10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yonyoojin انتشار: 3 سال پیش 617 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم برای پارت جدید 😍
زندایی_نمیدونم باید مزشو امتحان کنی!
_حتما!
نیما _مامان فکر کنم غذات ته گرفت!
زندایی خداحافظی کردو رفت!
نیما_اخ آخ اذانم گفتن!
_مگه ساعت چنده؟
ارغوان_12:30
به ساعت گوشیم نگاه کردم چهار بود.
بچه ها رفتن نماز بخونن منم تماسو قطع نکردم همینجوری بلند شدم رفتم بشقابمو گذاشتم تو سینک ظرفشویی! یه لیوان آب خوردم! یه نگاه به تقویم انداختم! چشمم خورد به فردا! دورش با ماژیک خط کشیده بودن! صبر کن ببینم! چه خبر فردا ؟
بیکار بودم که! پس زنگ زدم یونگی ازش بپرسم.
یونگی_ جانم؟
_سلام! خوبی؟
یونگی_سلام عالی تو چطوری؟ بدون ما خوش میگذره؟
_آره خیلی خوبه! آرامش تو خونه موج میزنه!
یونگی_ای نامرد!چه خبر چیزی نیاز داری؟
_اهان! میگم توی این تقویم که توی آشپزخونه هست!
یونگی_خب؟
_دور فردا با ماژیک خط کشیدین! چه خبره فردا؟
یونگی_تولد نامجونه دیگه!
_جدییییی؟
یونگی_اره! حالا شب یه برنامه خوب میچینیم براش!
_خودم الان برنامشو میچینم!
یونگی_باشه شب باهم صحبت میکنیم! من باید برم!
_باشه خوش بگذره!
یونگی_مرسی!
_فعلا!
تماسو قطع کردم! خبببب پس تولد مستر لیدره!
_چطوره فردا قرمه سبزی درست کنم؟ جین قرمه سبزی رو میشناسه باید روز تولد اون درست کنم! ولی خب چه میشه کرد؟ خودم خیلی هوس کردم!
گوشیمو برداشتم زنگ زدم جين!
جین_ به به چه عجب یاد ما افتادی!
_چطوری هندسامم!
_خوووب! تو چطوری؟
_منم عالی! میگم یه سوال!
جین_ جانم ؟
_اینجا لیمو خشک گیر میاد؟
جین_ اینجارو با سومالی اشتباه گرفتی؟
_چه ربطی داره؟
جین _ یه جوری میگی اینجا گیر میاد انگار تو قحطی به سر میبریم!
_عه خب فکر میکردم اینجا لیمو خشک کاربرد نداره! پس نیست!
جین_ اینجا زیاد استفاده نمیشه ولی پیدا میشه!
_جین وقتی میای خونه میتونی یکم لیمو خشک بگیری بیاری؟
جین_باشه! اگه پیدا کردم میگیرم!
_مرسی!
جین_حالا چی شده یاد لیمو خشک افتادی؟
_فردا تولد نامجونه میخوام قرمه سبزی بپزم!
جین_ چیییی؟تو بلدی قرمه سبزی درست کنی؟
_اوهوم!
جین_چرا زودتر نگفتی؟
_خب فکر میکردم اینجا موادش گیر نیاد!
جین_ باید به منم یاد بدیا!
_باشه! حالا شب دربارش صحبت میکنیم!
جین _باشه! چیزی نیاز نداری دیگه؟
_نه مرسی!فعلا
جین_ فعلا!
گوشیو قطع کردم!
ارغوان نمازش تموم شده بود!
ارغوان_چقدر فک میزنی!
_خب الان فهمیدم فردا تولد یکی از بچه هاس دارم برنامه جفت و جور میکنم!
ارغوان_عه؟ فردا تولد داری؟
_اوهوم!
ارغوان_ خیلی هم خوب!
راستی مروارید من دارم خیاطی یاد میگیرم!
_چه خوووب! منم یه چیزی یاد گرفتم!
ارغوان_ چیییی؟
_بزار برم بیارمش!
ارغوان_با این پای لنگونت کجا؟
_میام الان!
از جام بلند شدم و به طرف اتاق نامجون رفتم!
ارغوان_راستیییی چندتا اتاق دارین؟
منم از دور داد زدم_چهارده تا!
کم کم صدای ارغوان محو شد!
