
سلام بچه ها ببخشید که این داستان را دیر گذاشتم این هفته برام مشکلی پیش آمد نتوانستم ادامه داستان را بنویسم جبران می کنم بریم سراغ داستان 😉❤️
که یهو آلیا با صدای بلند داد زد مرینت مراقب باش مرینت: بر گشتم و دیدم لایلا داره با عصبانیت می آید سراغم داشت می دوید و نزدیکم می شد.دیدم آدرین دستم را محکم گرفت و گفت بیا این طرف. آدرین: دیدم لایلا با سرعت تمام داره می آید طرف مرینت پس به مرینت گفتم بیا این طرف. لایلا: دیدم دیگه نمی توانم سرعتم را کم کنم همین جور داشتم می دویدم و می رفتم سمت مرینت دیدم آدرین گفت بیا این طرف . به جای اینکه مرینت را بندازه خودش از پله افتاد ها افتاد. (نویسنده: حقت بود لایلا خانم 😆😆😆 لایلا: میشه دهنت را ببندی ؟؟ نویسنده: جانم؟؟؟ لایلا:😡😡😡 ساکت شو و به داستان ادامه بده نویسنده: بدبخت) همه بچه ها زدن زیر خنده🤣🤣🤣🤣
لایلا: بی ادب ها بیاید کمک کنید😡😡😡 آلیا: من اگه جا شما باشم می گم خودش می تواند بلند بشه من که دیگه دروغ هایش را باور نمی کنم😏😏 بچه ها با شنیدن این حرف 😨😨😨 میلن: تو از کجا می دانی که لایلا دروغ گو است ؟؟؟؟ آلیا: روزی که لایلا امد و گفت که پای چپش بخاطر اینکه مرینت انداختش شکسته میلن: خب چه ربطی داره؟؟؟ آلیا: من یک روز داشتم به حرف های مرینت فکر می کردم که گفت لایلا دروغ میگه من نداختمش رفتم تا ببینم حرف ها مرینت درست بوده یا نه گفت شاید یک روز بخواهم دستش را رو کنم پس گوشیم را روشن کردم و رفتم داخل ضبط صدا و رفتم سراغ لایلا و گفتم کدام پایت پیچ خورده ؟؟؟؟؟ لایلا سریع گفت پای راستم.لایلا: آلیا چرا داری دروغ می گویی؟؟؟
آلیا: باور کنید الان صداش را می آورم. گوشیش را در آورد و رفت سراغ صدا های ضبط شده و صدای لایلا را پخش کرد. همه بچه 😱😱😱😱 باورم نمیشه این همه وقت بهترین دوستمان را رها کردیم موقعی که به کمک ما نیاز داشت. رفتند سراغ مرینت و همه گفتند: مرینت ما را ببخش 😭😭😭😭😭 از اول هم حق با تو بود مرینت: بچه ها آروم باشید من همه شما را بخشیدم . میلن، رز،جولیکا، الکس، آلیا مرینت را بغل کردن . مرینت: بچه ها عصر می آیید بریم بستنی آندره همه با هم بله حتما مرینت. مرینت : آدرین عزیزم ساعت چند بریم ؟؟؟؟؟ آدرین: عزیزم فرقی نداره هر چی تو بگی مرینت: پس ساعت ۵ رو به رو برج ایفل قبوله؟؟؟؟
همه بچه باشه پس ساعت ۵ می بینمت مرینت و رفتن. آدرین: مرینت بیا با هم بریم مرینت باشه عزیزم پس بریم. (بریم سراغ آلیا) میلن : آلیا چرا مرینت به آدرین میگه عزیزم ؟؟؟؟ آلیا : زدی به هدف میلن آن روز که پدر و مادر مرینت مُردن مرینت حالش بد شد و بیهوش شد آدرین بردش بیمارستان و بقیه اش را نمی دانم و الان عاشق هم هستن. رز : بلاخره به هم رسیدن این دو تا از اول هم برای هم ساخته شدن 😊😊 آلیا : من دیگه باید برم قرار امروز را فراموش نکنید خداحافظ. همه رفتن خانه
( آدرین و مرینت سوار ماشین هستند) آدرین : مرینت باورم نمیشه که کسی بتواند دست لایلا را رو کنه 😂😂 مرینت: منم همین طور 😆😆 ( رسیدن به در خانه مرینت) مرینت ممنونم عزیزم ساعت ۵ می بینمت آدرین : من می آیم دنبالت مرینت : باشه عزیزم پس منتظرت می مانم. آدرین: باشه عشقم خدا حافظ . آدرین رفت مرینت در را باز کرد و رفت داخل خانه مرینت: سلام مامان بزرگ مامان بزرگ: سلام مرینت خوبی ؟؟؟مرینت: ممنونم من می روم لباسم را عوض کنم و بیام مامان بزرگ : باشه عزیزم مرینت: دویدم رفتم داخل اتاق که صدای زنگ آمد نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت۱۲:۳۰ است کی می تواند باشد ؟؟؟ با همون لباس ها رفتم پایین و دیدم کاگامی و لوکا هستند مرینت: سلام بچه ها چطورید ؟؟ کاگامی:سلام ممنونم لوکا : سلام ممنونم
مرینت: بفرمایید داخل. رفتند داخل و وارد اتاق نشیمن شدن مرینت: بفرمایید بشینید من الان می آیم . رفت داخل آشپزخانه میوه ماکارون آوردم و گفتم بفرماید کاگامی: مرینت چند لحظه بشین مرینت : اتفاقی افتاده؟؟؟ کاگامی : مرینت ، امروز داشتم با مامانم حرف می زدم که گفت کاگامی می دانم باورش سخت ولی تو بچه من نیستی 😨😨😱😱 گفتم چیییی امکان ندارد گفت وقتی دو ساله بودی داخل پارک با برادرت بازی می کردی من هم از تو خوشم می آمد بنا براین به شما گفتم که چه دخت خوشگلی بیا باهم بریم بستنی بخوریم رفتیم و بستنی خوردیم گفتم اسمت چیه؟؟؟ با صدای بچه گانه گفتی کاگامی گفتم کاگامی میای بریم خانه و گفتی باشه و از آن روز به بعد..........
تو من را به عنوان مادر پذیرفتی ولی من دیگه نمی توانم این راز را از تو مخفی کنم پدر و مادرت سابین و تام دوپن چنگ است . کاگامی: مرینت حالت خوبه مرینت: خشکم زده بود بعد از ده دقیقه گفتم تو چی لوکا ؟؟؟؟ لوکا : مرینت آن روز داخل پارک یک مردی را دیدم که گیتار می زد من از صدای گیتار خوشم می آمد رفتم پیش کسی که گیتار می زند مرده گفت به چه پسر گلی بیا با هم بریم خانه و من را برد خانه گفت اسمت چیه گفتم: گفتم اسم من لوکا است و از آن روز دیگه آن مرد مرا به عنوان فرزند خودش بزرگ کرد و امروز مادرم که زن آن مرد باشند گفت لوکا تو بچه ما نیستی و مادر و پدر واقعی تو سابین و تام دوپن چنگ هستند من هم با شنیدن این حرف آمدم اینجا که ............

ناظر عزیز لطفاً منتشر کن 😉❤️😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاالی بزار بعدی رو لطفا
باشه عزیزم 😉❤️