
سلام دوستای گلم لطفا نظرات و بازدید ها رو بیشتر کنین.لطفا💗💗💗💗
از زبان گربه:وای نه همش تقسیر منه یکی نمیگه آخه مرض داشتی یهویی گفتی.قلب شکسته بهمون تیر میزد.اگه یکیمون تیر میخود کار اون یکی تموم بود.از زبان کفشدوزک:همینجوری داشتیم از تیر ها جا خالی میدادیم.گفتم لاکی چارم که یهو یک توپ شیطونک افتاد تو دستم.به گربه گفتم سرگرمش کن تا من تفنگش رو هدف بگیرم.گربه هم همینکار رو کرد.بالاخره یک نقطه خوب برای پرتاب پیدا کردم و ضربه زدم.تفنگش از دستش افتاد.گربه هم با پنجه برنده نابودش کرد منم آکوما رو گرفتم.بعد گفتم میراکلس لیدی باگ و همه چی به حالت عادی برگشت.کاگامی هم خودش شد.
به گربه گفتم واقعا یک کار هم درست نمیتونی انجام بدی.گربه گفت متاسفم نباید یهویی بهش میگفتم.گفتم قبوله ولی برو از دلش در بیار.گربه هم قبول کرد.فلورانس گفت امروز رسما هیچ کاره بودم.من گفتم نه بابا حریف خیلی سخت بود.بعد همه رفتیم به خونه هامون.از زبان آدرین:رفتم داخل یک کوچه و به حالت عادی برگشتم.رفتم دنبال کاگامی و بالاخره پیداش کردم.بهش گفتم کاگامی واقعا متاسفم من نباید یهو بهت میگفتم باید مقدمه چینی میکردم.کاگامی گفت نه بالاخره اتفاق می افتاد ولی من بهت احترام میزارم امیدوارم هم خودت و هم اون کسی که عاشقشی خوشبخت بشه.منم ازش تشکر کردم و از اونور رفتم پیش مرینت.از زبان مرینت:رفتم داخل یک کوچه و به حالت عادی برگشتم.داشتم میرفتم سمت خونه که آدرین رو دیدم.بهش گفتم چیشد رفتی پیش کاگامی یا نه؟آدرین گفت بله قربان ماموریت محول شده انجام گردید.بعد هر دوتامون زدیم زیر خنده.
از زبان آدرین:به مرینت گفتم میای بریم پیش آندره بستنی بخوریم؟مرینت هم گفت قبوله بریم.داشتیم میرفتیم سمت بستنی فروشی آندره که دیدیم فلورانس داره با آندره حرف میزنن و میخندن.رفتیم پیششون گفتیم کیفتون کوکه ها.اونا گفتم کوکه دیگه دوست جدید پیدا کردم.آندره ببین اینا عشقشون چطوره.آندره یک نگاهی کرد و گفت یکی از قوی ترین عشق هایی هست که تو عمرم دیدم.ما دو تا هم خیلی خوشحال شدیم.یک بستنی گرفتیم،ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم.باهم بستنی خوردیم.از هم خداحافظی کردیم و رفتم به سمت خونمون.
از زبان آلفرد:نورو این معجزه گر فوق العاده هست مثل اون دختره مرینت.مرینت واقعا فوق العاده هست.یک دختر خوشگل خوب و مهربون که عاشق مده.خاندان رابرتسون ها همیشه هر چی که میخواستن رو بدست آوردن منم مرینت رو بدست میارم و زندگی براش میسازم که هیچ دختری تو عمرش ندیده و حسرتش رو بخوره.من مرینت رو بدست میارم چه با ارث خانوادگیم یا با قدرت معجزه گر پروانه.اما قبل از همه باید آدرین رو از سر راه بردارم.از زبان مرینت:با صدای تیکی از خواب بیدار شدم.دیدم وای نه مدرسه ام دیر شده.سریع کیفم رو برداشتم و رفتم سمت مدرسه.بالاخره رسیدم به مدرسه.رفتم داخل کلاس دیدم نینو رفته پیش آلیا و آدرین تنهاست.آدرین گفت مرینت بیا بشین اینجا.منم گفتم باشه و پیشش نشستم.
