
اوکی سیـزن 1 تموم شد😐🎉 ازاینکه اینهمـه مدت باهــام بودین اریگاتو😊 تکتکتون لحظات سخت باهام بودیـن خیلی وقتا نجاتم دادیـن(گومن تب دارم اصن نمیفهمم چ دارم میگــم. ولی واقعا کمک کردین😐😀) ناظـر بدو برو تایید بزن چیزی نــداره😷 فعلا از ایــن ایموجی استفاده نمکنم😗
Naruto pov: با سردرد از خواب پاشـدم. بدجوری حالت تهوع داشتـم. یه صدایی گفت:«خوب نفوذ کردین. اگ یوره نبود شاید موفقم میشدین.» سرمو بردم بالا. یه زن باموهای آبی کمرنگ بهم خیره شده بود. (+زن ^ناروتو) ^:«میلوا!!» زن خندهی شرورانهای کرد:«به نظرم میاد منــم میشناسی. 😈» با اینک حالم خیلی خراب بود داد زدم:«با دوستام چیکار کردی!؟» +:«میخای دوستات صدمه نبینن؟ بهت یه فرصـت میدم. من قدرت استخراج اون هیولا رو از درونت ندارم. ولی هنــوزم راه و روش خودمو دارم.» زن خندید و به در اشاره کرد. یوره با ظاهری کتک خــورده به داخل اتاق پرت شد. میلوا دست به کمر ایستاد:«ازت میخام این پسر رو بکشی. سخت نیس که. نه؟ اون شما رو فروخت.» ^:«مگه اون طرف شماها نبود؟! چرا ازم میخای بکشمش؟» میلوا آه کشیــد:«ینی نمخای ازش انتقام بگیری؟ اون پسره کی بود... آها ساسکه. چشمهاشو درآوردمو بعدشـم پرتش کردم جلو تمساحهام.» با اینکه با زنجیر های گیرنده ی چاکرا بستــه شده بودم حس کردم یه موج از چاکرا از رگ هام عبـور میکنه.چطور جرئت کردههه!!!؟ بدون اینک بفهمم دیدم انقد چاکرا جم شده که بتونــه کار اینو تموم کنه. میلوا بیشتر خندید:« اونقد چاکــرا که جم کردی واسه کشتن 60 نفر از سربازام کافیه.» بعد خم شد و تو صورتم زل زد:«عجیبـشم اینه که اون پسره هم همین جوری شد وقتی بهش گفتــم کشتمت. خیالت راحت زنده س.ولی اینک زنده میمونه به تو بستـگی داره.» ^:«اینک یوره رو بکشمش؟ خودت نمیتونی؟» میلوا بلند خندید:«مـن که میتونم ولی میخام نشونم بدی که بهم وفاداری.» موهام رو بهم زد. لبم رو گاز گرفتم:«اول میخام ببینــم دوستام سالمن.» +:«همه ی دوست هات؟ یا فقد ساسکه. یــا میتونی بقیه ی دوستات رو ببینی یا فقد ساسکه رو. کدومش؟» سخت بود... نگران همه شون بودم ولی.... بالاخرع گفتم:«بقیه» میلوا بلند شد:«باشـه به زودی میبینش.» وقتی رفت منو یوره تنها مونــده بودیم. با عصبانیت گفتم:«یوره چطور تونستی؟! تو ********.(سانسور گشت. ناروتو تو عم یکـم خودتو کنترل کن😐😂)» ^:«آیلار یا خفه میشی یا خــودم خفهت میکنم. به اندازه ی کافی کشیـدم!!» (باشه اصن من بای😐👩🦯) (%یوره) یوره درحالی که اشکاش میریخت گف:«م-میدونم.. فقد منــو بکش ناروتو.» ^:«میدونی منو تو چ دردسری انداخـتی!؟ میدونی من فقد مث تو نیستم نه!!؟ من یه هیولام.» %:«نه نیسـتی... فقد یکی درونت داری...» ^:«ولی همیشه باهــام مث ی هیولا رفتار شده. حالا بخاطر تو قـراره چ بلاهایی سرم بیارن؟ تو کونوها مگ ب اندازه کافی بلا سرم نیـومده بود...»
