
خب باید بگم توی این پارت اصلا اون چیزی که انتظار دارین پیش نمیاد😔 امیدوارم نهایت لذت رو ببرید
چشمهام از تعجب گرد شدن و ضربانم شدت گرفت؛ هلن رو از خودم دور کردم و گفتم: چی توی نامه نوشته بود؟ چشمهای هلن پر از اشک شد و آروم پیشونیم رو بوسید و گفت: باید فرار کنیم، تا قبل از اینکه سربازا برسن به اتاق باید از اینجا بریم. بغض بدی توی گلوم نشست؛ پس حدسم درست بود اونا رو فرستاده که کارم رو تموم کنن! هلن به سمت کمد رفت که گفتم: باید زودتر از اینجا بریم. هلن برگشت به سمتم و توی چشمهام خیره شد. کیارا:هلن جونمون مهمتره! با این حرفم هلن به سمتم اومد منو توی بغلش گرفت و از در زد بیرون. صدای پای هلن توی راهرو تنها صدایی بود که میاومد. هلن به سمت در پشتی رفت، سربازا جلوی در جلویی هستند پس میتونیم از در پشتی فرار کنیم
از پیچ که پیچیدیم صدای چندتا سرباز رو از سمت در پشتی شنیدیم! هلن بیشتر منو به خودش فشار داد و برگشت تا از یه راه دیگه بریم که همین موقع صدای سربازها توی راهرو پیچید که میگفتند: فرار کردن، برید دنبالشون. هلن ایستاد، نفس نفس میزد ولی هنوز تسلیم نشده بود. نگاهش به سمت پنجرهی بزرگ رفت؛ با فهمیدن چیزی که توی فکرش بود گفتم: هلن ما توی طبقهی دوم هستیم اگه از اونجا بپری هر دو میمیریم! هلن با لبخند غمگینی جواب داد: نترس پرنسس. بعد از این حرف با سمت پنجره دوید.... صدای شکستن شیشیه و بعد معلق بودن ما توی هوا بدترین چیز بود. جیغی از روی ترس کشیدم و منتظر بودم که پخش زمین بشیم ولی در کمال تعجب آروم روی زمین فرود اومدیم!
با تعجب به هلن گفتم: چطوری اینکارو کردی؟! هلن فقط با یه لبخند جوابم رو داد و به سمت باغ دوید. توی باغ یه در قدیمی بود که به جنگل وصل میشد و تنها راه ما برای فرار بود. کمکم سرعت هلن کمکم و صدای نفسهاش بلند شد. پشت یه درخت بزرگ ایستاد و منو پایین گذاشت. با نگرانی گفتم: حالت خوبه؟! هلن خواست جواب بده که صدای سربازها از همون اطراف اومد؛ هلن دوباره منو بغل کرد و شروع کرد به دویدن؛ صدای سربازها هر لحظه نزدیکتر میشد تا اینجا ما رو دیدن! با استرس گفت: هلن تند تر بدو دارن میرسن! سرعت هلن کمی بیشتر شد، در قدیمی که به حصار وصل بود هم نمایان شد و با خوشحالی گفتم: ببین هلن رسیدیم!