پشت سرم رو نگاه کردم دیدم آلفرد داره به من نگاه میکنه و عصبانیه اما نمیدونم چرا.زنگ تفریح خورد با آدرین رفتم بیرون.یهو دستشوییم گرفت رفتم سمت دستشویی.داشتم دستم رو میشستم که دیدم یکی اومد تو اون آلفرد بود.گفت سلام.منم گفتم سلام.ببخشید اینجا مال دختراست مال پسرا اونوره.آلفرد گفت اوه ببخشید اشتباه اومدم.از زبان آلفرد:وای خدا دست و پام شل شد یعنی نمیدونم چرا وقتی اون رو میبینم اینجوری میشم.قلبم درد میکنه از عشق.
از زبان مرینت:بالاخره مدرسه تموم شد آدرین بهم گفت سال دیگه زمانیه که باید رسته مورد علاقه مون رو انتخاب کنیم تو میخوای چی بری؟گعتم معلومه که مد میرم.آدرین گفت چه عالی منم رشته مد میرم.به آدرین گفتم آدرین این پسره هست آلفرد یک جوری بهم نگاه میکنه.آدرین گفت چجوری؟گفتم مثل تو.گفت چی؟غلط کرده.الان میرم میزنم.....حرفشو قطع کردم دستش رو گرفتم و گفتم آدرین ول کن دعوا درست نکن.آدرین هم قبول کرد و از مدرسه رفتیم بیرون.
یک سال بعد از زبان مرینت:امروز روز آخر مدرسه هست.من و آدرین اومدیم تا وسابلمون رو از مدرسه جمع کنیم.من و آدرین قراره بریم به نیویورک.دلم برای لحظه لحظه خاطراتم تنگ میشه.فردا قراره به سمت نیویورک حرکت کنیم.وسایلم رو جمع کردم و رفتم به سمت خونه. تیکی بهم گفت من نمیتونم باهات بیام نیویورک.من گفتم تیکی اگه آلفرد اهریمن باشه(اسم ابر شروریشه)داره با ما میاد مدرسه نیویورک.تیکی هم قبول کرد.
فردای اون روز:از پدر و مادرم خداحافظی کردم.وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون.دیدم آدرین اومده دنبالم.کمکم کرد چمدونام رو گذاشت تو ماشین.در رو برام باز کرد منم رفتم تو ماشین آدرین هم اومد تو ماشین نشست.بهم گفت بالاخره قراره تو یک خونه بزرگ و خوشگل با هم زندگی کنیم.من گفتم تو کی رفتی خونه خریدی.گفت از وقتی که فهمیدم عشقم هم همراهم میاد به نیویورک.به راهمون ادامه دادیم و رسیدیم به هواپیما.سوار هواپیما شدیم.تو هواپیما نشستیم.هواپیما داشت تیک اف میکرد.از زبان آدرین:یهو دیدم مرینت چسبید به من.گفتم چرا چسبیدی به من؟گفت خیلی میترسم.
واقعا از این خونه بزرگ خوشم میومد.آدرین بهم گفت حالا مطمئنی که آلفرد میاد اینجا.گفتم اومدن که میاد اما اگه اینجا کسی آکوما زده بشه که حدس من درباره آلفرد درسته و اگه نشه چاره ای نیست جز اینکه دوباره برگردیم پاریس.آدرین گفت اگه آلفرد اهریمن باشه باید چیکار کنیم؟گفتم نمیدونم ولی این رو میدونم که یک جوری باید مچش رو بگیریم جوری نتونه در بره یا اینکه با معجزه گرش از مخفی گاهش بیاد بیرون و شکستش بدیم.آدرین گفت خب اون رو ولش کن حالا چیکار کنیم.گفتم ماه دیگه دانشگاه شروع میشه چطوره یکم بخوابیم منکه خیلی خوابم میاد.آدرین گفت منم همینطور.بیا بریم تو اون.....حرفش رو قطع کردم و گفتم عمرا من میرم تو اتاقم و تو هم میری تو اتاقت.آدرین گفت آه ول کن دیگه تو پاریس از دیدن هم محروم بودیم حالا اینجا هم داری منو از دیدنت محروم میکنی.گفتم خیله خوب باشه.باهم رفتیم تو اون اتاقه و کنار هم دراز کشیدیم.من داشتم میخوابیدم که دیدم آدرین داره من رو نگاه میکنه.گفتم تو خوابت نمیاد که من رو نگاه میکنی.گفت چرا خوابم که میاد ولی وقتی بهت نگاه میکنم نمیتونم چشم ازت بردارم......
امیدوارم که خوشتون اومده باشه لطفا حتما نظر بدین و بازدید هاتون هم بیشتر کنین.🌹🌹🌹🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یعنی عاشقتم
عالی😁
عالی بود❤ادامه بده
چقدر طول میکشد تا ی تست تایید بشه؟