
خب بریم پارت اول داستان ʕ •ᴥ•ʔゝ☆ علامت ات + علامت جونکوک & علامت پدر ات - علامت پدر جونکوک $ لطفا اول برید معرفی رو بخونید بعد این پارت اول رو ممنون.

+ بله بابا - پروازت ساعت چنده؟ +ساعت 2 - باشه پس منتظرتم + باشه خب دوباره تسلیم خواسته های بابا شدم و تصمیم گرفتم بعد از 14 سال برگردم کره و قید همه دوستا و خاطراتی که تو امریکا داشتم و بزنم البته دیگه برام عادی شده . مثل همیشه باید به حرف بابا گوش کنم و هر چیزی که ازم میخواد و انجام بدم. این روز ها تنها چیزی که من و اروم میکنه نقاشی کردن و پیانو زدنه به خصوص که یه ماهی هست که سال 4 ام دانشگاه تموم شده و از سال 5 ام باید تو امریکا ادامه بدم. وارد اتاقی که توش پر شده بود از تابلو های نقاشی شدم و نگاه کوتاهی به تابلو ها انداختم. ساعت 9 صبح بود و من باید برای پرواز اماده میشدم و البته که نمیتونستم تابلو ها رو با خودم به کره ببرم اما میتونم اونجا هم نقاشی بکشم 🙃 بی خیال تابلو ها شدم و رفتم حموم و بعد موها مو خشک کردم و لباسی که قرار بود بپوشم و پوشیدم و به کوله ای که خدمتکارها برام اماده کرده بودن نگاهی کردم. یاد تماسی که شب گذشته با بابا داشتم افتادم. فلش بک : ( ات نمیخواد چیز زیادی بیاری اینجا همه چیز برات امادس ) پایان فلش بک. ʕ •ᴥ•ʔゝ☆ اهی از سر لجبازی بابا کشیدم و بلند شدم کوله رو برداشتم و از اتاق خارج شدم نهارم و خوردم و به همراه راننده به سمت فرودگاه حرکت کردیم. سوار هواپیما شخصی که بابا ترتیب داده بود شدیم و به سمت کره حرکت کردیم .( عکس لبای ات)

از زبان نویسنده : بعد از چند ساعت هواپیما فرود اومد و ات به محض پیاده شدن با دو تا مرده هیکلی و یه خانم مواجه شد. خانمی که ایستاده بود جلو رفت و بعد از تعظیم کوتاهی و سلام خودش رو معرفی کرد. ∆ سلام خانم جوان من منشی پدرتون هستم. خانم چوی احتمالا خسته هستین بفرمایید از این طرف. + ممنون. ات همراه با خانم چوی و دو مرد به امارت جدید پدر رفت. پیاده شد و بعد از این که خانم چوی همه جا رو بهش نشون داد و خدمتکار ها رو معرفی کرد .، ات رو به اتاقش برد. ∆ خانم جوان پدرتون سعی کردن هر چیزی که نیاز دارین رو فراهم کنن ولی اگه چیزی کم دارین به من بگید براتون تهیه کنم. + خیلی خوب ممنون در ضمن اگه میشه به من نگین خانم جوان ات صدام کنین. ∆ ببخشید اما پدرتون به ما اجازه همچین کاری رو نمیدن. خانم چوی بعد از گفتن حرف از اتاق خاج میشه. و ات برای بار دوم در روز اه میکشه. ات نگاهی به اتاق می کنه دکوراسیون خوبی داشت و برای تنوع عالی بود نگاهی به پیانو سفید رنگ جدید انداخت. درسته که پدرش همیشه ازش دور بوده ولی خوب میدونست که تنها دخترش به چه چیز هایی علاقه داره. به سمت دری که در اتاق بود رفت و با اتاق لباس فوقالعاده ای مواجه شد از سر ذوق لبخندی روی لب های ظریفش نشست 🙃. + ولی بازم یه چیزی کمه. شب به بابا میگم. ( اتاق ات)