وارد اتاق شدم و گیتار نامجونو از کنار تختش برداشتم! ببین تورو خدا چقدر اتاقش به هم ریختس!
از اتاق بیرون اومدم صدای موبایلم توی سالن پیچیده بود!
اومدم رو به روی ارغوان نشستم.
ارغوان_ماشاالله زنگ خورت بالاسااا!
به گوشی نگاه کردم تهیونگ بود!
_ به به سلام علیکم! حااال شمااا؟خوبیییی؟
تهیونگ _ تا بهت زنگ نزنم زنگ نمیزنیا!
_آخه تازه دارم نفس راحت میکشم!
تهیونگ_چه خبر همه چی خوبه؟ ناهار خوردی؟
_سلامتی آره همه چی آرومه! ساعت چهارونیمه کی ناهار نخورده آخه؟
تهیونگ_ خیله خب! چیکار میکنی؟ حوصلت سر رفته؟
_هیچی با دختر داییم نشستیم ویدئو کال صحبت میکنیم. راستی اوپا!
تهیونگ_جان؟
_میگم داری میای خونه قبلش میری کیک برا فردا سفارش میدی؟
تهیونگ_اره اتفاقا تو فکرش بودم! چشن بزرگ بگیریم؟ دوستاش و خانوادش و...؟
_نمیدونم ولی به نظر من همین خودمون چند نفر کافیه!
تهیونگ_اره واسه توهم بهتره! اوکی سفارش میدم!
_دستت دردنکنه! خب کاری نداری؟
تهیونگ_نه مراقب خودت باش!
_چشم! فعلا!
گوشیو قطع کردم!
ارغوان _ببینم اوپا کیه؟
_😐😐به افراد بزرگتر از خودم توی خونه میگم اوپا!(مثلا ارغوانفرق بین اوپا و نونا رو نمیدونه)
ارغوان_اهان! ببینم مگه خونتون چقدر بزرگه که صدا به صدا نمیرسه؟
_بزرگه دیگه!
ارغوان_گفتی چندتا اتاقه؟
_چهارده تا!
ارغوان _اووووه چه خبره؟ اجاره اش ماهی چقدره این خونه؟
_ نمیدونم ما دونگی حساب میکنیم!
هرکی دونگش فرق داره! (دروغه حناق نیست که! )
ارغوان _خب بگو ببینم چی یاد گرفتی؟
گیتارو بالا آوردم.
_تادا! من یاد گرفتم گیتار بزنم!
ارغوان _ جدی میگی؟ سخت نبود؟
_چرا اولاش سخت بود ولی الان آسونه!
ارغوان_بزن ببینم!
چندتا نت از تهیونگ یاد گرفته بودم همونارو زدم!
ارغوان_چقدر خوب میزنی! یه آهنگ بزن ببینم!
_تازه هفت/هشت ماهه یاد گرفتم هنوز به آهنگ نرسیدم!
ارغوان_کلاس میری؟
_نه یکی از بچه ها بلده بهم یاد میده!
ارغوان_چه خوووب.
گوشی ارغوان زنگ خورد و اون مشغول صحبت کردن با گوشیش شد. منم از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به کوکی که بگم موقع برگشتن یه سری خرید کنه!
کوکی_ جانم مروارید؟
_هااااان بلا گرفتهههه؟ جانم جانمته؟تو که تا الان میگفتی چه مرگتع؟
جونگکوک_ممنون من خوبم تو خوبی؟
تازه گرفتم چی شده پقی زدم زیر خنده!
_کوکی کوکی! من میتونم فوش بارونت کنم ولی تو نمیتونی!🤣🤣🤣😃
جونگکوک_ نه میام!
_داری نامحسوس تهدید میکنی؟
جونگکوک_آره!خب چه خبر؟
جدی شدمو گفتم_میگم واسه فردا یه سری چیز میز میخوام!
چشمم خورد به یه موجود سیاه کوچولو که داشت حرکت میکرد طرفم! کوک_چی مثلا؟
ترسیده جیغ زدم که گوشیم از دستم افتاد زمین! زمینم که موزائیک تقی گوشیم شکست!
ارغوان_چی شد مروارید ؟
به اون موجود سیاه که تازه فهمیدم یه تیکه نخ بوده
که با باد کولر اومد اینور نگاه کردم!
