10 اسلاید امتیازی توسط: Yoona انتشار: 4 سال پیش 2,063 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب خب ادامه ی نجاتت میدم(تهیونگ) هستش امید وارم خوشتون بیاد خودم سر این پارت کلی گریه کردم پس به شما پیشنهاد میدم پاشید و یه بسته دستمال کاغذی بیارید. چون نیازتون میشه.
انچه گذشت: بالاخره به آرزوم رسیدم و بادیگارد شدم اونم بادیگارد بی تی اس داشتم از کمپانی میومد بیرون که یکی منو به سمت درختا کشیدو...........
(سه سال بعد)دفتر خاطرات می را(شما): سه سال از اون اتفاق بد شگون میگذره من هر روز بهش فکر میکنم آخه سخته سخته بهش فکر نکرد اینکه من باعث اون اتفاق بودم بدتر هستش نمی تونم کنترل کنم خودمو بعد از اون اتفاق افسردگی شدید گرفتم و به چیزی جز تهیونگ نمی تونم فکر کنم اینکه من باعث شدم تهیونگ آسیب ببینه باعث میشه من بخوام خودکشی کنم ولی تمام تلاشم رو میکنم خودمو کنترل کنم و این فقط بخاطر تهیونگه هیچ وقت یادم نمی ره بهم چی گفت سه سال از اون موقع گذشته ولی تهیونگ هنوز تو کما هستش من هر روز به این امید بیدار میشم که شاید تهیونگ بیدار بشه ولی انگار هر روز حالش بدتر میشه اصلا نمی تونم به این فکر کنم که تهیونگ بیدار نشه الان تنها کاری که میتونم بکنم اینکه برم از بیرون اتاق آی سی یو نگاش کنم به این امید که بیدار بشه
چند صفحه قبل توی دفتر خاطرات می را(شما): همچی داشت خوب پیش می رفت من بالاخره به آرزوم رسیدم بالاخره بادیگارد شدم اونم بادیگارد بی تی اس(شما ارمی هستید ولی به روی خودتون نمی یارید و حتی بایستون تهیونگه) اصلا روم نمی شد نزدیک تهیونگ بشم و بهش بگم دوسش دارم مخصوصا بعد از اتفاقی که اون روز افتاد و من ازش فرار کردم ولی اون مثل همیشه با اون قلب مهربونش بهم کمکم کرد تا به آرزوم برسم داشتم از کمپانی می یومدم بیرون که دستم رو گرفت اصلا نمی توستم تحمل کنم و از خجالت داشتم اب میشدم پس سعی کردم فرار کنم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت خیابون رفتم تا تاکسی بگیرم داشتم راهم رو میرفتم که با دست یه نفر به سمت درختا کشیده شدم اون مرده من رو داخل دختا کشید و یه زره که رفت جلو پرتم کرد زمین داشتم سعی میکردم پاشم که به سمتم اسلحه کشید واقعا ترسیده بودم نمی تونستم از جام بلند فقط چشام رو بستم ........چند لحظه بعد فقد صدای تیر رو شنیدم تنها کسی که اونجا بود من بودم یعنی تیر خوردم؟ پس چرا چیزی احساس نمی کنم بالاخره به خودم جرعت دادم و چشام رو باز کردم تهیونگ اونجا بود خدای من اون تیر خورده یعنی بخاطر من تیر خورده؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بلندش کنم و تا جایی که میتونم سریع بدوم فقط دویدم فقط دویدم اینکه تهیونگ بخاطر من جونش رو بخطر انداخته بود باعث میشد بخوام بمیرم وقتی داشتم می دویدم صدای تهیونگ رو شنیدم که میگفت: پارک می را شی من خوبم. شما: نه نیستی تا الان کلی خون ازت رفته لطفا تحمل کن تمام تلاشم رو میکنم زود برسونمت بیمارستان لطفا دوم بیار. تهیونگ: میخواستم یه چیزی بهت بگم. شما: الان وقتش نیست انرژیت رو ذخیره کن. تهیونگ: می را شی دوست دارم. شما: چی؟ الان وقت این حرفا نیست لطفا دوم بیار نزدیک بیمارستان هستیم. دیگه نمی تونستم نفس کشیدنش رو احساس کنم تهیونگاااا😭 لطفا تحمل کن.