چندساعت گذشت. ناروتو دیگ حالش هرلحظه خرابتر میشـد. به سختی میتونست نفس بکشه. حتی نمیدونست چرا هی اینجوری میشد. توی دلش گفت:«کورا چرا اینجوری میشم...» ×:«انگار دگ چاکرایـی برات نمونده کوزو. بخاطر همین داری اینجوری میشی. من برات از اطراف چاکرات جم کـردم. این یکمی میتونه حالتو بهتر کنه. اونا منتظرن چاکرات تموم شه من بیــام بیرون. بذار فک کنن روم کنترلی نـداری. چون من همیشه فقد یه هیولا برا انسانا بودم. چیز بیشتری نیستم.» ناروتو اصلا حال نداشت چیز بیشتری بگه. فقد چشماشو بست. چند دیقه بعد یکم حس قدرت کرد. اروم توی دلش گف:«اریگاتو کورا.» در با شدت باز شد و میلوا اومد داخل:«عجیبه. هیولای درونت هنــوز بیدار نشده؟» ناروتو پوزخند زد:«نه گفته شخصا میخاد دعوتنامه براش بفـرستی. 😹😹😹» میلوا دندون هاش رو بهم فشار داد:«فک کردی که چی؟ یکــم بیشتر دووم نمیآری. منم منتظر میمونم.» ^:«چرا نمیذاری دوستهامو ببینـم؟ بعدشم این زنجیرا رو باز کن. تو نمیدونی کیوبی از همه ی بیجوها یه سروگردن بالاتره. بیاد بیرون نمیتونم کنترلش کنـم.» +:«هممم. باش بیا برو ببینم» بالاخرع زنجیرها باز شدن. ناروتو به سختی بلند شد. کوراما براش یه مقدار چاکرای دیگ جم کرده بود. ناروتو از اتاق بیرون رفت و چندتا نگهبــان اطرافش بودن.ازعمد خودشو انداخت زمین و حواس نگهبان ها پرت شد:«بچه پاشو خودت راه برو. اگ نمیری برمیگردونمت به سلولت.» ناروتو اروم پوزخند زد. خود واقعیش حالا تلپورت کرده بود به بیرون برج.. ولی سری پوزخند و کونای رو مخفی کرد:«نمیتونـم بیام بعد اونهمه چاکرا که ازم گرفتین. بعدشــم کیوبی شرو کرده. اگ ولش کنم همه تون پودر میشین.» نگهبان لرزید ولی به روی خودش نیاورد:«تو و کیوبی درحقیقت یه نفرین. مسخره ها شورش رو درآوردین.» وقتی ناروتو رو پرت کرد ب سلول دوستاش ناروتو اروم بلند شد و پشتش رو مالیـد:«اه چقد خشنن.» ساکورا که چشم چپش ورم کرده بود و موهاش رو هم کوتاه کرده بودن نالید:«ناروتو...» ^:«ساکورا چان...میننا...» بعد درحد زمزمه گف:«اونا با دوربین حواسشـون هس... نگران نباشین....فقد هرچی چاکرا براتــون مونده بهم بدین.» نجی که فهمید اون کلونه تعجب کرد و زیرلب گف:«غیرممکنـه..» همهشون دستهاشون رو گذاشتن روی هم و هرچی چاکرا داشتن دادن ناروتو. ناروتو زیرلب گف:«خیالتون راحت باش..» نگهبانا سری درو باز کردن و از یقه ش گرفتن:«به میلــواسان گفتیم هیولا. اون گف اشکال نــداره فقد یه منبع ناچیز چاکرات رو میکشه ولی نه در اون حدی که ب خود واقعیـت تبدیل شی باکه مونو» ^:«منــم ی انسانم ها. فقد کیوبی رو نگه میدارم.» نگهبان لگدی زد و انداختش زمین:«نخیر. تو کونوها رو نابـود کردی. یوندایمه رو فرستادی جهنم.»
