سلام،اینم از پارت حدید...✌🏻
{انچه گذشت:پیرمرد بی گناه که از اون صدای مهیب ترس تسخیرش کرده بود به خدا پناه برد ولی با دیدن اون صحنه،به طور ناحقی توسط فردی که لباس نگهبانی به تن داشت کُ-ش-ت-ه شد....}
باپایان رسیدن زمان حکومت ماهی که درشب،زیبایی فرجام ناپذیرش رو به رُخ دیار میکشید،نورامید اهسته اهسته به جایگاه روشنش بازگشت وخورشیدی مملوء از فروغ و درخشش در میان اسمان خودش رو جاکرد،پر توهای نه چندان باریکش در اسمان به شهر فلوریدا،اثر امید بخشید،امیدی که بهانه ای برای ادامه ی زندگی مخلوقات داشت!!...ظاهر روز فریبنده بود و پرده ای به رُخ شب گذشته پوشانیده بود،گرچه سکوت بهترین عنوان برای توصیفش بود اما ماه هیچ وقت پشت ابر دوام نخواهد اورد..***صدای سحر انگیز پرندگان و طبیعت به فضا ارامش بخشیده بود تا اینکه با صدای همیشگی سمسار کوچه سارا رو از رویای شیدینش دور کرد:/..
_لوازم منزل،یخچال منزل و...خریداریییییم
کلافه از روی تختش بلند شد و مات و مبهوت اطراف اتاقش رو از نظر گذروند.باگذشت کسری از ثانبه مقصر اصلی دوری او از رویای شیرینش رو در فضای بیرون پنجره به چشم دید.درحالی که چشمانش رو رو می مالید و لحظه ای غرق در خواب میشد و چشمانش روی هم میومدن،در پنجره رو برای رهایی از صدای گوشخراش سمسار بست،سری چرخوند و نگاهی به ساعتی که در پیش رویش قرار داشت کرد،خیالش راحت تر شد+خب پس هنوز یک ساعتی وقت دارم!!...خمیازه ای کشید و خودش رو به سمت تخت پرت کرد و پتورو روی سرش کشید.
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
جون بابااا داستانت خیلی خوبه زیادی مرموزه
خیلی عالی نوشتی😻🤍 پارت بعد هم بزار
ممنونم،نظر لطفته💜💖🦋🌚
تا الان همه ی پارتا رو خوندم عالی بود
ممنونمممم💜💜💖🦋
عالی
ممنونم💜💖🦋
خواهش میکنم عزیزم🍓🌹
عالی بود
مرسییی💜💖🦋
واو عالی بود 😹
مرسیی🦋🌝💖😹
عالی 😍
مرسی🦋🌝💖
اومدم داستانتو نگا کنم ولی ب دلیل گشادی حوصله ی خوندن ندارم😐ولی میدونم اینم مث همیشه عالیه💕💜
ممنانم😐😂💕
عالییییییی بود💕💕😻
ممنوووونممم💖😻
عاالللیییییی بعدی رو نوشتی؟
سریع بزار.
ممنونم💕✌🏻
چشم