
آنچه گذشت:( همه چی حذف شدههههههه....... کامپیوترممم..... وحشت نکن من اینجام ..... خودتونو جمع کنیننننن..... خرمگس معرکه .......... خب حالا برو داستان😐😂✌🏻

( هینا جان ) « بچه ها از دیدگاه هینا جان هستش دیگه نمیگم خودتون متوجه میشین» خب فردا میریم خونه کوشینا جونم . یه جورایی خیلی وقته که خونشون نمیرم . ششششششششققققققق . ترسیدم یه نگاه انداختم 😨 دیدم باکوگو دم پنجرست . دوییدم سمتش گفتم :( چیکا—) گوجو:( هینا جاااااااان کمکککککککک) گوجو از لب پنجره گرفته و ازم کمک میخواد😐 گوجو:( این جوجه تیغ..... یعنی باکوگو میخواد منو بکشههههههه) راست میگفت 😐 باکوگو داشت دست گوجو رو با چوب بسنی میزد که بیفته😶 گوجو رو گرفتم کشیدم بالا باکوگو:( چه غلتی میکنی مگه نمیبینی میخوام بکشمش ؟💢) من :( صداتو بیار پایین چرا میخوای بکشیش؟) باکوگو:( چون بهم میگه جوجه تیغی) من:(😑) گوجو:(😢) باکوگو:(😤) با فریاد گفتم :( کوشینااااااا خوش به حالتتتتتتت . چرا من باید گرفتار این دوتا باشششششششششم💢) « نه که من گرفتار نیستم😑» گوجو:( حالا ببین آکی جان چیکار میکنه😶) من:( راست میگیا😅) مامانم:( رومینااااااااا چه خبره ؟ ) من:( ببخشید) آبجیم:( بیا شام ببین چی پختم) من:( الان میام ) رو کردم به این دوتا اسکل گفتم :( میدونین چطور —) گوجو و باکوگو:( میدونیم) من:( خوبه بریم) رفتیم. نشستم رو صندلی اون دوتا هم رفتن آشپز خونه برا غذا خوردن . نقشه خودمه 😏 مامانم همیشه میگه :( غذا ها چرا اینقدر یهویی کم میشن؟)😂🤫 ولی باز نمیدونم چرا یه حس عجیب غریبی دارم«اون دختری که تو تصویر مشاهده میکنین رومینا یا همون هینای خودمونه😘»

( آکی جان ) هعی خسته تر از همیشه هستم . چون این دازای و لیوای همش دارن دعوا میکنن😑 میکاسا لیوای رو گرفته و ساساکه دازای رو . کانکی هم نشسته پیش من داره اینارو نگاه میکنه😑 لیوای :( یکم تمیز باششششش) دازای :( دوست دارم نباشممممم بیا بیا منو بخوررررررر) میکاسا :( ای واااای) ساساکه :( 😑) من زیر لب:( جوش نیار ، جوش نیار،جوش نیار ، جوش نیااااااار، )بعد یه نگاهی به اون اسکلا میندازم میگم:( مگه میشه جوش نیارممممممم) همه:(😦) کانکی:( خب خب دیگه تمومش کنین بچه ها . ادامه دعواتون رو بزارین برا بعد . آکی جان عصبانی یه) من:( عصبانی؟ هه. من عصبانی نیستم . ) همه:(😳) من:( من الان اژدهایی ام که داره میاد همتون رو بکشه ) همه:(😰) من:( برین از جلو چشام دور شییییییییییییییییین) همه اینهو موش دوییدن . میکاسا رفت تو کمد ، کانکی رفت زیر تخت ، لیوای رفت تو تراس ، ساساکه رفت زیر میز صندلی هم کشید جلو ، دازای هم رفت رو لوستر 😐😂 مامانم :( حنانههههه بدو بیا شام ) من:( الان میام) آبجیم فاطمه:( حنانه بیااااا) من :( باشه) اون یکی آبجیم ریحانه:( حنانهههههههه آجییییییییی) من :( اومدمممممممممممم) چه سمج شدن 😑 بلند شدم رفتم . نشستم برا غذا شحصیتا هم که تنبیهن امروز شام نمیخورن 😌✌🏻ولی بازم حس ترسناکی تو دلم وول میخوره« اونی که تو تصویره حنانه یا همون آکی خودمونه😘»

