
سلام اینم از دو پارت جدید🥴و اینکه از اینجا به بعد تک پارت هستش😁 اون عکس تست هم اثر خودمه @^@ من یه پا هنرمندم حالا بیخیال بریم سراغ رمان
پارت ۴ :بدجوری تو خماریش موندن حتما که من که هستم هه😏 اوفففف هنوزم از اینجا انرژیشون رو احساس می کنم یکی از اونا اممم همونی که ازم سوال پرسید من چی هستم اون انرژیش بیشتر بود. امروز که فکر نکنم بتونم بهشون بگم کی هستم چون می خوایم با خانواده بریم شهر بازی خب حداقل شهرباز حوصله ام سر نمیره از اتاقم رفتم پایین یک تیپ معمولی زدم برای دلخوشی مادرم یک ریمل و رژ زدم . رفتم پایین دیدم بابام حاضره فقط داره به اژانس زنگ می زنه بیاد ببرتمون مامان هم که هنوز نیومده رفتم رو مبل نشستم شروع کردم به گوشی بازی اومم مثل اینکه این همسایه های خاصمون رفتن فقط یک دونه شون هست خیلی دوست دارم بدونم کجا رفتن😒
مامان-این اژانس نیومد حامد(بابا) _نه هنوز . یه انرژی منفی.هان برای کیه صدای زنگ ویلا به صدا در امد بابام رفت دم اف اف _اژانس امده. رفتیم سوار اژانس شدیم راننده یه پسر جوان بود و اون انرژی منفی از اون معلوم نیست چه کار هایی کرده که چنین انرژی بهم می ده. رسیدیم شهر بازی پیاده شدیم بابا_اناهیتا می خوای مثل همیشه ترن بری😅 -اهوم . بابا_باشه بیا باهم بریم. النا(مامان)تو نمیای؟ . مامان-نه من تو همین کافی بقلی می مونم _باشه. بریم انا سرم رو تکون دادم(اون زبون فکر کنم برا قشنگی باشه🧐)
رفتیم سمت باجه بلیط فروشی بازم اون انرژی پس اونا اینجا اومدن چه تصادف جالبی رفتیم سر صف باجه که دیدم اون پسره امم فکر کنم دختره گفت ارسلان اون سر صفه -انا تو برو پیش ترن تا بلیط رو بگیرم. سرم رو تکون دادم حرکت کردم سمت ترن بازم اون انرژی ولی دوتا پوففف بازم صف اه. رفتم توی صف و برای پدرم هم جا گرفتم نمی دونم اونا کجان ولی حسشون می کنم *کسایی که قدشون کمتر از ۱۶۵ هستش نمی تونن بیان این صدای مسئول دستگاه بود .در همین هین زن و مردی که زن قد کوتاهی داشت کنار کشیدن و..... بعله اون دوتا رو مشاهده کردم.پس بگو چرا انقدر زیاد حسشون می کردم
اون پسر اخموعه با اون دختر ترسو بودن . یک قدم رفتم جلو. اون مرد با دیدنم می خواست حرف بزنه ولی من بحثش رو قطع کردم _هیچی نگو اینجا جای مناسبی نیست و کلی ادم فضول اینجا هستش فکر نکنم بتونیم اینجا زیاد حرف بزنیم و بهتره به جاش حدهاقل اسم هم رو بدونیم(نگاه کردن به دختر کناری)اسم من اناهیتاست. مرد_اناهیتا یعنی الهه اب دختره. یه دفعه برگشت و نگاش کرد و بعد من داشت با تعجب نگاهم می کرد - پوففف درسته و شما؟ دوباره اخم کرد مرد_ارشاد -عه شما گشت ارشادید. مرد_من کاملا جدیم -پوفف باشه و شما خونومی سرش. رو پایین انداخت و گفت *ااارتم...ارتمیس لبخند زورکی زدم _خوشبختم و از بابت رفتارم عذر می خوام .اصلا هم بابت رفتارم ناراحت و شرمنده نیستم لبخندی زد و نگام کرد خنده ام گرفت چه ساده بخاطر همین یک لبخند رو لبم نشست _ارشاد ارشاد بیا اینم بلیط.عه این خانوم فضوله هم هست -خب که چی😐 جا خرد انتظارش رو نداشت _خب ام ام چیزه -بیخیال . ارشاد_راستی ارتمیس نامزد منه -اوه چه جالب _شما همدیگر رو معرفی کردین ؟ _اره _جالب.منم ارسلانم پس... -می دونم. یک دفعه همشون تعجب کردن. وای خدا چقدر احمقن حتما فکر می کنن من پیشگو یا یه همچین چیزیم -ارتمیس تو اولین دیدارمون صدات کرده بود قیافه همشون وا رفت مثل اینکه خیلی دوست داشتن بفهمن من چی هستم
بابا-انااااا _اوه بابا. بابا بهم نزدیک شد و یه نگاه به بچه ها کرد _میشناسیشون؟. سعی کردم لبخند بزنم ولی پوزخند شد -بعله برای ویلای بقلی هستن _اهان خوشبختم. بعد از مراسم احراز خوشبختی بینشون نوبت ما شد سوار شیم ارشاد پیش ارتی(ارتمیس) من پیش بابام اون اری(ارسلان) هم پیش یه پسره دیگه نشست. خب بریم برای سواری. وایی اینا گوششااام رو کر کردنننننن.....
