بچه ها میریم برای یه داستان جدید به نام شاهدخت فراری به داستان کاملا باحال و جانانه این دومین داستان قرارع باشه در مورد یه شاهدخت که 15 سالشه بریم برای تست /یه جورایی شبیه مریداست/
این داستان از منه در مورد اون .. اسم من شایلر هست و یه پسرم ک 14 سالشه داستان از اونجایی شروع شد ک قوم ما با قوم اونا فرق داشت .. اره اسم لشکر ما فایر بود و اسم لشکر اونا واتر بود ما از قبل یعنی جدی با هم مشکل و اختلاف نظر داشتیم.. این دو قوم یعنی مال ما و مال اونا دنبال یک چیز بود /الماس سبز شب/ گفته شده بود هر کدوم از این دو قوم اگر زود تر دستشان ب این الماس ارزشمند برسه میتونه تا همیشه و برای همیشه باقی بمونه و زمان. برای اونها تغییر کنه ..
برای همین هم خیلی مهم بود پدر من رئیس همه بود و یجورایی پادشاه بود و سرش خیلی شلوغ بود متاسفانه مادرم مرده بود و بعد از اون پدر هم مادر بود هم پدر اما ... اون با من جور نبود یعنی کاراش براش مهم تر از من بودن ..و اما تنها چیزایی که از قوم واتر میدونم اینه که اونها هم پادشاه دارن اسم پادشاه اونا لاریس و پادشاه ما یعنی پدرم کارلوسه ... پادشاه لاریس ی دختر 15 ساله بنام تیمتام داره ک موهاش مشکی و چشم های سبز رنگ داره ... ظاهر خودمم اینه ی پسر با موهای قهوه ای و چشم های آبی
از این جا شروع میشه +سلام پدر امروز صبح کارتون چجور پیش رفت -سلام پسرم خوبه بد نیست + خب امیدوارم که همه چی بر مراد وقف شما باشه -ممنون پسرم+پدر ببخشید من ی سوال دارم که دوست دارم ب جوابش برسم-بگو پسرم+پدر ما چرا با واتر ها جنگ داریم - خخخخخخخ پسرم شوخی خنده داری بود + آما پدر من ک شوخی نمیکنم -اگر شوخی بود دیگه این شوخی و نکن اگه راست بود دیگه حق نداری حرفشو بزنی+ اماپدر من قصد توهین ندارم - اره آنا سوالت قصد توهین داره بهتره بهش ادب یاد بدی و در و کوبوند و رفت
گیج شده بودم و نمیدوستم از کی بپرسم این دلیل چیه همون موقعه ی فکر ایده آل ب سرم زد ک برم ب اتاق پدرم و از کتابهاش اینو بخونم ... برای همین یواشکی ب اتاقش رفتم و تمام کتاب هایش رو زیر و رو کردم
تا این که ی کتاب حساب بزرگ پیدا کردم که روش نوشته بود کتاب عصر واتر ها و فایر ها بازش کردم توش خیلی چیزا بود در مورد جنگ اونها بالاخره چیزهای زیادی از آلماس گرفتم .... اون الماس واقعا جادویی و توش نوشته بود جنگ این دو نفر بعضی اوقات برای اون الماس بوجود میاد و قرن هاست که نسل ب نسل ادامه پیدا میکنه و این الماس هیچوقت فراموش نمیشه
حالا ک همه چی و فهمیدم بهتره این ها رو جمع کنم و برم کتابا خیلی زیاد بودن و من مجبور بودم جمعشون کنم پدر داشت میومد وای حالا چیکار کنم !-پسرم پسرم کجایی +مجبور بودم همرو همونجا ول کنم و برم + پدر من اینجام - پسرم داشتی چیکار میکردی+خب ... با اجازه شما ب اتاقتون رفتم تا ی سری کتاب برای مجله شارلن داشته باشم -خیلی خب باشه اما من به تو چی گفتم ک بدون اجازه وارد اتاق من نشی + چشم پدر ببخشید و رفت شب که شد من با ی دلهره عجیب خوابیدم احساس کردم قرارع ی اتفاق بیفته -پسرم روز سختی بود برو به اتاقت فردا روز مهمیع + چ روزی - ههههه خودت میبینی پسر /منظورش حمله به واتر ها بود +میدونستم همینه دیگه توان نداشتم ک ی جنگ دیگه برپا شه و خیلی از آدم ها بمیرن و این قصر لعنتی رو سرمون خراب شه ب اتاقم رفتم و هنوز چشمام ب خواب کامل نرفته بود که .. صداهای بلند ب گوشم رسید و ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

حتما مینااا
عالی ادامه بده💖💖
خواستی به داستانهای منم سر بزن😊
سلام مهرنوش ممنونم حتما بله باهات دوست میشم منم ساغرم 12 ساله 88 هستم
عالی بود 👏🌹
من منتشرش کردم 😁🙃
لطفا پارت 2 رو زودتر بزار 😗🚶♀️
آجی میشی؟ 🙃
من مهرنوشم 13 سالمه از مشهد و شما؟ 😊