بعدش بابغض به ارغوان و نیمایی که تازه اومده بود!
نیما_چی شد؟
_گوشیم شیکسسست!
و زرتی زدم زیر گریه!
ارغوان_ ای باباااااااا!
نیما _ عیب نداره تو پولداری میخری یکی دیگشو!
_نیما لال شو دیگه هی تقی به توقی میخوره پولداری! ازبس گفتی پولداری گوشیم نابود شد.
ارغوان_ اشکالی نداره اتفاقه دیگه!
_چی چیو اتفاقه؟ این گوشی کادو قبول شدنم تو کنکور بوووود.
ارغوان _صب کن صب کن صب کن!
_چیه؟
ارغوان_این گوشی همونیه که چندسال پیش بابا برات خریده بود؟
_آره خب!
نیما_تو هممم پولداری هم خسیس. چطوری با اون اتیغه زندگی میکردی؟
ارغوان _واااای چجوری گذروندی؟
_بابا تاحالا یه بارم تعمیرگاه نرفته بووود.
نیما_دیگه هیچی ندارم که بگم!
ارغوان _راستی نیما میدونستی مروارید بلده گیتار بزنه؟
نیما_نه بابااااا!
ارغوان _مروارید بزن براش!
دوباره همون نتایی که بلد بودم رو زدم.
نیما_ ایول بابا! یه پا آرتیست شدیا!
_مونده تا آرتیست بشم.
با بچه ها کلی حرف زدیم و خندیدیم آخرش دیگه حرف کم آورده بودیم همینجوری سرمون تو گوشیامون بود و براهم جوک میخوندیم!
نیما_بچه ها اینو اینو! میگه میدونین وقتی قلب آدم وایمیسته چیکار باید کرد؟
ارغوان _چیکار باید کرد؟
نیما_باید صندلی بزاری که بشینه!
به بیمزگی جوکه خندیدم! ارغوان _جوک دوصورت داره یا از بامزگی زیادش میخندی یا از بیمزگی زیادش!
_بچه ها این یکی رو! میگه یبار سه تا روانی سوار تاکسی شدن راننده هم فهمید حرکت نکرد گفت رسیدیم! اون دوتاکرایه دادن پیاده شدن ولی آخری یکی زد پس کله راننده! راننده گفت الان میخواد کرایه هارو ازم بگیره بعد روانیه بهش میگه_دیگه هیچوقت اینقدر تند نرو هیچوقت!
دوباره هممون زرتی زدیم زیر خنده!
کم کم میخواستم بابچه ها خداحافظی کنم چون ساعت شیش بود. که یهو در خونه باز شدو جونگکوک با هول ولا اومد تو! جونگکوک_ مروارید مروارید. چشمش به من خورد. هنوز قطع نکرده بودم و بچه هاهم صدای جونگکوک رو میشنیدن! قبل از اینکه بیاد تو تصویر، تصویر و صوت ویدئو کال رو قطع کردم جونگکوک اومد جلوم زانو زد دستامو گرفت بالا پایین کرد چونمو گرفت صورتمو اینور اونور کرد. چشماش نگران بود.
جونگکوک_سالمی؟ خوبی؟ حالت خوبه؟
_آره خوبم! چی شده ؟چته تو؟ اتفاقی افتاده؟
روی زمین نشست و نفس حبس شده تو سینه شو بیرون داد.
_جونگکوک خوبی؟ چی شده؟
جونگکوک_ کو گوشیت؟چرا خاموشه؟
دوباره یاد گوشیم افتادم.
_کوکییییی🥺
جونگکوک_چیه چی شده؟
_گوشیم شیکستتتتت!
جونگکوک_شیکست؟چرا؟ چطور؟
_فکر کردم سوسک دیدم ترسیدم.
جونگکوک_ای بابا ترسیدم. یه نگاه به لبتاپ انداخت.
کوکی_ باکی حرف میزنی؟
_دختر دایی پسر داییم!
کوکی_ خوچرا تصویرو صدا رو بستی؟
_چون نمیفهمن با شماها زندگی میکنم!
کوکی _ جدا؟من فکرمیکردم به دوستات گفتی و دوستات خیلی رازدارن!
خندیدم.
