
این هم از اولین پارت داستان سابرینا 😜🌹راستی اگر میخواهید بیشتر با داستان آشنا بشین بهتره معرفیش را هم بخونین 😃😇 خب پس بریم سراغش 💗❤
شب بود.همه خواب بودند ، اما خب وقتی حوصلت سر بره دیگه نمیتونی یک جا بشینی😅 میدونستم این کار اصلا درست نیست اما خب واسم شبیه به عادت شده ! سریع لباس هایم را عوض کردم و از پنجره ی اتاقم که بسیار بزرگ و پهن بود روانه ی بیرون شدم. چند شبی است که میروم روی پشت بام میشینم و از آنجا بخش غرب ،کشوری که در آینده به من سپرده میشود را نگاه میکنم .سردرگمم نمیدونم از پس این همه مشکلات بر میایم یا خیر اما خب سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم🙂 امشب ماه کامل بود. زیباترین لحظه ای بود که دیده بودم. شب به طرز عجیبی در روحیه ی آدم تاثیر میزاره، میخواستم بیشتر آنجا بمانم اما دلم برای رود امیلی تنگ شده. یک سر هم به آنجا میزنم 😂 رود امیلی وسیله ی ارتباط ما بین بخش جنوبی بود .نصف پل به بخش غرب متعلق دارد و نصف دیگر به بخش جنوب ❤ با اینکه نباید پرنسس آینده کشور انگلیس شب تنها از خونه بیرون بیاید و به زیباترین رود و در عین حال خطرناک ترین جای ممکن برود اما خستم ، خسته شدم از بس خانه موندم و فقط به صدای بیرون گوش کردم !به همین دلیل آمدن به اینجا برایم شبیه به عادت شده
رود امیلی جزو زیباترین رود هاست. گاهی به آنجا میروم و ویولن میزنم اما امروز میخوام فقط به تماشا آن بپردازم ! شاید از فردا شب دیگر هیچ وقت به اینجا نیایم ،فردا روز مهمیه.روز جشن گرفتن ماورای من .جشن ماورا برای هر دختر و پسر ۲۴ ساله ای اتفاق میفتد که نشانگر اجازه ی استفاده از قدرت پنهان خود است 💗 در همین فکر بودم که صدای ترق و تروقی از بخش جنوب شنیدم . با قدم های کوچک به سمت عقب رفتم و در بین درختان قایم شدم 😬 (ادامه ی داستان از زبان ایان) اون اونجا بود 😃 باورم نمیشه . قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. با اینکه اون دختر در بخش غربی زندگی میکنه اما زیباترین کسی هستش که دیدم. دلم میخواست برم باهاش حرف بزنم اما من به عنوان پرنس سرزمین جنوبی حق این کار را ندارم 😔 نمیدونم باید چیکار کنم اعتراف کنم یا دیگه به اینجا باز نگردم. اهیی کشیدم و دوباره به او نگاه کردم ، به گمونم اسمش سابریناست . یک قدم
به سمتش برداشتم .تق تروق وااای 😧 چوبی زیر پام شکست و باعث دور شدن اون دختر شد .آه چیکار کردم سرم را پایین انداختم و به سمت قصر حرکت کردم .( از زبان سابرینا) نباید زیاد اینجا بمونم، با اسبم به سمت قصر حرکت کردم داشتم از راهرو وارد اتاقم میشدم که کلر را روبروی در اتاقم دیدم . کلر خواهر ناتنی کوچک من است 🙂 رفتم یکی از موهایش را کشیدم و گفتم :تو اینجا چیکار میکنی شیطون 😅 کلر :تو از قصر فرار کردی 😃 سابرینا :اممم. نه. من همین اطراف بودم ،خواب بگو دم اتاقم چی میخوای ؟😉 کلر :خواب دیدم تانی روباهی که سعی کردم باهاش دوست بشم توی تله گیر کرده خواستم ازت کمک بگیرم تا نجاتش بدیم !😔 سابرینا :میدونی که قدرتت زیاد قوی نیست تا الهام بگیری ، عزیزم نگران نباش اتفاقی واسش نمیفته من یک سر بهش میزنم 😚
بعد بغلش کردم و گفتم بره و بخوابه . باید یک فکری کنم ، کلر نمیتونه از قدرتش استفاده کنه و دلیلش را نمیدونم اما حداقل میدونم که روباه در خطر نیست پس !رفتم با بی میلی رو تختم دراز کشیدم 😐و سعی کردم بخوابم . (صبح روز بعد) میدونین که امشب جشن داریم پس زود تر کار کنین دلم نمیخواد واسه جشن کم و کسری داشته باشیم . صدای مادرم بود که به خدمتکار ها دستور میداد . رفتم از اتاقم بیرون و پدر و مادرم و خواهر را سر میز سلطنتی دیدم 😅 روی صندلی ام نشستم و منتظر اومدن صبحانه شدم . پدر :امروز روز مهمیه دوستان آشنایان پرنسان و پرنسسان و تمام مردم شهر جمع میشن تا به تو تبریک بگویند🙃 سابرینا:لابد میخواهید با یک پرنس آشنا بشم 😑 پدرم خواست چیزی بگوید که ادامه دادم :من جانشین شما هستم و در آینده این کشور به من میرسه من هم با جون و دل برای کشورم خدمت میکنم و اصلا نمیزارم کسی وارد حکومت من بشه و اختیارات را ازم بگیره ،من این کشور به بهترین و آباد ترین جای ممکن تبدیل میکنم و نمیزارم