(ماری جان ) واااااااااااای جقدر سر و صدا میکنه💢 ( داته بایو داته بایو داته بایوووووووو) من:( خفه شو دیگهههههههههههه💢) ناروتو:( نمیخوااااااااام داته بایو . گشنمهههههههههههههههههه) من:( بردار شکلات بخور . نمیخوری بیسکوییت هست 💢) ناروتو:( من غذا میخواااااااااااااااام داته بایو) من :( کوفتتتتتتتت) آبجیم کبری:( کوثر چه خبرته ؟) من :( ب - ببخشید ) آبجیم اوتاکو نیست فقط منو داداشم اوتاکو ایم 😅 و داداشم خونه نیست چون سر کاره😁 مامانم :( بیاین شام ) من:( بیا برو بخور ) ناروتو:( آخ جوووووووووون😍) من:(😑💢) ایکاش یکی مثل کانکی آروم و بی صدا برام میوفتاد💢 حالا مجبورم تحمل کنم 😅 نمیدونم چرا همش حس میکنم یه اتفاقی قراره بیوفته . اااااه بگذریم از بس داد زدم گشنم شده😋«اون بالاییه هم ماری یا به اسم کوثر جونی منه😘»

( خودم😅) نمیدونم چرا خوابم نمیاد😐 اااااااااااه 😑 شوتو گرفته خوابیده و منم که فقط وول میخورم 😑 احساس خوبی نسبت به فردا ندارم . امیدوارم اتفاق بدی نیوفته . وای قلبم داره تند میزنه . نفس عمیق کشیدم و چند بار خودمو آروم کردم . یاد حرف شوتو افتادم:( وحشت نکن من اینجام) پس چشمام رو بستم و به نجات دادن انیمه ها فکر کردم . چقد ایده برای مسابقه دارم . ( نکته: مسابقه جنگیدنه) دفترو گوشیم رو برداشتم . رفتم زیر پتو . چراغ گوشیم رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن . تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم . ( اون بالاییه من نیستم نوبو عه😘)

&فردا بعد از ظهر & همه بچه ها اومدن خونمون . شخصیت ها باهم سر و کله میزدن . ما هم نشستیم برا فکر کردن ماری :( اگه ببازیم چی؟) هینا:( حداقل از این که همینطوری بمونن بهتره) آکی :( درسته) ماری:( خیل خب) نوبو :( خب باید برای جنگ هفته بعد آماده باشیم ) من:( من چند تا طرح برای جنگ کشیدم که فکر کنم تو بتونی درستشون کنی نوبو ) نوبو :( ببینم) طرح هارو به نوبو دادم :( ههم بدک نیست میتونم بهترش رو بسازم ) همه مون :( عالیه ) شوتو به طرح های من نگاهی انداخت . باکوگو و دازای و ساساکه سنسه هم نگاه کردن . ساساکه:( اگه لباسی باشه که نابود نشه یا جلوی آسیب دیدگی رو بگیره عالی تر هم میشه) دازای :( اگه قدرت داشتین عالی تر تر میشد) کانکی :( قدرت؟) دازای :( مثل مهبت ، کوسه یا جادو ) یه ایده به ذهنم رسید😍 کاغذ و خودکار رو برداشتم شروع کردم به کشیدن طرح جدیدم . همه با اشتیاق نگاهم میکردن. منم با تمام وجود داشتم میکشیدم . داره عالی پیش میره 💙« حالا فکر کن اون تصویره منم✌🏻»
خب خب این داستان هم به پایان رسید . منتظر بعدی ها بمونین تا حال کنین . قسمت بعدی باحال تره . این قسمت با قیافه های ما آشنا شدین 😅 جانه 👋🏻💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالی
مثل همیشه عالی پارت بعد رو بزاررر😁
ممنون چشم❤
عالی بود آجی منتظر پارت بعدیم 😁😆
❤
کوشینا عالی فقط ابجیم اشپزی نمیکنه 😂
حالا تو داستان😅