومده بود بره تو اتاق اونم چشمش به من افتاد و شروع کرد به خندیدن ساعت حدود یک بود ولی از خنده دیگه نفسمون بالا نمیومد حالا جلوی پله ها بودیم
شوگا خونه تاریک تاریک نبود و یه چراغ خواب آبی روشن بود و کم نور میداد خب تینا که خوابه حداقل من برم رو تختم سعی میکردم بهش نگاه نکنم چون مغز نگاه رو حس میکنه و ممکنه بیدار بشه فقط به روبرو نگاه میکردم و جلو میرفتم ناخوداگاه خمیازه ای کشیدم که یه لحظه یه صدا اومد به سمت چپم نگاه کردم تینا بود حس میکردم اونم فک میکرد من خوابم و میخواست بره رو تخت که نتونستم جلو خندمو بگیرم و بلند خندیدم اونم زد زیر خنده تقریبا جلوی پله ها بودیم یه لحظه رومو برگردوندم و به تینا نگاه کردم وقتشه(ادامه تو نتیجه اس)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییییی عالییییی بودددددد❤️💙🤍
عاشق مرام شوگا ام 🥲
واییی منتظر پارت بعدممم
چقد خوب که خوشت اومددد♡
وای دیقا منم دارم به بزرگی روحش فکر میکنم🤣
آپلود کردم تا تایید شه پارت بعدیی♡♡
ادامههههه
بزودیییی♡♡♡