زندگی عجیب من۱۶

داشتم کابوس میدیدم‌..یه نفر با چشمای قرمز دستموفشار میداد و دندونای تیزش رو نزدیک گردنم کرد یهو از خواب پریدم قلبم داشت تند تند میزد..دستام میلرزید پاشدم و یه لیوان آب خوردم.چند تا نفس عمیق کشیدم داشتم آروم میشدم که...

یه چیزی خورد به پنجره پاشدم‌در پنجره رو باز کردم چیزی نبود اینور اونور رو هم گشتم اما چیزی پیدا ندیدم یه نگاهی به پایین انداختم..یه چیزی میخواست بپره داخل یهو در پنجره‌بستم وسفت گرفتمش چشامو بستم وقتی چشامو باز کردم دقیقا پشت پنجره ایستاده بود و به من نگاه میکرد خدایا..خیلی زشت ترسناک بود جیغ کشیدمو پنجره رو سفت تر گرفتم،خودشو به پنجره میکوبید تنها چیزی که اونموقع تونستم بگه این بود که داد کشیدم گفتم:آیدوو

آیدو سریع اومد تو اتاقم نگاهی به پنجره انداخت وگفت:اینجا که چیزی نیست با گفتن این حرفش یهو دست پام شل شد و افتادم زمین آیدو همینطوری ایستاده بود وبه من نگاه میکرد اشکم داشت در میومد..آیدو نشست روبه روم گفت:اااداری گریه میکنی فکر میکرم شجاع تر از این حرفا باشی چپ چپ نگاش کردم فک کنم فهمید چرت پرت گفته..پاشد وگفت:خوب..معلوم شد شاه،خ*و*ن*آ*ش*ا*م*ا*ها دنبالته...گفتم:چراا اونروز که ما به دیدنش رفتیم چیشد تو یادته.مگه نه....سرشو انداخت پایین گفت:به موقش خودت میفهمی..‌..اااخدایا از حرفاش سر در نمیارم همش چرت پرت میگه!!...

خوب چون میترسیدم تنها تو اتاق خودم بخوابم آیدو اومد رو زمین پایین تخت خوابید خیلی زود خوابش برد آروم از بالای تختم نگاش کردم..خیلی مظلومانه خوابیده بود.چشماش بسته بود یهو گفت:اامیشه وقتی میخام بخوابم اینقدر بهم زل نزنی از خجالت قرمز شدمو گفتم کی من؟!چیش نه بابا کی به قیافه زشت تو نگاه میکنه آخه؟؟!چشماشو باز کرد وگفت:اگه من زشتم تو چی هستی؟؟گفتم:فرشته!!چشماشو بست وگفت:ههه اونم چه فرشته ای!!صبح بازم مثل همیشه از همه دیر تر بیدارشدم چشامو که باز کردم دیدم از تخت افتادم پایین اماا چرا دردم نگرفته؟؟سرمو چرخوندم..یا خدااا من...من..افتادم..سریع بلند شدم..من افتاده بودم تو..بغل..آیدو،...چشماشو باز کرد ونشست وگفت:خواهشا جیغ نکش حوصله ندارم..گفتم واقعا که...تو..تو..پاشد وگفت:به من چه!!تو از تخت افتادی پایین اونوقت سر من غرغر میکنی؟؟!گفتم:مسخرع نگام کرد وگفت عوض معذرت خواهیه ههه جنابعالی از رو تخت افتادی دل روده بنده در آمد...تازشم کل شبو روتخت من خوابیدی هاا؟!اونوقت طلبکارم هس..واقعا دیگه چیزی نداشتم که بگم...

بلاخره بعد از کلی دعوا رفتیم مدرسه...وقتی رفتم سر کلاس همه بچه ها داشتن باهم حرف میزدن و کلاس شلوغ پلوغ بود آزونا اومد پیشم وگفت:ااتو آماده ای با تعجب نگاش کردمو گفتم:برای چی؟؟؟چشاش گرد شد وگفت برای فستیوال ورزشی!!!سرم رو خاروندم گفتم:اهاا اون اره به کلی یادم رفته بودحالا کی هست؟؟با اخم نگام کرد وگفت:فردا...خندم گرفت گفتم خیلی خنده دار شدی... همین موقع خانم کازاکی اومد سر کلاس و فیزیک درس داد...بعد از کلاس تنها رفتم تو حیاط تا یکم درس بخونم

نشسته بودم که کارلا و دوستاش داشتم از جلوم رد‌میشدن کارلا نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:آخی...تفلکی خوب بهش توجه نکردم وبه صفحه کتابم نگاه کردم ادامه داد...هههه حالا میخای کجا زندگی کنی اصلا جایی داری؟؟اگه بخای میتونم به بابام بگم یه لونه مرغی برات پیدا کنه وای یادم رفته بود که توحتی پولم نداری و هارهار زدن زیر خنده.. یکی از پشت سرم گفت:کی گفته؟

سرمو برگردوندم آیدو بود اومد جلو وگفت:کی گفته جا نداره خوابگاه شورا که هست!!هر وقت دلش خواست میتونه بیاد اونجا ماهم خیلی خوش حال میشیم!!!کارلا به طرز وحشتناکی عصبانی شد چن بار پاشو کوبید به زمین به من نگاه کرد و با عصبانیت از اونجا رفت!!!!...،

آیدو نگام کرد وگفت:چرا جوابشو نمیدی؟؟اگه من جاش بودم صد تا چیز بارم میکردی..گفتم:تو پسری حق نداری بهم توهین کنی اون‌دختره تازشم همیشه از خود راضی و بی ادبه....پوزخندی زد وگفت:ههه راس میگی!!

دوستان همه ی سعیمو میکنم زود بزارم اما با امتحانا و درسا وکارا....واقعا طول میکشه از همه بدتر که تستچی دیر قبول میکنه.

ممنونم که خوندید نظر یادتون نره عزیزای من....