ناروتوی واقعی به سختی از تونل زد بیرون. حالش داش بدتر میشد. باید یجا پیدا میکرد تا استراحت کنـه. بالاخره وقتی دراومد، کاغذی که یوره بهش داد بودو باز کرد. داخلـش آدرس بازار سیاه روستا بود. با خستگی به اونجا رف. هیچ تضمینی نبود یوره راستشو گفته باشه ولی بـازم رفت. وقتی رسید درحالی که یه شنل سیاه سرش بود حرکت میکرد. بوی 🍷🍾🍶 با بوی تلخ سیگار قاطی شده بود. ناروتو از زیر شنل امینگانش رو فعال کرد. انرژی بازار سیاه زیاد بود. ولی یوره درمورد پناهگاه دروغ نگفته بود. چون ناروتو میتونست به وضوح چاکراهای ضعیفی که فقد میتونستن مال مردم عادی باشن رو حس کنه. یهو چندتا مرد که مست بودن سمتش اومــدن. زیرلب فحش داد و شرو کرد به دوییدن. توی سیاهی شب میدویید و باد شنلش رو از عقب حرکت میداد. بالاخرع توی ی کوچه که سطل آشغال بزرگی توش پرید و پشت سطح قایم شد. مردا اومدن ولی سری منصرف شدن و رفتـن. ناروتو نفس راحتی بیرون داد و متوجه شد ورودی پایگاه از همین طرفه. اروم بلند شد و دستش رو روی سنگ های دیوار کوبید. کاملا میشد گفت پشت دیوار خالیه. انرژی چاکراش ر تو چشم هاش متمرکز کرد. یکی از سنگ ها چاکرای بیشتری داش پس اونو به سمت داخل هل داد. دیوار عقب رف و ی ورودی کوچیـک باز شد. نفس عمیقی کشید و واردش شد. دیوارها بوی نــم میدادن. انگار به فاضلاب راه داشتن. بالاخرع بعد 10 دیقه به مرکز فاضلاب رسیـد. 6 تا راه بودن. دیگ به سختی میتونست ادامه بده. ^:«کوراما کاگه بونشینم که از بین نرفتـه؟» ×:«نه. به نظر میاد از فرسودگی چاکرا بیهوش میشــی.» ^:«اغا تو نمیتونی یکم بهم چاکرا قرض بـدییی» ×:«بابا چرا نمیفهمی. بهت چاکرا بدم حالت بدتــر که میشه هیچ. بعدشم من اصلا تو مشکلاتت دخالت نمکنـم.» ناروتو به سختی خندید:«باشه گرفتم.» از راه سوم رف. وقتی رسیــد حدود 70 نفر اونجا بودن همه شونم بهش خیره شده بودن... دیگ نفهمید چی شد چون بیهوش شــده بود... وقتی بیدار شد فهمید به ی چیزی بسته شده. یه پیرزن بالا سرش نشسته بود. +:«از کجا پناهگاهمون رو پیـدا کردی؟» چندبار پلک زد. حالش یکــم بهتر بود ولی نه خیلی که بخاد مبارزه کنه. بعد اینک همه چیو گف پیرزن طنابش رو باز کرد. بقیه ی مردم هم دورش فقد ساکـت بودن. ناروتو اروم نشست و سرشو مالید:«بعد اینک چاکرام برگشت باید برگردم... ولی به کمک نیـاز دارم...» یه مرد از جمعیت گف:«مـا هیچی بلد نیستیم که کمکت کنه...» ^:«من شاید بتونم ی چن تا تاکتیک یادتـون بدم..» بعد یهو لبخندش پهن شد:«اگه همهتون چاکراهاتون رو بذاریــن روی همو ی جوتسویمهرومـوم بزنین همه ی سربازا خشک میشن سرجاشــون و بوووم. من چاکراها رو مهروموم میکنـم.» مردم مردد نگاه میکردن. یه زن از بین جمعیت گف:«اگ روستام ازاد شــه هرکاری میکنم.» بقیه هم شرو کردن به تشویق. بعد چندروز ناروتو میتونس امید رو حس کنــه.
