10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ~밤가칸♡ انتشار: 3 سال پیش 115 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شیلام شیلام اومدم با پارت *2*😙💞تقدیم با نگاهاتون 💜❤
کازاکو:داشتیم صبحونه می خوردیم که پدر گفت:راستی امروز مهمون داریم وزیر سوم و خانوادش قراره برای ناهار بیان...کاتاشی:به چه مناسبت؟؟؟...پدر:فهمیدم که وزیر ارشد و وزیر دوم دارن از مقامشون سو استفاده می کنن چون وزیر سوم برام قابل اعتماده می خوام باهاش نقشه ای بکشم و دستشون رو رو کنم...کاتاشی سری تکون داد...بعد از صبحانه رفتم توی اتاقم و در اتاقم رو قفل کردم و رفتم توی اتاق مخفیم که هیچکس ازش خبر نداره!!! یه برگه برداشتم شروع کردم به نقاشی کشیدن تا زودتر زمان بگذره.....
ناناکو:داشتم خوابای قشنگ قشنگ میدیدم که با صدای خدمتکارم بیدار شدم....خدمتکار:بانو بیدار شید دیگه امروز باید برای ناهار برید قصر پادشاه!!!....کلا خواب از سرم پرید¿¿¿وای نه باز مهمونی..حالا کدومشو رفتم ....بعد از اینکه وضعمو درست کردم یه لباس جنگی پوشیدم چون توی اونا راحت ترم و بعد رفتم سمت اتاق پدر...در زدم و با صدای پدر که می گفت بیا تو وارد شدم...خواستم چیزی بگم که پدر گفت:نه ناناکو امروز باید به این مهمونی بیای و فکر فرار کردنم به سرت نزنه فهمیدی؟؟!! ....هنگ کردم از کجا می دونست می خوام درباره اون موضوع صحبت کنم...من:اما پد....پدرپرید وصط حرفم و گفت:اما و اگر نداریم و همین الان میری برای ناهار اماده می شی درست مثل ناتسوکو و نویوکو الانم برو مزاحمم نشو....با قیافه داغون اومدم بیرون که مادر رو دیدم...با دیدن قیافم خنده ای کرد وگفت:حالا چرا قیافت رو اینجوری؟؟؟!!...من:مادر میشه با پدر صحبت کنید؟؟؟...مادر:نه،ببین ناناکو اونجا قرار نیس کسی خورده بشه که تو اینطوری از مهمونی فرار می کنی!!بیا مطمئن باش خوش میگذره!!....من:چشم مادر ....و بعد به سمت اتاقم رفتم...اَه لعنت به این شانس حتی از شانس هم شانس نیاوردیم و بعد با حرص رفتم روی صندلی چوبی توی اتاقم نشستم...تا ناهار هنوز وقت زیادی هست حالا چیکار کنم؟؟؟داشتم از جلوی کتابخونه توی اتاقم رد می شدم که یه کتاب چشممو گرفت خواستم بیخیالش بشم اما از اونجایی که من خیلی کنجکاو تشریف دارم سریع رفتم کتاب رو برداشتم رفتم روی صندلی چوبی نشستم...روی حلد یه علامت باد داشت کتاب رو باز کردم انتظار داشتم الان یه نوشته ای چیزی باشه نه یه گردنبند گردنبند رو برداشتم بهش نگاه کردم...روش علامت باد داشت و به یه زبون دیگه چند تا چیز میز نوشته بود که متوجه نشدم...با صدای خدمتکارم به خودم اومدم ..خدمتکار:بانو بهتر زودتر حاضر بشید..... من:باشه الان حاضر میشم..سریع گردنبند رو توی کتاب گذاشتم و کتاب رو هم گذاشتم سرجاش تا بعدا بفهمم....