کوکی_ خب بگو ببینم چی میخواستی بخرم برات؟
_اهان واسه تولد نامجون میگم یه چند تا برف شادی و فشفشه و بمب شادی و اینا بگیر با شمع تولد!
کوکی_مگه فردا چند شنبس؟
_سه شنبه!
کوکی _من فکر میکردم فردا یکشنبس. 😐 خیله خب باشه میگیرم! خودت چیزی نیاز نداری؟
_نه همه چیز هست! مرسی!
کوک از جاش بلند شد.
صدا وتصویر رو باز کردم.
نیما_ببینم صدای کی بود؟
_هیچی... یکی از دخترا اومده بود.
ارغوان_صدای پسربودا!
_آره با داداشش اومده بود.
نیما_مگه نگفتی ساعت ده تموم میشه رسمشون!
_خو یه چی نیاز داشته!
کوکی از اتاقش بیرون اومد و یه گوشی گرفت طرفم!
فقط دستش. تو کادر بود. گوشیو ازش گرفتم!
_این چیه؟
کوکی_شیر موزه! 😐
_بامزه!
کوکی_ فعلا این دستت باشه تا بعد یکی دیگه بخریم!
_باشه مرسی!
کوک_من دیگه دارم میرم چیزی نیاز نداری؟
_نه مرسی!
کوک_من فردا میام آخه تا برم خونه طول میکشه!
_باشه! مراقب خودت باش!
کوک خدافظی کردو رفت.
نیما_باداداشش داشتی حرف میزدی؟
_حال احوال معمولی بود.
اینم دوستم داد که بی گوشی نباشم فعلا!
گوشیو بالا گرفتم!
ارغوان_ایفون یازده داده دستت؟
_گوشی خودش نیست فکر کنم گوشی قدیمیشه!
نیما _رفیقاتم که پولدارن لنتی!
همون لحظه زندایی بچه هارو صدا زد برن ناهار بخورن!
ارغوان_بمون ناهار بخوریم بیایم.
_نه دیگه بچه ها مرسی! خیلی خوش گذشت...
نیما_اره. دیگه دیر دیر زنگ نزنیا!
_چشم سعی میکنم!
ارغوان_زودی بیا باشه؟
_چشم!
با بچه ها خداحافظی کردم و تماسو قطع کردم. سیمکارتمو از گوشی در آوردم و زدم به گوشی جونگکوک!
گوشیو روشن کردم!
نشستم فیلم نگاه کردم و خوراکی خوردم ولی اصلا عقربه ها جابه جا نمیشدن.
مشغول زیر و رو کردن گوشی جونگکوک شدم! حالا که فکرشو میکنم اینقدر به بچه ها وابسته شدم که بعد از 13ساعت ندیدنشون دلم. براشون تنگ شده!
به ساعت نگاه کردم تازه ساعت هشت بود. کاش زودتر بیان! رفتم تو اشپزخونه. گرسنه هم نبودم! ولی از بیکاری بهتره! مواد کیک برنج رو آماده کردم و مشغول شدم. آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم. صدای بچه ها تو خونه پیچید احساس میکردم کنارمن دارن آهنگ میخونن باهاشون همخونی میکردم. هشت ماه از اومدنم به این خونه میگذره. وقتی داشتم میومدم کره اصلا فکرشم نمیکردم با هفتا آیدل معروف زندگی کنم و اینقدر بهشون وابسته بشم! پسرا خیلی برام مهم شده بودن. تو این هشت ماه شیطنتام با جونگکوک بود. آشپزیم با جین. مطالعم با نامجون. بازی کردنم با شوگاوجیمین. مدلم واسه تمرینام جیهوپ بود. تهیونگم کسی بود که به درد و دلام گوش میکرد.
با یاد آوری خاطرات این هشت ماه لبخندی روی لبام اومد. هر هفتاشون یه سد بودن در برابر غصه ها و مشکلاتم! وقتایی که میخوایم بریم کمپانی یا تو کمپانی قدم میزنیم هفتاشون دورمو میگیرن و من وسطشون راه میرم! حس امنیتی که کنارشون دارم رو فقط تو آغوش بابام حس میکردم!
گوشی زنگ خورد دستامو شستم و جواب دادم جیمین بود.
_جانم؟
جیمین_سلام قشنگم خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟ خوش میگذره؟
جیمین_ منم خوبم! آره خیلی خوش میگذره کاش تو هم بودی!
