10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ESMERAY🌙 انتشار: 3 سال پیش 143 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت3داستانمون امیدوارم خوشتون بیاد🥰حمایت کنین پارتارو ادامه بدم😍🌼لایک و کامنت فراموش نشه(تمام سعیمو میکنم زود زود پارتارو بزارم🙂💖)
توی راه مطب دکتر بودیم...هممون ساکت توی ماشین نشسته بودیم حدود ۳ربع راه بود تا مطب دکتر بابام که دید هیچ صدایی از کسی نمیاد صدای ضبط ماشینو یکم زیاد کرد تا حداقل اهنگ گوش بدیم...ولی من انقدر دلخور بودم از دستشون که با اهنگم حالم خوب نمیشد راضی به رفتن پیش مشاور نبودم...وقتی رسیدیم مطب دکتر بابام گفت پیاده شید رسیدیم...
پیاده شدیم...رفتیم سمت در ساختمون...از پله ها بالا رفتیم طبقه ی دوم بود...رفتیم تو منشی سلام کرد و گفت بشینین تا بیمار از اتاق بیاد بیرون بعد نوبت شماس میرین داخل ماهم باشه ای گفتیم و منتظر بیرون اومدن بیمار شدیم...حدود۲۰دقیقه ای صبر کردیم که منشی صدام کرد...منشی:خانوم ا/ت بفرمایین اتاق سومی خانوم دکتر منتظرتون هستن بیمارشون اومدن بیرون...منم بلند شدم تشکر کردم مامان بابامم بلند شدن تا باهام بیان که منشی گفت تنهایی با بیمار صحبت میکنه و اونا نشستن منتظر موندن...
در اتاق سومی رو زدم...دکتر:بفرمایین داخل...رفتم داخل و سلامی کردم...دکتر:سلام ا/ت حالت خوبه؟...ا/ت:ممنونم شما خوبین؟...دکتر...منم خوبم تشکر...دکتر خوبی بود حدود ۳۰ و خورده ای سن داشت...دکتر:ا/ت میخوای تعریف کنی؟...ا/ت:چیو...دکتر:منو نمیتونی گول بزنی من چندین ساله کارم اینه تعریف کن مشکلتو...ا/ت:من مشکلی ندارم...
دکتر:پس چرا پدر و مادرت تورو اوردن اینجا؟...ا/ت:چون اونا فکر میکنن من مشکل روانی دارم...دکتر:خودت چه فکری میکنی؟...ستایش:من بیمار نیستم و فقط ارزو دارم همین مگه هر کی ارزو داشته باشه روانیه؟؟؟....عصبانی شدم...دکتر:اروم باش ا/ت کاملا عادیه تو سن حساسی هستی کمبود محبت خانواده بهت فشار اورده بخاطر همین رو اوردی به هفت تا پسر...ا/ت:من چون کل دنیا باهام قهر کردن و هیچ دلیلی برای زندگی نداشتم با اونا اشنا شدم و اونا بهم امید به زندگی دادن من الان بخاطر اونا دارم نفس میکشم وگرنه زندگی برام هیچ ارزشی نداره...دکتر:خیلی عجیبه هفت تا پسر که حتی نسبتی باهات ندارن انقدر برات ارزشمند باشن
ا/ت:اصلا هم عجیب نیس عجیب اینه شمایی که دکتری بجای فهمیدن درد بیمارت با تمسخر باهاش صحبت میکنی...دکتر:من...من کی با تو با تمسخر حرف زدم؟ا/ت:ببین دکتر جون من حال و حوصله ندارم به مامان بابامم حرفامو بگو...خدافظ...دکتر:وایسااا ای خدا...
از اتاق که اومدم بیرون مامان بابام از صندلی بلند شدن و گفتن که چیشد...ا/ت:چی میخواد بشه از دکتر بپرسین بابا سوییچ ماشین رو بده برم بشینم تو ماشین...بابا:باشه بیا دخترم...با منشی خدافظی کردم رفتم تو ماشین نشستم تا بیان...مامان:خب بریم ببینیم چیشده...در اتاق دکتر رو زدن...دکتر:بفرمایین...بابا:سلام...مامان:سلام...دکتر:سلام بفرمایین داخل بشنین...نشستن..دکتر:نمیدونم واقا چجوری بهتون بگم دخترتون خیلی مشکلش جدیه از کمبود محبته رو اورده به اونا وگرنه چیز دیگه ای باعث این چیزا نمیشه...مامان:ما که کم نذاشتیم براش تا حد امکان هرکاری خواست کردیم...دکتر:من واقا نمیتونم با دخترتون هم کلام شم خیلی کله چقه واقا بی ادبم هست اخرم گفت تنها دلیل زندگی من اون ۷تا پسرن...بابا:من میدونم باید چیکار کنم...مامان:چیکار؟...بابا:میبینی تو خونه...دکتر:امیدوارم مشکلتون حل شه خدانگهدار...مامان و بابا:خدافظ...
