
درود دوستان😍باز هم کلارا هستم و این پارت هفتم داستان منه😋امیدوارم خوشتون بیاد☺

این دفعه ساعت را کوک نکرده بودم.چون انقدر مشغول جک گفتن و داستان تعریف کردن با سویل بودم که ساعت کوک کردن را فراموش کردم.هر چند خیلی مهم نبود چون سویل مرا بیدار کرد.اول فکر کردم شاید ملودی است اما کم کم فهمیدم سویل است.ساعت ۹ صبح بود.سویل گفت:«هی میبل پاشو دیگه!نمیخوای برای گردش دیر بشه دیگه؟» به ساعت نگاه کردم و گفتم:«چی اخه ۹ صبح؟» «سلام و صبح بخیرت کو؟» «سلام صبح بخیر سویل!» «صبح بخیر میبل!» «امممم خب راستش رو بخوای ۹ صبح به نظرم خیلی خوبه!پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور صبحانه ات رو بخور که خیلی کار داریم!» و از اتاق بیرون رفت.

هم اکنون در اتاق اشتراکی بیل و دیپر... دیپر گفت:«هی بیل پاشو!» «چییی؟مگه ساعت چنده!» «دخترا میخوان برن طبعیت گردی باید همراهشون بریم یه وقت دست گل به اب میدن!» بیل با تعجب از خواب بیدار شد و گفت:«برن همین جنگل؟» «اره برن همین جنگل بدو باید اماده شیم دست گل به اب میدن تو هم با من میای!باید مراقبت باشم!» «اگه هم بخوام بیام که نمیخوام(دروغ میگه از خداش هم هست)طلسمی که سویل روی من اجرا کرده نمیزاره خارج شم!» دیپر کمی فکر و گفت:«حق با تو!پس بهش میگم طلسم رو باطل کنه!» «منی که برادرش هستم طلسم رو باطل نکرده اون وقت به توی الف بچه گوش کنه؟»

«اولن اینکه من بچه نیستم ۱۳ سالمه و نوجوان به حساب میام دومن اینکه منم اگه جای سویل بودم همین کار رو میکردم!» بیل سرخ شد.چون تیکه ی بزرگی خورده بود و ضایع شده بود! «تو چرا اینقدر نگران بیرون رفتن اینایی!» «چونکه میبل شیرین عقل و سویل و لاریسا و کاملیا هم همینطور انگار چهار تا بچه ۵ ساله دارن دنبال پروانه میدوند که اخر راه ختم میشه به دره!» بیل در ذهنش همه چیز را بررسی کرد و گفت:«خیله خب باشه میام!ولی مطمئنم سویل به حرفت گوش نمیکنه!» «باشه پس بهتره پاشی چون میبل و سویل دارند اماده میشوند!» دیپر در را بست و رفت.بیل بعد از چند دقیقه کت زرده اش را پوشید و اماده دش برای صبحانه!

ملودی داشت صبحانه را اماده میکرد.کمی غلات برای صبحانه میبل و دیپر درست کرده بود.سویل امد و گفت:«به یه صبحانه هم که غلات داریم چی بهتر از این!» ملودی گفت:«ای وای ببخشید سویل من برای میبل و دیپر غلات درست کرده بودم!» «اشکالی نداره من و بیل کلوچه و شیر میخوریم!» «باشه!» ملودی از یخچال شیر و از کابینت.... ای وای! «اوه خدا جون!کلوچه ها تموم شده ببخشید!» «عیبی نداره!» سویل با قدرتش به تعداد کلوچه ظاهر کرد.