این کشور بر عهده ی کسی که مثلا من باهاش ازدواج میکنم برسه من تنها و مستقل ،کشور را اداره خواهم کرد و شک ندارم از دیگران هم بهتر خواهم بود😏😃از حرف هایی که زدم راضی بودم منتظر عکس العمل پدرم بودم😃 ، یک لبخند کوچک زد و گفت :پرنسس آینده باید قوی باشه تا بجنگه پس بیا صبحونه ات را بخور😄 !پدر و مادر من واقعا آدم های خوب و با درک و فهمی هستن 😊 رفتم سر میز نشستم و صبحانه خوردم . بعدش به باشگاه آیلی رفتم ، یکی از بهترین باشگاه ها برای تمرین تیراندازی 😀 وقتی رسیدم دوستم ،امیلی را هم اونجا با یک پسر که تابحال در شهر ندیده بودم ،دیدم. شیطونیم گل کرده😜 رفتم سمتشان و گفتم :این زوج محترم اینجا چیکار میکنن 😁 امیلی :چ.چ.چی. اممم نه سابرینا این دوستم تام هستش 😅
پسره خوش تیپی بودش خیلی به امیلی میومد😅 سلام کردم و دستم را برای دست دادن دراز کردم تام :ااا سلام امیلی در موردتون خیلی تعریف کرده گفته بهترین دوستش هستین😁 تام باهام دست داد ، بدنم لرزید چون هرکی که قدرت ماورایی داره اگر با کسی که اونم ماورایی هستش دست بده این اتفاق میفته ،گفتم :ااا شما هم قدرت پنهان دارین 🙂 تام :آدم باهوشی هستین 😉 خواستم به امیلی بگم خیلی به هم میاین که یک تیر از یک تیرکمان به سمتم پرتاب شد 😯 سرم را برگردونم تا ببینم چه کسی تیر را پرتاب کرده تا با یک پسر که تیرکمان را به سمت من گرفته مواجه شدم . گفت :هی پرنسس خانم ، شنیدم که پرنسسا نمیتونن تیراندازی کنن و فقط بلدن دستور بدن😏 گفتم :نظرت در مورد مسابقه چیه 😌 گفت :موافقم .تیرکمان را برداشتم و گفتم :هرکی تونست سه تیر در وسط تیر قبلیش بزنه برندست 🤑 شروع کردم . تیرم را طوری زدم که از به مانع پشت سر اون مرد بخوره و از بغلش رد بشه ، بعد گفتم :بهتره بیای کنار تا زخمی نکردم 😏
اون هم یک تیر زد و از بغل شونم رد شد و گفت :آره همچنین😌 تند تند تیر میزدیم همینطور پرتاب میکردیم تا بفهمیم کی ماهر تره بالاخره تیر ها تموم شد و میخواستیم ببینیم کی برنده شده که گفت : نه بدک نبودی خوشم اومد 😏 گفتم :چرا فکر میکنی میتونی مخ من را بزنی 🤨 ، بهتره نمایشت را برای کس دیگری اجرا کنی 😌. گفت :آدم باهوشی هستین، من جکم سابرینا :ممنون🌹 به عنوان دوست من هم سابرینا هستم 🙂. خب چه میشه کرد من با مردم زود گرم میگیرم 😇 بعد از تیراندازی رفتم قصر ،باید برای امشب آماده میشدم یکمی استرس داشتم نمیدونم قراره امشب چه اتفاقی بیفته اما من از امرزو به بعد میتونم از جادوی پنهانم استفاده کنم 😁🌹ولی کسی هنوز نمیدونه که قدرتم جادو هستش و از همه مهمتر من اصیل زاده ماورا نیستم😟 (به کسانی که از وقتی به دنیا اومدن قدرت ماورایی داشتند اصیل زاده ی ماورا میگویند )
بهتره زیاد بهش فکر نکنم رفتم سمت کمدم و فقط به یک چیز فکر کردم 😄 قراره امشب زیباترین باشم 🥰 البته باید روی سخنرانی و البته کاری که امشب میخواهم انجام بدهم هم کمی فکر کنم 😏☺ ایزی ایزی تمام تمام😁😃🌹 برید نتیجه واسه آنچه خواهید دید ❤🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اهل مطالعه نیستم ولی داستانت واقعا منو به سمت خودش کشید😍
چقدر خوشحالم کردین 😃😄🌹
از داستانت خوشم میاد 😄🌸🌸
ممنونم که حمایت میکنی😃🌹❤