(یه چندروزی میپریم.) میلوا با عصبانیت قدم میزد.صدای کفش هاش رو زمین میپیچیدن:«ینی اون بچه تونست فرار کنـه!؟ میدونی چ سلاحی رو از دس دادیـممم!/» نگهبان درحالی که میلرزید نمیدونست چ بگــه:«گ-گومناسای میلوا س-سان.. قول میدم جبران کنـم..» میلوا خنده ی سادیسمی ای کرد:«ملومه جبران میکنی. ولی با مرگت!» __ ناروتو و مردم به مقعر حمله کردن. همه ی مردم حالا فقط داد میزدن و انقلاب کرده بودن(نه عین انقلاب اسلامی😂😂😂اصن ولش رفتم تو حس😐) میلوا که صدای انفجار رو شنیـد فقد داد زد:«باز چ **** دارن میکنن اینااا. جلوشون رو بگیرین و تونستین بکشینشون ولی پسره موقرمز رو زنـده میخاااام.» سرباز لرزید:«اونا همه ی منطقه رو مهرموم کردن..» میلوا وقتی رفتن بالکن تا ببینه چ شده دید همه ی مردم دست همو گرفتن و منطقه توی علامت گردابی پوشیـده شده. ناروتو بین سربازا راه میرفت و چاکراشون رو میگرف. میلوا محکم لبش رو گاز گرفت طوری که خونی شد. چاکرا رو تو گلوش ذخیره کرد:«ناروتو اگ تسلیم نشــی دوستات رو میکشم.» یهو برج لرزید و تو آتش فرو رفت. میلوا با جوتسوی آب از خودش محافظت کرد. وقتی برگشت دید ساسکه اونجا ایستاده و با شارینگانش زل زده:«خب ببینم چقد حریفـت میشم. فکر اینجاش رو نکرده بودی.» فلش بک× همهی تیم داغون بودن... چندین روز پشت سرهم شکنجه میشدن. یهو در کوبیـد و با شدت باز شد. ناروتو بود:«میننا!» وقتی حال خراب اونا رو دید انگار بهش شوک وارد شد. سری رفت سمتشون:«حالتون خوبه!!؟ گومن طولش دادم... خودمم وقتی دررفتم اوضام بهتر نبـود.» ساکورا به سختی لبخند زد:«نـه خوشحالم زنده ای.» نجی بازم باورش نمیشد:«فک نمیکردم...» ^:«وقت برا توضیح نیس.فقد ازتون میخام تاجایی که میتونین میلوا و سربازاش رو معطل کنیـن. اون آینه باید نابود شه!الان دوستام میرسن اونا بهتون چاکرا میدن.» ناروتو که کاگه بونشین بود دود شد رف هــوا.
ناروتو توی مسیر راهرو میدویید. یوره راهنمایشش میکرد. (%یوره ^ناروتو) %:«این اتاقیه که میلوا آینه رو توش نگه میداره..» ^:«بهتره راستشو بگی... قول نمیدم دروغ گفتی بـذارم فرار کنی.» %:«دلیلی برای دروغ گفتن دارم واقعا؟» ^:«دلیلی برای خیانتم نـداشتی.» %:«نه این دفعه قول میدم.» ناروتو درو شکست و واردش شد. یوره پشت سرش اومد:«واااو» ^:«یوره به نظرم بهتر بود بیرون میموندی.» %:«چرا؟ گفتــی میخای اینه رو بشکنی این دیگ کار خاصـی نیس واقن. من بجات میشکنمش اصـن.» ^:«نه.. خیلی آسونش گرفتی.» روی زمین شیشه ای به سمت اینه حرکت کرد. چشم هاش رو بست و کونایش رو درآورد. یهو صدایی ظریف بهش گف:«امـروز اینجا قبرت میشه...» ناروتو کونایش رو درجهت اینه پیش برد تا بشکندش. ولی وقتی دستشو جلو برد میتونست پوست نرمی رو حس کنه. صدای جیغی توی راهروی شیشه ای طنین انداخت. ناروتو با عجله چشم هاش رو باز کرد که اشتباه بزرگــی بود... یه پسر جلوی اینه ایستاده بود.. ناروتو سری عقب رفت و با کونایش به سمت آینه رفت تا بشکندش. ولی موجود سفیدی به بیرون ترشح کرد... یه پسر هم قد و شبیه خودش بود. ولی همهچیزش سفیـد بود. ناروتو سری گارد دفاعی گرف و پسره روبه روش امینگان سفیدش رو فعال کرد. اونا همینجوری باهم میجنگیدن. قدرت ها همه چیزشون برابـر بود فقد اینکه ناروتو کمکم داش خسته میشد. بالاخره زور آخرش رو زد،،، راسنگان قرمز رنگ توی دستاش شکل گرفت. با تمام زور راسنگان رو فرستاد طرف کلون. شیشه های زیری شکستن و دود تو هوا پخش شـد. ناروتو از خستگی روی زانوهاش افتاد.