کازاکو:وقتی نقاشی تموم شد رفتم سمت کتابی که دیشب پدر بزرگ بهم داد و بعد گذاشتمش از اتاق مخفیم اومدم بیرون و دکمه ای که اتاق رو مخفی می کرد رو زدم بعد از اتاق اومدم بیرون...داشتم به سمت حیاط می رفتم که یکی از پشت صدام کرد برگشتم سمتش....خدمتکار:شاهزاده مهمون ها رسیدن پدرتون گفتن که برین برای پیشواز ....سری تکون دادم و رفتم برای پیشواز...وقتی رسیدم پایین مادر و پدر و همینطور برادرام روی دیدم همون موقع وزیر سوم و با همسرش وارد شدن هردو احترام گذاشتن .....
پشت سرش ۳ تا دختر اومدن بتو به پدر و کاتاشی و کیوشی احترام گذاشتن...منم رفتم پایین و جمعشون ملحق شدم....بعد از ناهار پدر و وزیر باهام دیگه رفتن نقشه بکشن ...مادر و همسر وزیر هم رفتن تا باهام حرف بزنن از بقیه هم خبری ندارم.....
ناناکو:بعد از ناهار رفتم تا یکم توی قصر بگردم و کنجکاوی کنم...داشتم همینجوری برای خودم راه می رفتم که یکدفعه صدای نگهبان رو شنیدم که می گفت تو کی هستی همین برگشتم با یه گله نگهبان رو به رو شدم..با خودم فک کردم من که کاری نکردم ...پس فرار رو بر قرار ترجیح دادم و داشتم همینجوری می دویدم که یه درخت دیدم که اگه بری بالای درخت میری توی اتاق پس بدون فک کردن سریع رفتم بالا نگهبانا هنوز نیومده بودن سریع رفتم توی اتاق که فک کنم لحظه آخر به پریدم توی اتاق رو دیدن...یه نفس عمیق کشیدم بعد اینکه نگهبانا رفتن اونور سرمو از پنجره بیرون کردم که ببینم کاملا رفتن یا نه..که یه صدایی پشت سرم گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟؟؟؟!!....ترسیدم همین که برگشتم با شاهزاده کازاکو رو به رو شدم انقدر ناگهانی بود که نزدیک بود بیفتم پایین...
کازاکو:روی تختم دراز کشده بودمو به سقف نگاه می کردم که یه دختر از پنجره اومد توی اتاقم...کمی دقت کردم دیدم ناناکو دختر وزیر داشت بیرون رو نگاه می کرد انگار نگران چیزی بود...من:تو اینجا چیکار می کنی؟؟؟؟!!...بیچاره پرید هوا وقتی برگشت منو دید نزدیک بود از پنجره بیفته که دستم رو دور کمرش حلقه کردم که ناخداگاه به چشماش نگاه کردم چند ثانیه ای بود داشتیم بهم نگاه می کردیم...به صدای در به خودمون اومدیم...آیدو:شاهزاده بیدارین ....رو بهش با صدای آروم گفتم:چرا پریدی توی اتاق من...ناناکو عین من با صدای اروم گفت:داشتم توی قصر قدم می زدم که نگهبانا افتادن دنبالم من برای اینکه از دستشون نجات پیدا کنم از درخت رو به روی اتاقت رفتم بالا و اومدم توی اتاقت نمی دونستم که اتاق تو!!!...بلهههههه!!!چقدر راحت حرف می زنه اتاقت؛ تو خواستم چیزی بگم که دوباره صدای آیدو اومد سریع دستشو گرفتم و بردم سمت کمد در کمد لباسام رو باز کردم و رو بهش آروم گفتم:برو تو!!!...ناناکو:نمی تونم....من:چرا نمی تونی وقت مسخره بازی نیس بیا برو توی کمد اگه آیدو بفهمه توی اینجایی دستگیرت می کنه!!!....ناناکو:من توی فضای بسته نمی تونم نفس بکشم¿...اوففففف...
