من هیچی نمیگم برین بخونین😂
و اون ها تا آخر عمرشون با همدیگه به خوبی و خوشی زندگی کردن.+خب این کتابم تموم شد باز با پایان خوش.پاهام رو که روی میز کتابخونه گذاشته بودم پایین آوردم و رفتم که کتاب رو بزارم سر جاش.بعد از اینکه کتاب رو گذاشتم رفتم سمت میز آقای سو که ازش بپرسم قهوه میخوره یا ن.خب راستش از ۱۸ سالگیم که اومدم سئول همیشه برای کتاب خوندن میام به این کتاب خونه.پس چهار ساله که آقای سو من رو میشناسه و میشه گفت یه حورایی با همدیگه دوستیم.آقای سو یه مرد میانساله که خیلی مهربونه و من هربار که برای خوندن کتاب میام اینجا بهش کمک میکنم.خب راستش کمک کردن رو دوست دارم.جلوی میز آقای سو وایستادم و خیلی آروم ازش پرسیدم:شما هم قهوه میخورین؟آقای سو جوری توی کتابی کا داشت میخوند غرق شده بود ک جلوی صورتش دست تکون دادم که متوجه ام شد:اوه ا.تاون کتابی که بهت داده بودم رو تموم کردی؟+بله آقای سو اونم تموم شد ولی شما به سوال من جواب ندادین؟قهوه میخورین؟آقای سو با خوشحالی گفت:خیلی وقته برام قهوه درست نکرده بودی.طعم قهوه هات رو دوست دارم.آره منم میخورم.بعد از اینکه حرفش تموم شد رفتم سمت دستگاه قهوه ساز و دست به کار شدم.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
عاللییی ادامه بده
حتما ادامه میدم
ولی فعلا حوصله ی نوشتن پارت بعد رو ندارم
چون دلم درد میکنه😑
چیز شدم😐
از اونا شدم😐
اها 😐اشکال نداره هر وقت تونستی پارت بعد رو بزار 😊
احتمالا الان برم بنویسمش
قشنگ بود....هنوزم سخته جای یه دختر باشم:///
ویکتووووووووووووور
میگم وایسا ماجرا شروع بشه خودتو جای جونگ کوک بزارررررررر
جعر
باشه چشم💜😹
آفرین پسمل خوفففففف❤😊
:^