
خب بالاخره پارت *3* رو گذاشتم....فقط یه چیزی رو عرض کنم....... چرا انقد بیننده ها کمههههههه...واقعا چرا کمه...اگه پارت *4* رو می خواین بیننده هارو بیشتر کنید😒
کازکو:خندیدم و گفتم:خیله خب باشه...به سمت کتابخونه قصر حرکت کردیم وقتی رسیدیم نگهبان داشت چرت می زد تا دید ما داریم میایم صاف ایستاد و تعظیم کرد سری تکون دادم رو بهش گفتم:کتاب های قوانین قصر بیار¿..نگهبان:چشم شاهزاده...با ناناکو رفتیم روی صندلی هایی که دور یه میز گرد بود نشستیم و منتظر موندیم ....ناناکو:نمی خوایی بری؟؟؟...من:مزاحمم!...ناناکو:نه اصلا ولی باید کمک کنی;...من:باشه....همون موقع نگهبان اومد کتابا رو گذشات فک کنم یه بیستایی بود...
ناناکو:وقتی کتابا رو آورد شروع کردیم به گشتن°°°°°°°°°°°تقریبا کتابا تموم شده بود یکی دیگه مونده بود...من:امیدوارم که این تو باشه...سری تکون داد و گفت:امیدوارم... کتابو برداشتم که اومد روی صندلی بغلم نشست و گفت:بیا باهم بگردیم¿...من:باوشه...داشتیم می گشتیم که یه جا نوشته بود تعظیم گذاشتن اون یه تیکه خوندم کازاکو داشت اونور کتاب رو می خوند گفتم:کازاکی؛کازاکی اینجا رو پیدا کردم گفته اول پشت دستت رو روی پیشونیت میزاری و به چشماتو می بیندی و کمی گردنت رو خم می کنی و بعد پاشدم دقیقا همون کار رو انجام دادم سری تکون و داد گفت:......
کازاکو:پاشد رفت دقیقا همون کار کرد با خنده گفتم:فک کنم حس فوضولیت رفع شد¿ اخم کرد و گفت:نخیرم من فقط کنجکاو بودم ...من:نخیرم تو فضول بودی ...ناناکو:وقتی خودت فوضولی دلیل نمیشه که همه رو هم فوضول ببینی ...خندیدم و گفتم:باشه من فوضول..بعد از کمی مکث ادامه دادم:بهتر بریم فک نکنم سوالی داشته باشه نه فضول!!...ناناکو:اولا که نه سوالی ندارم دوما فضول خودتی سوما باشه بریم آقای حرص درار!!..زدم زیر خنده دستم انداختم دور گردنش گفتم:چه جالب تو ششمین نفری تستی که بهم میگه حرص درار و دوباره خندیدم...ناناکو:هر هر بی مزه بعد ادامو در آورد...من:خیله خب بهتره که بریم¿...باشه ای گفت و باهام پاشدیم°°°
همینجوری داشتم توی باغ قصر قدم می زدیم هیچکدوممون چیزی نمی گفت که بالخره من سکوت رو شکستم:تا حالا توی مهمونی های قصر نیومدی مگه نه؟؟؟..ناناکو:آره زیاد از جاهای شلوغ خوشم نمیاد یعنی کلا از مهمونی ها خوشم نمیاد...من:عینه منی منم خوشم نمیاد اما مجبورم ..ناناکو:خب....
خب از قصر واسه یه روز فرار کن یا یه بهونه ای چیزی بیار!!....من:فرار کردن از قصر که اصلا نمیشه روز بعدش به پدر چی بگم و بهونه شاید بگم مریضم اماطبیب قصر خیلی زرنگه راحت متوجه میشه که من دارم پادشاه و مالکه رو گول می زنم...خواست چیزی بگه که یه ندیمه اومد سمتمون تعظیم کرد رو به ناناکو گفت:بانو وقت رفتنه پدرتون جلوی قصر منتظرتونن...ناناکو:باشه برو منم میام...ندیمه دوباره تعظیم کرد و رفت...ناناکو اومد رو به روم دستشو دراز کرد و گفت:خب مثله اینکه وقت رفتنه و بعد با لبخند ادامه داد خوشحال میشم بهم سر بزنی...یکی از آبرو هامو بالا انداختم و گفتم:من بهت سر بزنم..ناناکو:آره دیگه معنولا اقایون با خانوما سر می زنن با یه اخم مصنوعی ادامه داد:نکنه می خوای من بهت سر بزنم تازه اشم اینجا چیز جالبی نداره توی شهر می تونیم کلی بگردیم اگه فردا پادشاه و ملکه بپیچونی بیای توی شهر کلی خوش می گذرونیم....من:تلاشمو می کنم پس اگه فردا رازی شدن توی میدون مرکز شهر می بینمت...با لبخند گفت:پس منتظر می مونم و بعد با چشماش و ابرو هاش به دستش اشاره کرد ناناکو:باور کن خشک شد نیم ساعته نگه داشتم ...خندیدمو دشتمو گذاشتم توی دستش ..من:پس به امید دیدار ..یه دفعه هردومون با هم گفتیم:فردا میدون مرکز شهر ...اول با تعجب بهم دیگه نگاه کردیم بعد دوتای زدیم زیر خنده ....ناناکو درحالی که عقب عقب می رفت گفت:فک کنم دیر شد خداحافظ و دست تکون داد منم دست تکون دادم وقتی رفت نفس عمیقی کشیدمو به سمت اتاقم رفتم....
اینم پارت *3* تقدیم به نگاهاتون 😁😁بای تا پارت *4*🖐🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام . خیلی خوب بود. پارت بعدی رو زودتر بزار.
عالی بود ولی خیلی دیر گذاشتیش💔
بخشید 🙏🏻🙏🏻
پارت بعد
به زودی😊
خوب بود
ولی خیلی کم بودا
دفعه ی بعد بیشتر می نویسم¿¿