سریع رفتم در اتاق مخفیم رو باز کردم و فرستادمش تو...من:همینجا بمون تا برگردم فوضولی هم نمی کنی فهمیدی؟؟؟....سری تکون داد..درو روش بستم و رفتم سمت در اصلی اتاق در رو باز کردم که آیدو رو دیدم با ۴ تا از نگهبانای قصر ....رو به آیدو گفتم:چیزی شده؟؟؟...آیدو:راستش شاهزاده یه دختر رو دیدم که وارد محوطه ی ممنوع قصر شد وقتی خواستیم دستیگرش کنیم فرار کرد و از درخت رو به روی اتاق شما اومد توی اتاق شما¿کمی مکث کرد و ادامه داد میشه اتاقتون رو بگردیم....سری تکون دادم آیدو سربازاوارد اتاق شدن بعد از کمی گشتن ولی چیزی پیدا نکردن ...من:خب شاید اون دختر نمی دونسته که اونجا محوطه ی ممنوعه است ....آیدو:آره شاید دیگه دنبالش نمی گردیم چون فک نکنم بتونیم توی قصر به این بزرگی پیداش کنیم!!...بعد از اینکه آیدو و سربازاش رفتن بیرون منم رفتم سراغ ناناکو...
وقتی وارد اتاق شدم دیدم داره به کتابی که دیشب پدر بزرگ داد رو نگاه می کنه...با اخم گفتم:خوبه گفتم فوضولی نکن!!...برگشت سمتم و گفت:اولا که این فوضولی نیس کنجکاویه بعدشم من شبیه همین کتاب رو امروز صبح توی اتاقم دیدم ....تعحب کردم یعنی ممکنه یکی از این کسایی باشه که باید دنبالشون بگردم رفتم سمتش و به کتاب اشاره کردم و گفتم:روی جلد کتابت کدوم یکی از این نماد ها بود...دستش رو گذاشت روی نماد باد و گفت:فک کنم همین بود،آره همین بود روی گردنبند هم نماد باد رو داشت...یعنی بانوی باد اینه نهههههه امکان ندارههه!!!...سریعه گرفتمش توی بغلم و موهاش رو کنار زدم ....ناناکو:هی داری چیکار می کنی!!!....من:چه لحظه صب کن!...با دیدن نماد باد پشت گردنش مطمئن شدم بانوی باد همینه ولش کردم همینجوری که موهاش رو مرتب می کرد گفت:چرا اونجوری کردی؟؟؟...من:هیچی چیز مهمی نبود بیخیالش...داشتیم باهام دیگه از اتاق می اومدیم بیرون که گفت:....
که گفت:یه سوال؛آدمی که پاهاش شکسته باشه یا کمرش درد بکنه چجوری باید تعظیم کنه؟؟؟...خدای من این سوال رو از کجاش در آورد"....من:نمی دونم...ناناکو:مثلا شاهزاده مملکتی اونوقت نمی دونی ....من: نه نمی دونم...کمی مکث کردم ادامه دادم:البته اگه بخوای شاید بتونی توی کتابخونه حواب سوالت رو پیدا کنی؟؟؟...ناناکو:کتابخونه،امممم حالا کتابخونه کجا هست؟؟؟....من:کمی پایین تر از سالن شمشیر بازی:/...ناناکو:میشه باهام بیای می ترسم دوباره برم یه جایی که دوباره نگهبانا بیفتن دنبالم و ایندفعه بپرم توی اتاق پادشاه'....
خب تموم شد امیوارم خوشت ون اومده باشه💗💜😘عکس روی صفحه هم کازاکو://بابای🖐🏻🖐🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
پارت بعدی نیومد کههههه😣
پارت بعدی رو کی میزاری???!!
به زودی
یه خورده بیننده ها رو بیشتر کنید😕😕
بعدی رو کی میزاری
خیلی باحال بود ♥️♥️♥️♥️♥️
😘💖
بعدیییی رد کی میزاری
خوب بود به تست های منم سر بزن
اوک❣
منتظر پارت بعدی هستم عالی بود
ممنون😘