یهو حس کرد چیزی از عقب بهش نزدیـک میشه. کلون زمزمه کرد:«خوب بخواب.» کلون شیشه ی شمشیرشکل رو به سمت ناروتو گرف. لحظه ها مث ساعت میگذشتن که یهو صدایی گف:«نهههه!» ناروتو محکم چشم هاش رو بست. چندثانیه گذش ولی اتفاقی نیفـتاد. وقتی چشماش رو باز کرد یوره رو دید از دهنش خون میاومد. ^:«ی-یوره... چرا....؟» اون خندید:«من دیگ دلیلی برای زندگی ندارم *سرفه* ه-هرکی دوست داشتم م-مردن..» یکم دیگ یوره افتاد زمین. ناروتو به اینه خیره شد. دیگه هرچی ترس بود به عصبانیت تبدیل شده بود. ایستاد. مایهی سفید رنگ مث موج حرکت میکرد. ^:«دیگه بسه. تمومـش میکنم.» موج از زیر شیشه رد میشد. ناروتو پرید بالا و موجها داشتن به سمتش حرکت میکردن. {باید اینه رو پیدا کنـم... اینا توهمن؟! اگه بود چرا یوره.... ول کــن باید ی راهی باشه.} بالاخره وقتی روی زمین فرود اومد فهمید تموم اون مدت قضیه چی بود.. اصن یوره وجـود خارجی داش؟ تموم اون مدت دوستاش هم اونو میدیدن. بالاخرع کونای رو توی دستش فرو کرد.
چشماش رو باز کرد.. یوره رو دیـد که دستش رو گذاشته رو شونه ش:«ناروتو چی شده؟ از وقتی رسیدیم ورودی هیچی نمیگی.» ناروتو با ناباوری نگا کرد:«ت-تو...؟» %:«منظورت چیه...؟» ناروتو چند قدم عقب رف:«یوره ما وارد شدیم... بعدش ت-تو مردی...» %:«مـا هیچوقت نرفتیم اون داخل.. از وقتی رسیدیم ورودی تو اصن تو باغ نیستـی هرچقدرم صدات کردم جواب نمیدادی.» ناروتو به دستش نگا کرد. خون میومد:«دستـم چ-چی شده» %:«خودت یهو کونای رو اوردی بیرون اینجوری کردی.» ناروتو:{پس همه ش توهم بــود؟؟ یا اینایی که الان میبینم توهمه.. دارم دیوونه میشم.} ناروتو کونای رو چرخوند و به سمت یوره حمله کرد. یوره درحالی که پوزخند میزد ذوب شـد. صدا:«تو نباید تو چیزایی که نباید دخالت کنــی.» صدا ادامه داد:«تو حتی نمیدونی چی واقعیـه چی نه.» ^:«چرا میدونــم. یوره مرد...» صدا خندید:«مطمئنی؟ شایـدم یوره یکی از حقه های من بود... شاید تو اصلا وجــود نداری.» ^:«داری سعی میکنی دیوونه م کنی.» +:«شاید. میدونی یوره ینی روح و روح ها همینجوری نمیشه دیدشون. ناروتو تو خیلی وق پیش مردی.» ^:«نه من زندم!» +:«فک کن. تو ماموریت موج بعد اینک ساسکه پریـد ازت دفاع کنه بعدش چ شد؟» ناروتو حس میکرد سرش داره میترکه..یادش نمیومد. میدونست کـه باید یادش بیاد:«ن-نمیدونم»
+:«تو مردی. یــا بهتـره بگیم کشته شدی.» ناروتو محکم سرش رو فشرد. رو زانوهاش افتاد:«ا-این غیرم-ممکنه...» +:«میبینی؟» ^:«پ-پس چطـور کاکاشی سنسی و بقیه رو میدیدم و باهاشــون حرف م-میزدم؟» +:«همهش تصورت بود. الان روحت زیادی امیدواره. باید برگردی به مرگ.» ناروتو چشمهاش سفید شدن و اروم بلنـد شد. یهو صدایی از درونش گفت:«ناروتــــــو! به خودت برگـرد تو زنده ای.» یهو ناروتو به خودش اومد.. روبهروی اینه زانو زده بود. از فرصت استفاده کرد و کونایش رو درون اینه فرو برد. آینه چندتیکـه شد. صدایی جیغ مانند اومد:«اون روباه مزاحممم. قول میدم تموم چیـزی که برات مهمه از یادت میره اوزوماکی ناروتو!» ناروتو ســرش رو گرفت. درد مث موج تو سرش حرکت میکرد..