بالاخره رسیدیم بیمارستان واقعا حالم بد بود فقط یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم سمتش دکتر: حال کیم تهیونگ شی زیاد خوب نیست و علائم حیاتیش پابرجا نیست شما آوردیدش بیمارستان؟ همین جوری که داشتم اشک می ریختم با صدایی که بیشترش بغض بود گفتم بله دیگه داشتم منفجر میشدم. دکتر برگشت توی اتاق عمل و من اونجا تنها موندم امیدوارم بود این ها همیش خواب بوده باشه فقط میخواستتم فرار کنم میخواستم از تمام اتفاقات فرار کنم و به سمت در بیمارستان دوییدم که یهو با یه نفر برخورد کردم سرم رو بالا آوردم و دیدم نامجونه و بقیه ی اعضا پشت سرش بودن و معلوم بود نگران هستند نمی تونستم توی چشم هاشون نگاه کنم خواستم برم که نامجون منو گرفت و نذاشت برم سعی داشت آرومم کنه وقتی آروم شدم با بقیه ی اعضا رفتیم نشستیم روی صندلی جلوی اتاق عمل و من کل ماجرا رو براشون تعریف کردم
از دید تهیونگ قبل از اتفاقات: بالاخره تمرینات تموم شد و من میخواستم برم به می را اعتراف کنم بگم که خیلی وقته که می شناسمش و دوسش دارم ولی وقتی من دستش رو گرفتم انگار می خواست ازم فرار کنه و دستش رو آزاد کرد وقتی رفت جلوتر دیدم با دست یه نفر کشیده شد بین درختا می ترسیدم براش اتفاقی بیوفته پس دنبالش رفتم بین درختا اون مرد اسلحه داشت و اون رو به طرف می را گرفته بود دیگه نتونستم به چیزی فکر کنم و فقط رفتم جلوی اسلحه تا از می را محافظت کنم می را منو بلند کرد و تا جایی که می تونست داشت سریع می دوید نمی تونستم فرستم رو از دست بدم چون ممکن بود دیگه نتونم پیداش کنم پس فقط اطراف کردم و دیگه متوجه ی چیزی نشدم.
سه سال بعد: (همون زمانی که داستان شروع شد)از زبان شما: دفتر خاطراتم رو بستم و به سمت کمد لباسم رفتم توی این سه سال اصلا به خودم نرسیده بودم. امروز یه چیزی از ته دلم میگفت یه اتفاقی می یوفته کت شلوار طوسیم رو پوشیدم و راه افتادم به سمت بیمارستان. وقتی وارد بیمارستان شدم دیدم همه ی اعضا دارن گریه میکنن رفتم سمت اتاق تهیونگ همه ی دکترا دورش رو گرفته بودن نه نه نه نه تهیونگ نه بخاطر من تهیونگ نه همه ی دکترا اومدن بیرون من فقط داشتم گریه می کردم و گفتم بذارید توروخدا بذارید من برای بار آخر باهاش خداحافظی کنم بعد از کلی التماس بالاخره اجازه دادن وارد اتاق شدم و به جسم سردش نزدیک شدم کاش من به جای اون روی این تخت بودم آخه چرا اون باید بخاطر من خودشو فدا کنه روی صندلی کنار تخت نشتم و دستش رو گرفتم الان فقط یه خواسته داشتم کاش می شد کل قدرتم رو فدا کنم تا دوباره تهیونگ بیدار بشه همین جوری که داشتم گریه می کردم صدای یه نفر رو شنیدم چشام رو که باز کردم باورم نمی شد اون تهیونگ بود اون تهیونگ بود داشت منو صدا میکرد باورم نمی شه تهیونگ بیدار شده بی وقفه دکتر ها رو صدا کردم اونا هم باورشون نمی شد که تهیونگ بیدار بشه ولی تهیونگ بیدار شده
