زندگی در شانگهای ⛩️🏯 ۵

گذاشتم توی کشوی داربرم اما یه چیزی جا گذاشتم تو پاریس (خونشون)........یادم افتاد وای نه جامدادیم😫😭😭😱😱 حالا چیکار کنم وای چقدر من حواس پرتم😩😩.

یهو یه صدایی شنیدم. که اون صدا نزدیکای اتاقمه.....خیلی ترسیده بودم...😨😰😱🥶. استرس داشتم که در رو باز کرد دیدم زنعموعه.

گفتم:پوفففف به خیر گذشت😏 نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سلام زنعمو. زنعمو:سلام مرینت خوب خوابیدی😊.

مرینت:آمم ن..... نه... یعنی آره یعنی نه..... اصلا من نخوابیدم😁😁. زنعمو:چرا؟ گفتم:آخهه. خوب داشتم کتابام دفترهام و.......میچدم تو کشو. لباسام هم تو کمد.

زنعمو: آها.راستی میخواین دوباره برید پاریس🇫🇷؟ گفتم:آره..‌یعنی فکر کنم.....نمیدونم ولی مامانم گفت شاید شانگهای بمونیم(زندگی کنن). زنعمو: آها. که اینطور😊😚 باشه من دیگه برم به روکی غدا بدم.

(از زبان ریجت مرینت ازم پرسید؟: روکی کیه. گفتم:روکی اسم خرگوشِمونه. مرینت:آها.باشه زنعمو. گفتم:خداحافظ. شام ساعت ۹ بیا سر میز).