پارت ۵ ادامه: بد نبود ترنش ولی بابام چنان نعره ای می کشید دم گوشم که هنوز گوشم سوت می کشه اه. بابام-چطوره شما هم با ما بیاین کافیشاپ اینطوری تو این مدتی که باهم همسایه ایم صمیمی ترهم می شیم. ارشاد یه نگاه به من کرد که باعث شد ارتی اخم کنه. هه چقدر حساس ارشاد -خیلی هم عالی راه افتادیم سمت کافیشاپ. ارتی وسط راه امد کنارم _میدونستی ارسلان داداش ارشاده خیلی دوست داشتم بهش بگم من از کجا باید می دونستم ولی یاد گرفتم تو این سال ها چه طور تظاهر کنم. -نه چه جالب.اون خانوم کی هستن؟ _اوه اون مادر ارشاد و ارسلان. ارشاد ۳ سال از ارسلان بزرگتره.ارشاد بهمون گفت برای تعطیلات بیایم اینجا یه مدت -پدرشون چی؟نکنه پدر ندارن؟ _ام خب راستش پدرشون به رحمت خدا رفتن -تسلیت میگم .سرش رو تکون داد. -شما کجا زندگی می کنین؟ _ما گیلان و شما؟ -من اهل ورزقانم _ورزقان برای کدوم استانه؟ -اذربایجان شرقی _اهان
رسیدیم به کافیشاپ مامان روی یکی از صندلی ها نشسته بود وقتی مارو دید تعجب کرد ولی وقتی فهمید اونا کی هستن باهاشون خوش و بش کرد. بابا-خب بچه ها چی می خورین سفارش بدم؟ ارشاد_نه خودمون حساب می کنیم. رسلان _اره شما نیاز نیز زحمت بکشین. -اول سفارش بدین بد تعارف تیکه پاره کنین. دست به سینه نگاشون کردم پدر با اخم و آه ارسلان و ارتی با تعجب ارشاد با پوز خند -خب من شکلات داغ می خوام(چرا بعضی ها کلاس می زارن می کن هات چاکلت؟😐) با کیک شکلاتی. پدر سری تکون داد و رو به اونا:شما هاچی؟ ارشاد:قهوه ارسلان:منم قهوه با شیر ارتی:من چیزی نمی خوام سرش رو پایین انداخت .دختر خجالتی😏بابام لبخندی بهش زد _خجالت نکش دخترم. بگو چی می خوای -ام خب اگه میشه شیر قهوه. -مثل اینکه شماها به قهوه علاقه خاصی دارین ارتی سرش انداخت پایین.ارشادو بابا با اخم نگام کردن پوففف برم خونه کارم زاره . بابام_من و النا هم چای و کیک می خوریم.برم سفارش بدم
بابام رفت. چشم هام رو بستم برای اروم کردن ذهنم تمرکز کردم انرژی این سه تا بیشتر از همه احساس می شد فقط تاریکه تمرکزم رو بیشتر کردم روی انرژی ارتی یه چیز های سفید می بینم اخمام در هم شد.اون یه گرگه یک گرگ کوچیک _آههههه. چشام رو باز کردم دیدم ارتی بی هوش شده.چرا نکنه به خاطر من بودش؟اخه چه طور چرا؟ ارشاد با اخم نگام می کرد(حتما یک حدسایی می زدنه) مامان و ارسلان با تعجب به ارتی نگاه می کردن. بابا _وای چه خبر شده برگشتم سمت بابا _بچه ها زود باشین ارتمیس خانم رو برسونین بیمارستان حالش خوب نیست همه به خودشون اومدن و با عجله سمت ماشین ها رفتیم ارشاد ارتی رو تو بغلش داشت هرکی سوار ماشین خودش شد رفتیم سمت بیمارستان یعنی چی شده؟امید وارم اتفاق بدی براش نیافتاده باشه. اصلا اون گرگ قضیه اش چی بود؟ نکنه من با گرگینه ها طرفم. اوممم زیادم بد نشد😏
خب اینم از این پارت. راستی چالشم رو یادتون نره حدس بزنید ته رمانم چی می شه؟ اگه اینکار رو کنید هر کاری که بگید انجام می دم😁
لطفا درباره عکس تست هم نظر بدید😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عکس پارت را خودت کشیدی؟عالی شده چند سالته من نه سالمه راستی اکانت خیلی خوبه فقط هیجانش رو بیشتر کن
۱۵ سالمه😅اختلاف سنی بالاست
این رمان از قبل تایپ شده است و اینکه پارت از بعدی هیجانی می شه
من ۱۴ سالمه داستانت رو هم دنبال میکنم
من کلاس هشتمم تو چطور؟
خب نهمم دیگه😁
فروردینی مخلص شوما
ممنون از شما😂😂✌🏻