(شش ماه بعد)از زبان شما: چند ماهی از اون روز میگذره و من قدرتم رو از دست دادم. من و تهیونگ الان خیلی صمیمی هستیم و همو خیلی دوست داریم تهیونگ امروز بهم پیام داد و گفت که ساعت ۶ آماده باشم میخواد بیاد دنبالم ساعت شش بود که رفتم پایین و نشستم توی ماشین به صورتش دقت کردم ولی اون هنوز ماسکش رو در نیاورده بود رو به تهیونگ کردم و گفتم الان که تو ماشینیم چرا ماسکت رو در نیاوردی؟ وقتی ماسکش رو در آورد دیدم اون اصلا شبیه تهیونگ نیست وایسا اون اون همون مردس همون مردس که به تهیونگ شلیک کرد چیی یعنی این ماشین تهیونگ نیست؟ الان که دقت میکنم این ماشین تهیونگ نیست پس من چرا سوارش شدم. خاک تو سرم بخاطر اینکه دقیقا جلوی خونه بود سوارش شدم. مرد: بالاخره پیدات کردم پارک می را فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟نه نمی تونی فرار کنی. شما: تو کی هستی؟ از کجا اسم منو میدونی. چرا اون روز میخواستی بهم شلیک کنی؟اومدم در ماشین رو باز کنم که دیدم در قفله مرد: من نمی خواستم بهت شلیک کنم ولی یه نفر اضافی رو میخواستم بکشم. بزار فکر کنم اهان اسمش کیم تهیونگ بود. می خواستم شر اونو کم کنم. شما: خب چرا؟ با من چیکار داری؟ مرده چیزی نگفت و فقط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
از زبان تهیونگ: امروز می خواستم به می را بگم که اولین بار کجا دیدمش و باهاش یه قرار گذاشتم. تصمیم گرفتم پیاده برم و با خودم ماشین نبرم بخاطر همین یه زره دیرتر رسیدم وقتی رسیدم دیدم می را توی یه ماشینه وایسا این همون مرده همونی که بهم شلیک کرد.
خب این پارت تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه منتظر پارت بعدی باشید. کامنت یادتون نره💙
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالی 💜
وااااای عالی بود ممنون هرچند وقتی تهیونگ تیر خوردو رفت تو کما و مرد و زنده شد😑کلی گریه کردم😩😩😩😩😩
ولی عااااااالی بود ممنون😘😉
خوشحال میشم اگه به تستای منم سر بزنی😍😘
من پارت ۳ رو ۴ روز پیش گذاشتم ولی متاسفانه هنوز تایید نشده🤦🏻♀️
بعدییی
پارت سوم احتمالا فردا منتشر بشه
واااااای عالی بود. زود تر پارت بعدو بنویس تا خودمونو به فنا ندادیم.
وای خدا چه داستان تلخـی :((( بیچاره من چرا همش باید دزدیده شم=|
عالی بوود
وااای خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بود لطفن ادامشو سریع بزار 🤧😍
واییی خیلی هیجان داره تورو خدا سریع تر پارت بعد رو بزاررر🤕🤕😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭تهیونگ اوپا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
من دستمال لازمم نشد
اصلا هم ناراحت نشدم 💔
البته چرا لازم شد برای پاک کردن اشک های حاصل از خنده 😆😂😂😐
با این که تهیونگ بایس دوممه بازم ناراحت نشدم
* بقیه می گفتن بی احساسم می خندیدم بهشون الان دیگه واقعا پی بردم بی احساسم 😂