تیم 7 و بقیه داشتن با سربازا میجنگیدن. کمکم داشت نیروشـون ته میکشید و مردم شورشی هم دیگ قدرتی نداشتن. ساکورا اروم گف:«به نظـر میاد بازم برمیگردیم سلول.. ایندفعه با اون همه مردم..» ساسکه درحالی که خون رو از رو پیشونیش پاک میکرد گف:«هرکـاری میتونستیم کردیــم...» یهو صدای زنگوله مانندی پخش شد. نجی:«ام-امکان نـداره...» ساسکه:«چی شده نجیی؟!!» نجی:«شینوبی های دهکده ی مه و کاکاشی و گای سنسی دارن میـان..» ساکورا از خوشحالی گریه ش گرفته بود:«ایــن... معجزه ست....» هیناتا که داش غش میکرد به زور جلوی خودشــو گرف:«ب-بالاخره برمیگردیم..» کمی بعد باقیمونده ی سربازا توسط شینوبی های مه دستگیر شـده بودن. کاکاشی با افتخار نگا میکرد:«کارتــون عالی بود! اصن فکرشم نمیکردم اینجوری موفق شین.» یهو متوجه شد ناروتو نیس و اخم کرد:«ناروتو کجاس؟» ساسکه :«نمیدونم... گفت بعــد شکستن اینه برمیگرده...» کاکاشی رنگش پرید:«دیوونه شدیـن!؟ نرفت که!؟» ساسکه و کاکاشی و ساکورا شرو کردن به دوییدن تو راهروها تا رسیدن به اتاقکی که اینه توش بود.

وقتی رسیدن دیدن ناروتو درحالی که خون از سرش میومد و یوره که مرده بود رو دیدن. ساکورا تقریبا قلبش ایستاد:«ناروتو...» کاکاشی دویید سمتش:«قلبش......قلبش ایستاده....» ساسکه بیحـس شده بود.. نمیدونست چیکار کنـه... ناروتو مرده بود... کاکاشی با چاکرای صـاعقه به ناروتو شوک داد. بعد چندیـن بار شوک ناروتو اروم ناله کرد. کاکاشی نفس راحتــی کشید:«یوکاتا...ساکورا بیا اینجا بقیهی زخماش رو درمان کـن.» ساکورا درحالی که گریه میکرد گف:«زندهس؟ سنسی ناروتو زندهس؟!» ($کاکاشی *ساسکه &ساکورا) $:«اره زندهس.. احیای قلبیش کـردم..» ساکورا اشکهاش رو پاک کرد و به سمت ناروتو رفت. زانو زد و چاکرای سبز توی دستاش پخــش شد:«اول مطمئـن میشم قلبش دوباره از کار نمی افته...» کاکاشی حواســش رف سمت ساسکه. چهره ش سفید سفید شده بـود:«دیگه دلیلی برای نگرانی نیس ساسکه...» *:«اما اون مرد...نـه؟» $:«کاری که ناروتو کرد دیوونگی بود... بـاورم نمیشه تونسـت اینه رو بشکنه.. باید کنــارش باشیم.» کاکاشی برگشت و دید ناروتو سردش شده. با لبخند کتش رو درآورد و به ناروتو پوشوند. بعدش توی بغلش برش داشت:«بهـتره بریم یه بیمارستان.»