میبل گفت:«میگم سویل..» «جانم؟» «تو چرا از قدرتت خیلی استفاده نمیکنی؟» «اممممم چونکه ترجیح میدم کار هام رو بدون جادو انجام بدم و راستش میدونی نمیخوام بیل حسودی کنه...» بی گفت:«جانم؟کی حسودی کنه!من حسود نیستم!» دیپر با حالت اینکه چرا هست گفت:«اره اصلا!» بیل چند کلوچه برداشت و خورد و گفت:«خوشمزه است!» سویل گفت:«دستپخت منه!» بیل هر چه را خورده بود تف کرد.«خیلی هم بدمزه بود!» دیپر گفت:«میگم سویل..» «باز چی شده؟»

«هیچی،میخواستم بگم میشه من و بیل هم بیایم گردش؟» سویل کمی فکر کرد و گفت:«خببببب،بیل بچه خوبی بود؟» «اممم اره!» «باهات خوب رفتار کرده؟» «اره؟!» سویل قیافه اش شاد شد و گفت:«خب پس حتما میتونه بیاد!» بیل شیری را که در دهانش بود تف کرد و چند سرفه کرد و گفت:«چیییییی؟» «چی شده نمیخوای بیای؟» «نه اممم خیلی هم میخوام فقط اصلا فکر نمیکردم قبول کنی!» دیپر گفت:«بهت گفتم که!» بیل دوباره سرخ شد.مثل اینکه بیل اونقدر ها هم بدجنس نیست فقط زیادی قدرتت کورش کرده بود!«هیچی،میخواستم بگم میشه من و بیل هم بیایم گردش؟» سویل کمی فکر کرد و گفت:«خببببب،بیل بچه خوبی بود؟» «اممم اره!» «باهات خوب رفتار کرده؟» «اره؟!» سویل قیافه اش شاد شد و گفت:«خب پس حتما میتونه بیاد!» بیل شیری را که در دهانش بود تف کرد و چند سرفه کرد و گفت:«چیییییی؟» «چی شده نمیخوای بیای؟» «نه اممم خیلی هم میخوام فقط اصلا فکر نمیکردم قبول کنی!» دیپر گفت:«بهت گفتم که!» بیل دوباره سرخ شد.مثل اینکه بیل اونقدر ها هم بدجنس نیست فقط زیادی قدرتت کورش کرده بود!

سویل گفت:«همه چی اماده است؟» «بله فرمانده!» «سبد پیکنیک؟» «اماده است!» «توپ؟» «اماده است!» «و از همه مهمتر ابنبات؟» «اماده است!» «خب حالا مونده کاملیا و لاریسا که بیان!» در اتاق به صدا در می اید! سویل گفت:«بیا تو!» لاریسا با خوشحالی گفت:«ما اومدیم!» سویل پرید بغل لاریسا و گفت:«کی اومدین ومن نفهمیدم!» کاملیا با بی حالی گفت:«بیل در رو واسمون باز کرد.» سویل گفت:«خب خوش اومدید!» «ممنون!اوه راستی من طناب واسه کوهنوردی هم اورم!» «منم بستنی اوردم تو این کلباکس!» و کلباکس را نشان میبل و سویل داد.

هم اکنون در طبقه پایین... دبپر گفت:«چرا انقدر این سنگین شده؟» «بزار ببینم...» «پماددددد؟!!؟!؟!اخه چقدر امکان داره حشره نیشمون بزنه؟» «دفعه ی قبلی صورت پاسیفیکا پر جوش شد!» «اخهههههه چرا این شیشه مربا؟به چه دردمون میخوره؟» «اخرین بار یه روح دیوانه منو میبل رو دنبال کرد!» «فندکککک؟!؟!؟ابن به چه دردی میخوره؟» «اخرین بار خودت نزدیک بود با عروسک های میبل منو میبل رو به باد بدی!واسه روشن کردن دینامیت!» «اوففف باشه ولی این خیلی سنگینه شاید پماد رو بهتره بزاریم کنار...»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی ادامه داستان تو میزاری🙁
عالی بود بعد ازت یه خواهشی دارم میشه بیل شخصیتی بده نکنی اخه خیلی دوستش دارم ویه سوال پارت بعد کی میزاری 😁
چشم حتما😍خودمم اصن دوست ندارم شخصیت بیل بد شه😶خب راستش اول مبخوام چند تا تست سرگرمی مثل فرتشه و شیطان درست کنم بعد پارت های دیگه هم میزارم😚💗ممنون که حمایت میکنید💕🌠
🤣🤣🤣🤣خیلی خوب بود 👍👍👍👍👍
عالییییییییییی♥️♥️♥️♥️
عالی بود
پارت بعدی رو هر وقت وقت کردی بزار🙂
چشم حتما😍💗👌