لبخند زدم_ من خیلی دلم براتون تنگ شده! منتظرم زودتر ساعت ده بشه که بتونم ببینمتون!
جیمین_میگم... زنگ زدم بگم من امشب خونه نمیام!
_باشه اوپا جونم فردا میای؟ تولد نامجونه کلی خرید داریما!
جیمین_صبح زود حرکت میکنم!
_باشه! مراقب خودت باش!
جیمین_توهم همینطور!
_کاری نداری؟
جیمین_نه استراحت کن!
_چشم.
گوشی رو قطع کردم.
به کارم ادامه دادم.
جیمین برخلاف شیطنتاش همیشه مهربون باهام برخورد میکرد وحواسش بود ناراحت نشم!
کیکام آماده شدن ساعتو نگاه کردم نه و نیم بود.
_دیگه چیکار کنم تا بگذرهههه؟
همونجا توی آشپزخونه روبه روی ساعتی که توی سالن بود نشستم و سرمو گذاشتم رو دستام و به آهنگ گوش دادم. کم کم چشمام گرم شد وخوابم برد.
تهیونگ:مامان_ آروم رانندگی کن عزیزم!
_چشم مامان جان!
با همه خداحافظی کردم و راهی خونه شدم. به ساعت نگاه کردم ده و نیم بود. مروارید حتما تا الان حسابی خسته و کلافه شده از تنهایی! این دختری که من میشناسم نمیتونه یه جا بند باشه حالا با پای شکسته و تنها توی خونه تا الان تحمل کرده باشه خیلی خوبه! از یادآوری شیطنتاش لبخندی روی لبم اومد. یاد کیک تولد نامجون افتادم. کنار یه قنادی نگه داشتم. ماسکمو از داشبورد برداشتم و یه کلاه گذاشتم سرم. رفتم تو سفارش یه کیک که روش یه دوچرخه برجسته باشه دادم و گفتم روش بنویسن تولد مبارک جناب آقای مستر لیدر.
قناد بیچاره خودش هنگ کرد. شماره منیجرمون رو دادم بهش و اومدم بیرون. نامجون عاشق دوچرخه سواریه برای همین گفتم روکیکشم دوچرخه بزارن. خیابونا شلوغ بود همه درحال برگشتن به خونه هاشون بودن!
سوار ماشین شدم و حرکت کردم به طرف خونه! ساعت11 نیم بود که رسیدم خونه. بچه ها هنوز نرسیده بودن. کلید زدم و رفتم تو خونه! چراغا همه خاموش بود و فقط چراغ آشپزخونه روشن بود.
_مروارید؟ جینجو کوچولو؟
به اطراف سرک میکشیدم چشمم به آشپزخونه افتاد مروارید سرش رو روی دستاش گذاشته بود و روی میز خوآبش برده بود. آهنگی با ریتم ملایم اما متن ایرانی درحال پخش بود. چشمم به کیک برنجای روی اپن افتاد. معلوم نیست چقدر منتظر بوده تا بیایم و باهم بخوریمشون! رفتم جلوش روی زانوهام نشستم! به قیافه معصومش زل زدم! تار مویی که روی صورتش افتاده بود رو پشت گوشش زدم و عین خودش سرمو روی دستام گذاشتم! انقدر بهش زل زدم که خودمم کم کم خوابم برد.
با احساس اینکه کسی روی شونم میزنه چشمامو باز کردم چهره شیطون مروارید جلو صورتم جون گرفت.
مروارید دستشو به علامت سکوت بالا آورد.
بعد به سالن اشاره کرد.
به سالن نگاه کردم. نامجون و جین و یونگی و هوسوک دورهم نشسته بودن و حرف میزدن و کیک برنجی میخوردن!
ای نامردا! مروارید آروم گفت_هستی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم.
سرمو به علامت آره تکون دادم.
آروم بدون جلب توجه از صندلیا پایین اومدیم و پشت اپن سنگر گرفتیم!
مروارید_ خیلی آروم میری پشتشون من حواسشون و پرت میکنم تو هم کله هاشونو بکوب به هم.
_اوکی!
مروارید به اطراف نگاه کرد و یه کاغذ روغنی مچاله کرد و گفت برو!
آروم چار دست و پا رفتم پشت مبلا!
جین_ آره دیگه بعدشم منو داداشم بردیم!
