این هم از اولین پارت داستان سابرینا 😜🌹راستی اگر میخواهید بیشتر با داستان آشنا بشین بهتره معرفیش را هم بخونین 😃😇 خب پس بریم سراغش 💗❤
شب بود.همه خواب بودند ، اما خب وقتی حوصلت سر بره دیگه نمیتونی یک جا بشینی😅 میدونستم این کار اصلا درست نیست اما خب واسم شبیه به عادت شده ! سریع لباس هایم را عوض کردم و از پنجره ی اتاقم که بسیار بزرگ و پهن بود روانه ی بیرون شدم. چند شبی است که میروم روی پشت بام میشینم و از آنجا بخش غرب ،کشوری که در آینده به من سپرده میشود را نگاه میکنم .سردرگمم نمیدونم از پس این همه مشکلات بر میایم یا خیر اما خب سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم🙂 امشب ماه کامل بود. زیباترین لحظه ای بود که دیده بودم. شب به طرز عجیبی در روحیه ی آدم تاثیر میزاره، میخواستم بیشتر آنجا بمانم اما دلم برای رود امیلی تنگ شده. یک سر هم به آنجا میزنم 😂 رود امیلی وسیله ی ارتباط ما بین بخش جنوبی بود .نصف پل به بخش غرب متعلق دارد و نصف دیگر به بخش جنوب ❤ با اینکه نباید پرنسس آینده کشور انگلیس شب تنها از خونه بیرون بیاید و به زیباترین رود و در عین حال خطرناک ترین جای ممکن برود اما خستم ، خسته شدم از بس خانه موندم و فقط به صدای بیرون گوش کردم !به همین دلیل آمدن به اینجا برایم شبیه به عادت شده
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
اهل مطالعه نیستم ولی داستانت واقعا منو به سمت خودش کشید😍
چقدر خوشحالم کردین 😃😄🌹
از داستانت خوشم میاد 😄🌸🌸
ممنونم که حمایت میکنی😃🌹❤