مامان بابام اومدن تو ماشین بابام ماشینو روشن کرد و راه افتادیم به سمت خونه...تو کل راه همه ساکت بودیم رسیدیم خونه هم هیچ حرفی نزدیم...تا موقع شام...من تو اتاقم بودم ساعت۹و خورده ای بود که بابام بدون در زدن اومد تو اتاقم و گفت گوشیتو بده همه ی اینا تقصیر این گوشیه...ا/ت:چی داری میگی من گوشیمو نمیدم...بابا:خیلی خوبم میدی...بزور گوشینو گرفت منم جیغ زدم...مامان:راست میگه بابات اگه گوشی دستت نبود با اونا اشنا نمیشدی حالا به دکترم گفتی تنها دلیل زنده بودن اونان اصلن زندگی نکنی بهتره تا به امید اینا زندگی کنی...و رفتن نشستن روی میز و بابام گفت بیا شامتو بخور منم با داد گفتم نمیخورمممم و در اتاقو بستم و زدم زیر گریه....
چند روزی بود که گوشیو ازم گرفته بودن و کل وسایلای ارتباطیمو ازم گرفته بودن هیچی نداشتم تا باهاش حداقل کلیپای بی تی اسو ببینم دیگه هیچ امیدی نداشتم به زندگی...یک هفته از دکتر رفتمون و گرفتن گوشی میگذشت که بابام گفت ا/ت قراره بریم مسافرت...ا/ت:چیییی چه مسافرتی چی داری میگی؟...بابا:میریم ویلای شمالمون خیلی وقته نرفتیم اونجا حالتم بهتر میشه دیگه اون هفتا پسرم تو فکرت نمیان...ا/ت:من نمیام....مامان:خیلی خوبم میای مگه با توعه...ا/ت:من دوست ندارم بیامممم...قرار شد شنبه صبح راه بیفتیم امروز جمعه بود مامانم اومد وسایلامو اماده کرد گفت یه هفته ای میمونیم...ا/ت:اوفففف من نمیخوام...مامان:باید بیای تمام...ا/ت:تو دلم...این مسافرت رو کوفتتون میکنم وایسااا اگه بزارم بهتون خوش بگذره...
شنبه شد...از خواب بلند شدم ساعت ۵ زنگ گذاشته بودم تا بلند شم و صبونه بخوریم و اماده شیم۶ شد که راه افتادیم به سمت شمال...حدود یه ساعتی بود که راه افتاده بودیم دیدم چشام داره سنگین میشه چون صندلی عقبم بودم گفتم بگیرم بخوابم بابامم خوابش میومد مامانمم همینطور ولی بابام هیچوقت سر رانندگی خوابش نمیبرد مطمعن بودم...چشمامو بستم...با ضربه ی محکمی به سرم از خواب بیدار شدم چشام سنگین شده بود سرمم خیلی درد میکرد دورو برمو نگاه کردم متوجه ی چیزی نشدم چند ثانیه بعد بیهوش شدم...
وقتی چشامو باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم و چند تا دم و دستگاه بهم وصل کردن که نمیدونستم چی هم هستن....اولش خیلی هنگ بود تا دکتر اومد بالاسرم و معاینم کرد گفت حالت خوبه...گفتم چیشده اینجا چخبره من چرا اینجوری ام...دکتر برام ماجرا رو تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد....بعد تعریف کردن ماجرا اونقدر بد شوکه شدم که چند دقیقه هنگ بودم بعد حالم بهتر شد نمیتونستمم گریه کنم باورم نمیشد...این سفر اخرین سفر خانوادگیمون بود...برای همین بود راضی نبودم بریم شمال به دلم افتاده بود...💔اینم از اخر عاقبت ارزوی من🥺💔
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
داستان واقعا خوبی بود اما آخرش خیلی غم انگیز بود و جالب هم بود 💔💔💔
سلام تستت لایک شد♥️
یه تست جدید گذاشتم راجب بلک پینک به آرزو هاشون رسیدن چون....
لطفا اگه میشه بیا به تستم سر بزن 💙راستی تست های باحالی در مورد بلک پينک و بی تی اس میزارم حتما دنبالم کن💜
وای آجی خوندمششش😍😍😍💖💖💖
عالی بود اما یکمی ناراحت شدم 😄✨ منتظر بهدیم آجی زود بزاریا😉😉💞💞💞
فدات اجی اره گفتمم اخرش یکم ناراحت کنندس🙂❤🌾ولی پارتای بعد شادتره شب میزارم😍🤗🌼💖🦋
مرسی آجییییییی من منتظرما😍😍💞💞
اومددددددد برم بخونمممممم😍😍😍😍💖💖💖💖💖💖
🥰🥰🥰🥰
توی داستان که نوشتم ستایش اسم خودمه اشتباه شد😂😐💔
لطفا حمایت کنین😍🥰❤پارت بعدی رو درست کنم🙂