چندروز بعد ناروتو بیدار شد. اولش فک میکرد مرده و کلی طـول کشید بقیه بهش بفهمونن زندهس😐😹😹😹 چنـدروزیم موندن روستا. مردم خیلی خوشحال بودن که روستاشــون رو پس گرفتن و ی مهمونی بزرگ گرفتن. و البته خاکسپاری برا یوره. موقع رفتن بود. ساسکه رفت تا ناروتو رو پیـدا کنه. همه جا رو گشت ولی پیداش نکرد. رفت سمت قبرستون و دید ناروتو داره رو قبر یوره دعا میخونــه. ^:«اگ اون نبـود من میمردم... راستی ساسکه مطمئنی منــو میبینی و زندهم؟🤨🤔» ساسکه اروم یه مشت زد تو سر ناروتو طــوری که زیاد دردش نیاد:«اینو حس کردی؟ ملومه زندهای اوسوراکونتاچی.» ناروتو خندید و بلند شد:«به گمونم درس میگی... » بعد شرو کرد ب دوییدن:«هرکی زودتــر برسه برندهس!» ساسکه:«تو جر زدی! زودتر حرکت کردی!» ناروتو:«بدو ببیــنممم»
ولی ناروتو تموم خاطراتش از کوراما رو از یــاد برده بود..... حتی نمیدونست جینچوریکیه... آینه تموم خاطراتش از کوراما رو مکیـده بود... همینطـور کوراما هم همه چیزو فرامـوش کرده بــود..

سایانـورا!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفلا پارت بعدی رو هم بزار
منتشر شد😐🤍🤍🤍🤍
لطفلا پارت ۳۰ رو هم بزار این رومان عالی
اما پارت ۳۰ نبود نکنه Naruto an another s2p1. ادامش
آره ادامهشه😁
فصل دوم داستانه
راستش ...
اگ همین الان بذارم تا ی ساعت دیگ منتشر شده😅😂
واااای کاگیاما هم خوشش اومد 🥺❤
باشح تا شب میذارم😇✌
واس تیاچان چن تا عکس پیدا کردم اونا رم تو اسلاید اضافه میذارم
راستی میننا تاحالا فک کردین تا موهای ناروتو ر قرمز کنم چقد بدبختی سر ادیت میکشممم؟!😐💔
راستی آیلار در همون مورد من یه تست درست کردم برات عکس ناروتو با موهای قرمز رو گذاشتم اگه دوست داشتی میتونی ببینی و ازشون استفاده کنی🌹
چ خوب😀
همیشه میخاستم وقتی مردم خاکستر شم😀
حالا ک حرفشو زدی بدو خاکسترم کن خاکسترمو ببر ژاپن😈
اگ ژاپن نبری تسخیر میشی 😈
نگران نباش من جوری میسوزینمت که خاکسترم باقی نمونه😈
ایلارررررررررررررر تازه داری مینویسی بابا لامصب 3 روز گذشت اونم تا منتشر شه 2 روز طول میکشه😤😤😤🔪🔪🔪خو یکم زود زود بزار دیگه چند روز دیگه مدرسه ها هم باز میشه دیر دیر میتونی بزاری😢😢😢
همین الانننننننن
بعدییییییبییییییییی
تو وقتی من 😠😠😠ندیدی
فصل دو کی میاد😐
*در حال نوشتن*
زود بفرست وگرنه زنده زنده اتیشت میزنم😡😠
چرا همه فک میکنن من قهرم آخه😐😂💔
ی دلیل بدین قهر باشم😬😂😂
همهتونو انقد دوس دارم ک نمیتونین تصور کنین آجیا😆🤙💗
راستی داستان جدیدمم منتشر شد خاستین بخونین 😀
والا راستم میگی
چرا قهر باشی اخه
😁😑😁😑😁😑😁😑😁😐
بچا بگین بنظرتون چرا قهره😂😂😂😇😈
آیلار چرا جواب کامنتام نمیدی قهری یا اصلا یادت نومویاد بنده اجیتم😢