نامجون _آخه برد با تقلب که هنر نیست!
جین _ انتظار نداشتی که برم تو روز خانواده هم ظرف بشورم؟
یونگی _حالا انگار هرروز اینجا داره ظرف میشوره!
مروارید کاغذو پرت کردطرف راه پله ها!
هوسوک_ووی صدای چی بود؟
همه کله ها برگشته بود طرف راه پله ها!
آروم از پشتشون بلند شدم و گفتم شرمنده هیونگا! کله جین و هوسوک که کنار هم بودن رو کوبیدم به هم و رفتم پشل مبلی که نامجون بود.
جین و هوسوک_ کی بوووود؟
برگشتن پشت مبلو نگاه کردن ولی کسی نبود.
ایول به خود باهوشم!
یونگی_چیه؟ چتونه؟
جین_یکی کله جذاب منو کوبید به کله جیهوپ!
هوسوک_پرتوهای نورم ریخت!
ریز ریز شروع کردم خندیدن!
دوباره صدای پرت شدن به چیزی اومد. همه کله ها برگشت طرف راه پله!
نامجون_به جون خودم یکی داره اذیت میکنه!
جین با داد_کی داره کرم میریزه؟ به هندسامیم قسم میکشمش!
یونگی_هییییییس وی و مروارید خوابن!
هوسوک_راس میگه هیونگ آرومتر!
دستامو بردم بالا و کله های نامجون و یونگی رو محکم کوبیدم به هم!
و رفتم پشت مبل هوسوک و جین
نامجون سریع پشتشو نگاه کرد.
یونگی _ ببینم جونگکوک شی گفت نمیام؟
جین_ آره!
هوسوک_منکه میدونم همه چی زیر سر این کوکیهه! بیا بیرون لو رفتییی!
ریز ریز میخندیدم نقشه بعدی این بود برگردم سرجام! عاشق این خنگ. بازیاشونم! بیاین یه نگاه به اشپزخونه بندازین بعد برین سراغ کوک بدبخت.
آروم راه رفته رو برگشتم و کنار مروارید نشستم.
دستامونو آروم به هم کوبیدیم و خندیدیم!
مروارید_ نظرت چیه با یه جیغ به این کرم ریزی خاتمه بدیم؟
_موافقم!
مروارید_1/2/3
بعدم باهم داد زدیم!
پسرا پریدن تو اشپزخونه و ترسیده نگامون کردن ماهم پخش زمین بودیم از خنده!
جین از روی تاسف سری تکون داد
جین _متااااسفممم برای خودمم که هشت سال حذابیتمو گذاشتم پای تو!
و هشت ماهشم گذاشتم پای تو!
نامجون_دوتا آدم بالغ جمع سنشون از منم بیشتره خجالت نمیکشین ؟
یونگی_بیچاره جونگکوک شی اسمش توی شیطنت بد در رفته شما دوتا صد برابر بدترین!
هوسوک_قلبم اومد تو دهنم این چه کاریه آخه؟
ما همچنان درحال خنده بودیم!
مروارید _ آخ خدا! خندیدمااااا!
بعد انگار تازه متوجه اطراف شده باشه از جاش بلند شد اول پرید بغل جین بعدم نامجون بعدشم یونگی و هوسوک! در آخرم پرید بغل من!
مروارید_دلم براتون تنگ شده بود. چرا اینقد دیر کردین؟
هر پنجتامون بهش لبخند زدیم!
مروارید _میگم یه مسکن میارین برا من؟ رو پام راه رفتم داره درد میکنه!
سریع براش مسکن آوردم! ساعت یک بود و ما توی سالن درحال کیک برنجی خوردن بودیم.
جین_افرین بلاخره یادگرفتی خوب درستش کنی!
مروارید_کلی تمرکز کردم!
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت_جذابم یه چیزی ازت خواستم گرفتی؟
جین یکم فکر کرد و گفت_اره کلی گشتم تا پیدا کردم! بعدم چشمکی به مروارید زد!
مروارید_دستت دردنکنه!
بعدم رو به هوسوک گفت _فردا وقت داری با من بیای بریم یکم خرید دارم؟
هوسوک_ صبح نه کار دارم!
مروارید_اهان خیله خب!
برگشت طرف من!