ات بعد از این که لباس هاش رو عوض میکنه کمی برای استراحت دراز میکشه و بعد کمی داخل عمارت رو میگرده . وبا همه اشنا میشه. همه خدمتکار ها از این میزان تو دل برو بودن ات و زیبایی و مهربونیش شگفت زده شده بودن از نظر اون ها ات به هیچ وجه شبیه پدرش که ظاهرا هیچ حسی نداره نیست و از نظر اونها شاید ات شبیه مادرش هست که اون رو خیلی وقته تنها گذاشته. ʕ •ᴥ•ʔゝ☆*********«★«************** شب ʕ •ᴥ•ʔゝ☆****** پدر ات از شرکت برمیگرده و وقتی وارد امارت میشه با صدای خنده های ات که از قسمتی از حیاط مواجه میشه بعد از پیاده شدن به طرف صدا میره و ات رو که در حال بازی با سگی که براش خریده بود میبینه و از این که ات هنوز شاده لبخندی روی لب های خسته اش که سال هاست حتی لبخند کوتاهی از ته دل بر روی اون نیومده نمایان میشه. اون در این سال ها ماهی یک بار اون همه برای انجام کار های شرکت در امریکا به دیدن ات میرفت و خوب میدونست ات هیچ وقت محبتی که احتیاج داشته رو دریافت نکره. بیخیالی افکار خودش میشه و به سمت ات حرکت میکنه. - سلام خوشگل بابا. & سلام بابایی 🙃 ات درحالی که از زمین بلند میشه میگه. - خوب نظرت درباره خونه و محل زندگیه جدیدت چیه؟؟ + خیلی خوبه فقط یه خواهشی دارم - باشه بیا بریم داخل بگو. و بعد همراه هم به سمت داخل عمارت حرکت میکنن. بعد صرف شام پدر روب به ات میگه : درخواستت چیه؟ + بابا من تو امریکا تابلو های زیادی کشیدم و خوب همشون توسط نقاش های گالری ها و... مورد تحسین قرار گرفتن ولی شما نزاشتین اونا رو اینجا بیارم. میشه که یه اتاق به من برای نقاشی کردن بدی؟ - البته باشه به خانم چوی میگم برات اماده کنه و در ضمن میتونی به یکی از بهترین گالری های کره برای نقاشی هم بری. + خیلی ممنون بابا. ( عکس امارت)

بعد از دو روز:»ات نگاهی به اتاق جدید برای تابلوهاش میکنه و با انرژی از اونجا خارج میشه و به سمت اتاق خودش برای اماده شدن میره. دوش کوتاهی میگیره و لباسش رو میپوشه و به سمت ماشین جدیدش میره و بعد از این که به سمت گالری که پدرش گفته بود حرکت میکنه . ( عکس ماشین ات تو تست معرفی رو بهتون نشون دادم) ( لباس ات 👆👆) بعد از وارد شدن اقای حدودا 50 ساله به طرف ات میاد و با لبخند روبه ات میگه : واو واقعا که اقای پارک عجب دختری بزرگ کرده. ات با لبخند جواب میده نظر لطف تونه ☺️ و بعد به طرف سالنی که مرد مسن گفته بود حرکت میکنه سالنی با دیواره های سفید و پر از طرح های نقاشی. به طرف یکی از طرح ها نقاشی که بسیار جالب بود حرکت میکنه و با اشتیاق به اون نگاه میکنه 🙃 ات اروم زمزمه میکنه این به اثار پیچیدس که تو خودش یه چیز نهفته داره 🙃 & عجیبه تا حالا کسی رو ندیده بودم که مثل خودم متوجه اون نقاشی بشه. ات که با صدای پسری به خوش اومده بود به طرف صاحب صدا برگشت و با پسری خوش استایل که تو عمرش کسی به این جذابی ندیده بود مواجه میشه . ات تو دلش میگه : این دیگه کیه؟؟ 😶 از زبان جونکوک : میخواستم وارد سال نقاشی که نقاشی های مورد علاقم بود بشم که با ورودم نگاهم به دختری که از پشت هم مشخص بود خوش استایل و خوش اندام هست جلب شد. خواستم بی تفاوت رد بشم که صدای لطیفش که به صورت زمزمه بود به گوشم رسید. ʕ •ᴥ•ʔゝ☆
ایا لایک نمیکنی؟ 😕
