
ٱمیدوارم خوشتون بیاد :) فالو -لایک-کامنت فراموش نشع :)
خسته و کوفته بود حوصله رانندگی رو هم نداشت . یک نگاه به ساعت دستش انداخت ساعت 11:00بود . بابی حوصلگی سوار ماشین شد استارت ماشین رو زد آروم پاش رو روی پدال ماشین گذاشت و فشار داد . همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی به بیرون انداخت خیابون شلوغ بود ترافیک بود حوصله اینکه پشت چراغ قرمز هم نداشت . اعصابش خورد شدع بود راه ٱفتاد محکم روی پدال گاز فشار میداد همینطور ادامه میداد تا اینکه رسید به خونش
وارد خونه شد خونه ای که تاریک بود چراغ ها خاموش بود تنها چراغی که روشن بود چراغ آشپز خونه بود . لباس هاش رو در آورد و یک گوشه ای انداخت حوصله شام خوردن نداشت بنا بر این تصمیم گرفت بخوابه آروم وارد اتاق خوابش شد یه نگاهی به بیبی اش انداخت که مثل فرشته ها خوابیده بود . برای چند لحظه تمام درد هاشو فراموش کرد باخودش میگفت :آخع من بدون تو چیکار کنم
بی سرو صدا رفت روی تخت سرش رو روی بالشت نرمش گذاشت آروم بیبیش رو بغل کرد سعی میکرد بخوابع اما نمیتونست خودش هم نمیدونست چرا . شاید بخاطر این بوده که قرارع بیبیش رو فردا ... یا حتی 1ماه دیگه از دست بده نمیدونست بدون بیبیش چیکار بکنه ؟ فکرش درگیر بیبیش بود نفهمید کی خوابش برد (صبح) خواب بود که با صدای زنگ زدن گوشی اش از خواب پرید با ترس و وحشت گوشی اش رو برداشت جین :الو......الو..... جونگوک :هیونگ کجایی چرا نمیای ؟بدو بیاامروز کلی کار داریم جین :جونگوکا چخبرته مگع ساعت چنده ؟ جونگوک :هیونگ ساعت 8:15هس جین :چیییییی ..... الان میام تلفن رو بدون خداحافظی قطع کرد
وای گم کردم :/ ..................................... .. خوابش برد (صبح) تو خواب عمیقی بود که با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید جونگوک : هیونگ کجایی ؟بیا دیگه کلی کار داریم جین : مگه ساعت چنده ؟ جونگوک: 8:15 جین:چیییییییییی. ... الان میام بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد رفت تا لباس بپوشه که چشمش به لباس بیبیش افتاد . رفت لباس رو برداشت اون لباس رو بو میکرد . بوی وانیل میداد بویی که عاشقش شدع بود :) انقدر غرق در اون بو شده بود که نفهمید زمان کی گذشت نگاه به ساعتش کرد فهمید که دیر کرده
باعجله سوار ماشین شد . خیابون خلوت بود . که رسید به کمپانی . باعجله وارد اتاق تمرین رقصشون شد به همه اعضا سلام کرد و شروع بع رقصیدن کردن . (4ساعت بعد) تمرینشون تموم شده بود دلش میخواست بره بیبیشو ببینع و یک عالمه بوسش کن . به سمت خونه رفت و بیخبر از همه چیز رسید به خونش کلید رو انداخت و رفت تو خونه . سکوت مرگباری تو خونه حکم فرما بود . اسم بیبیشو صدا میزد اما صدایی نشنید رفت تو اتاق خوابش که با جسم بی جون بیبیش رود رو شد ترسیدع بود .قلبش شکسته بود اشکاش روی گونش سرازیر شده بود دلش میخواست داد بزنع که از خودم متنفرم اما دیگه چاره ای جز اینکه برع پیش عشقش :)🥀🖤

میدونم گند زدم :/ لایک و کامنت و فالو فراموش نشه :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🍇💗☺
تنکس :)
هق خیلی قشنگ مینویسی منکه دلم گرفت اینو خوندم🤧🥺
ولی بع قشنگی تک پارتی تو نبود :)
قشنگ بود ولی بیبیش چرا مرد؟ :|❤️
زیبا بود خوشمان آمد👌🏻😐🫐
مرسی لاو :)
آجی میشی؟:)
بیبش چرا مرد . خو متاسفانه بیبیش سرطان داشته و جین خبر نداشته :/
یعس:)
سوگندم 12 سالمه ✨🍃
آرمی و بلینکم و جدیدا میخوام میدزی هم بشم 🎉
ملقب به سوسو•ولرمک و سیگنال🌈🫐
اند یو؟ :)