مروارید _ تهیونگ تو چی؟
_من فردا سرم خلوته!
مروارید_میای با مننن؟
_آره ولی تنها نه! چون تو خیلی خرید میکنی! من حال خرید آوردن ندارم
مروارید _جیمینم میگیم بیاد!
_خیله خب باشه!
جین_ من چی پس؟ با منه جذاب نمیتونی بری خرید؟
مروارید_خب جذابم تو اشپزخونه کار دارم!
جین_اهان حواسم نبود!
این دوتا عجیب مشکوک میزدن!
مروارید_ نامجون اوپافردا عصر وقت داری؟
نامجون_اره آره وقتم خالیه!
مروارید_میتونی با یونگی برید من یه چندتا سفارش دارم تحویل بگیرین؟
نامجون_ آره چرا که نه؟
_پس بریم بخوابیم که فردا روز پرکاریه!
مروارید_جونگکوک نیومده هنوز خونه! یه زنگ بهش بزنین!
هوسوک_ زنگ زدیم گفت نمیاد!
مروارید_خیله خب!
همه بلند شدن رفتن اتاقشون.
_مروارید بالا میری یا پایین میخوابی؟
مروارید به بالش پتوش که وسط سالن افتاده بود اشاره کرد و گفت _من همینجا میخوابم چون فردا صبح زود باید پاشم!
_خب برو تو اتاق بخواب من اینجا میخوابم!
مروارید_نه اینجا بهتره اونجوری شب از تخت میوفتم پام داغون میشه!
_باشه پس شب بخیر!
خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم!
با صدای ماشینی که وارد خونه شد از خواب بیدار شدم از پنجره نگاه کردم جیمین بود. به ساعت نگاه کردم 7:46 بود.
کش و قوصی به بدنم دادم و از اتاق بیرون رفتم! مروارید هنوز خواب بود
درو برای جیمین باز کردم!
با لبخند سلام کردم و همو بغل کردیم!
جیمین _تازه بیدار شدی؟
_آره!
چشمش به مروارید خورد.
جیمین_بیچاره با این پای شکسته حتی نمیتونه بره اتاقش!
_اوهوم! صبحانه خوردی؟
جیمین_نه! از بوسان 5:30بیرون اومدم همه خواب بودن!
_پس تا لباساتو عوض کنی یه صبحانه آماده کنم دوتایی بخوریم!
زد رو شونم و گفت_موافقم!
میز صبحانه رو میچیدم که مرواریدم بیدار شد! شیر کاکائو و شیر توت فرنگی در آورد و ریخت تن لیوانا!
با جیمین و مروارید صبحانه خوردیم و قرار شد منو جیمین باهاش بریم خرید. جونگکوک شی و هوسوک هیونگ بمونن خونه رو تمیز کنن و بادکنک باد کنن! جین هیونگم تو پختن شام به مروارید کمک کنه!
یونگی هم نامجون هیونگ رو ببره بیرون!
مروارید_ آخ گوشیم رو مبله!
جیمین_الان میارم برات!
جیمین رفت تو سالن بعدم دست خالی اومد!
جیمین _ کو گوشیت؟نبود که؟
مروارید ازجاش پاشد و گفت_گوشیم دیروز شکست! فعلا مال جونگکوک دستمه!
_شکست؟ چطوری؟
مروارید_دیروز فکر کردم سوسک دیدم ترسیدم گوشی از دستم افتاد.
جیمین_ از معضلات دختر بودن:ترس از سوسک😑
مروارید_نخیییرم از سوسک نمیترسم فقط چندشم میشه!
_آره تو که خیلی راست میگی!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
آخ قلبمممممممیپیوسینیهینصتثنثمصحصججصجصجثثخهبنبپزازابدیمکسحژهزتزدبدیپیمبمبم😭😐🌈
از عالی بودنش سکته قلبی کردم🥲♥️
یه سوال دارم من چرا از سوسک نمیترسم ؟خودمم موندم. ازرو به دل موندم یه بار بگم من این غذا رو دوست ندارم یا بگم ایی از فلان چیز چمدشم میشه !!واقعا چرا ؟؟(😐😑)
😂😂😂چون تو دلیری! شییییر زنیییی😂💜
😍😜
عالییییی😁👌🏻❤
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی پارت بعد پلیز♥♥♥😍😍😍😍😘😘😘