+ این یه نقاشی پیچیدس که یه چیزه نهفته درونش داره. همچنان از از زبان جونکوک نگاهی به نقاشی که نگاه میکرد کردم درسته همون نقاشی که همه با بی توجهی از کنارش رد میشن و به طرف نقاشی های خوش رنگ و طرح های شلوغ تر میرن و هیچ کدوم از راز نقاشی که با خلاقیت زیاد کشیده شده با خبر نیستن به جز من و اقای هوانگ ( همون اقای مسن ) اما این دختر که تا به حال ندیدم متوجه اون شده بود کنجکاو شدم و سر صحبت رو باز کردم با تموم شدن جملم به طرفم برگشت. برای لحظه ای قلبم نزد اون کیه دیگه؟؟ چرا انقدر خوشگل و تو دل برو بود 😍 . متوجه نگاه خیرم شدم و خودم و جمع کردم. ادامه دادم : ببخشید فکر کنم ترسیدی، من جونکوک هستم. ات نگاهی به پسر روبه رویی کرد و با صدای لطیفش جواب داد. + اشکالی نداره من ات هستم خوشبختم. از زبان جونکوک چرا انقدر صداشم مثل خودش قشنگ 🤦🏻♂️ من چم شده.؟ من که اصلا به دخترا توجه نمیکردم 😐 ( عاشق شدی فرزندم 😂😂) ات و جونکوک بعد از مدتی صحبت کردن با هم دیگه شروع به نقاشی کردن. از زبان ات : خدایی تا به حال پسر به این با حالی ندیده بودم😶. نقاشیش هم حرف نداره. تو افکار خودم غرق بودم که با صدای جونکوک پشت سرم به خودم اومدم. & واو این عالیه چرا انقدر قشنگ میکشی. + ممنون مال تو هم قشنگه. & میگم میای بریم یه چیزی بخوریم؟؟ + اهوم 🙃 و بعد ات و جونکوک به سمت کافه نزدیک گالری رفتن. & یکم بیشتر درباره خودت بگو. + من خوب 19 سالمه ولی به خاطر هوشم سال 5 ام پزشکی هستم و این که از 5 سالگی امریکا بودم . & چه جالب منم دانشجوی پزشکی ام. میگم میشه شمارتو بدی. ات خواست جواب بده که صدای گوشی ات بلند شد. عذرخواهی کرد و جواب داد خانم چوی بود که برای دیدن مدل پرده اتاق که ازش خوشش نیومده بود زنگ زده بود. بعد از قطع کردن تلفن از جونکوک خدافظی کرد و از کافه بیرون اومد.
شب شده بود و ات خسته از امروز بعد از شام به اتاقش رفت و دقیقا وقتی که خواست بخوابه یاد جونکوک افتاد میخواست بیشتر باهاش اشنا بشه . ولی حیف که باید زود میرفت. چشم هاش رو بست و به دقیقه نکشید که ات خوابش برد. از زبان جونکوک. از حموم بیرون اومدم از وقتی که از گالری برگشته بودم ذهنم درگیر ات بود صدای قشنگش مدام تو سرم تکرار میشد. به رخت خواب رفتم و یادم اومد که نتونستم ازش شماره بگیرم ولی خب احتمالا تو روز های بعدی به گالری بیاد. .............................................. روز بعد.......................... یک هفته تا ترم جدید دانشگاه مونده بود و ات داشت درس های ترم قبل رو مرور میکرد و با این حال که میخواست به گالری بره اما بازم باید تمرکزش رو روی درس میزاشت تا دوباره مثل چند سال پیش توسط پدرش سرزنش نشه🙁 با یاد اوری اون روز اهی کشید و دوباره شروع به خوندن جزوه کرد. از زبان جونکوک: یه هفته مدام به گاری میرفتم اما به هیچ وجه ات رو ندیدم و کم کم داشتم فراموشش میکردم. فردا دانشگاه شروع میشد و من باید اماده میشدم 🙃.
انچه خواهید دید نتیجه 👈خب خب خب ʕ •ᴥ•ʔゝ☆ .... نظرتون چیه؟ خوشتون اومد؟ لطفا لایک کنید و فالو هم کنید ممنون میشم 🙃 خیلی ممنون . زحمت کشیدم تقریبا زیاد هم نوشتم پس لطفا با لایک کردن خوشحالم کنید 💕✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلیییییی قشنگ بود لطفا پارت بعد رو زود بزار ❤❤❤
اگه بشه امروز میزارم😄
عاااللییییی بود زود پارت بعد رو بزار🥺😊
باشه حتما🙂💫
خیلیییی عالیی بود ممنون لطفا امشب پارت بعد رو بزار خواهش میکنممممم🥺💔💜
امروز میزارمش خوشحالم که خوشت اومده🌌🙂