هلن با تمام توانش در قدیمی رو هل داد ولی فقط کمی باز شد! صدای سربازها هر لحظه نزدیکتر میشد؛ هلن جلوم زانو زد و شونههام رو گرفت. هلن: پرنسس تو باید بری... توی حرفش پریدم و گفتم: نه باهم میریم. هلن انگشتر خودش که نگین قرمزی داشت رو از انگشتش در آورد و توی دستم گذاشت و گفت: من سر سربازا رو گرم میکنم تو برو توی جنگل بعد که سربازا رو به یه طرف دیگه کشوندم قول میدم بیام پیشت. اشکی ناخواسته از گوشهی چشمم چکید که هلن با دستش پاکش کرد و لبخند مهربونی زد. صدای سربازها خیلی نزدیک بود، هلن با عجله گفت: برو من خودم رو بهت میرسونم. با اینکه میدونستم این یه امید واهیه سرم رو تکون دادم و از اون در بزور رد شدم
هلن در رو که بست با گریه گفتم: پس چطور میخوای بیای وقتی درو میبندی؟! صدای بغض آلود هلن اومد که گفت: فرار کن. بعد هلن از اونجا دور شد، هق هقم رو خفه کردم و به داخل جنگل دویدم. بیوقفه فقط دویدم تا جایی که توی اعماق جنگل گم شدم! سکوت جنگل منو بدجور میترسوند، کنار یه درخت رفتم و نشستم، زانوهام رو توی بغلم گرفتم و گریه کردم. چرا همیشه من باید سختی بکشم؟ توی اون یکی زندگیم هم بعد از اینکه با کلی دنگ و فنگ تونستم دانشگاهم رو تموم کنم توی روز اول کاریم تصادف کردم و مردم! اینجا هم که بابای روانیم میخواد منو بکشه! فایدهی یه زندگی دوباره چیه وقتی قرار نیست دیگه هلن رو ببینم! هق هقم اوج گرفت و توی جنگل پیچید. اصلا با خودم چه فکری کردم که میخواستم به بابا نزدیک بشم تا نکشتم؟! من یه احمقم!
دستم که تا اون موقع مشت بود رو باز کردم، انگشتر هلن رو با اون یکی دستم برداشتم و بهش خیره شدم، واسه انگشتام حیلی بزرگ بود پس کمی از لباسم رو پاره کردم انگشتر رو مثل گردنبند انداختم توی گردنم؛ با تاریک شدن جنگل وحشت کل وجودم رو گرفت؛ آب دهنم رو بزور قورت دادم و حواسم رو جمع کردم. توی خودم جمع شدم و دعا کردم که هیچ حیوونی این نزدیکیا نباشه، چند ساعت رو بزور بیدار موندم ولی بعد نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدای پرندهها از خواب بیدار شدم، بدنم بدجور درد میکرد. خداروشکر دیشب هیچ حیوونی بهم حمله نکرد! صدای قار و قور شکمم که بلند شد به ناچار دنبال غذا گشتم؛ مطمئن اگه توی زندگی قبلیم گیاه شناس نبودم الان بدبخت بودم! خوشبختانه فقط بدنم، بدن یه دختر پنج سالس و علقم بزرگساله، صدای آب رو که شنیدم با خوشحال به سمت صدا دویدم تا اینکه به یه رودخونهی زلال رسیدم! با خوشحال کنار آب رفتم و دست و صورتم رو شستم؛ نگاهم که به لکسم توی آب افتاد آه از نهادم بلند شد. موهای سفیدم ژولیده بودن و لکههای سیاهی روی صورتم بود که با آب هم پاک نشدن! البته با کلی تلاش و زور زدن اون لکهها پاک شدن ولی هنوز گرسنه بودم، ناامید به سمت تنهی درختی رفت و با بغض روش نشستم که قارچهای بزرگ و خوشگلی رو دیدم...
دو روز بعد: با خوشحالی به سمت اون دود دویدم؛ نزدیکتر که شدم خودم رو پشت درخت مخفی کردم. با دیدن شهر ذوق زده شدم؛ بالاخره بعد از دو روز تونستم از جنگل بیام بیرون! خودم رو به شهر رسوندم، تا حالا به شهر نیومده بودم و جنب و جوش اکنجا منو به وجد اورد ولی خب با دیدن پوستر عکسم تمام دوقم از بین رفت! سربازهای زیادی توی شهر بودن و برای اینکه نتونن پیدام کنن رفتم توی یه کوچهی تاریک، بوی بدی از توی کوچه میاومد سریع بینیم رو گرفتم.
چند تا سرباز به سمت من اومدن و مجبور شدم که بیشتر برم داخل اون کوچه، سربازها اومدن و جلوی کوچه ایستاون، نگاهی به داخل کوچه انداختند که بخاطر تاریکی زیاد نتونستند منو ببینند. همونجا شروع کردن به حرف زدن، یکی از سربازها گفت: این پرنسس هم بد دردسری شده، باید مثل مادرش میمرد تا انقدر مجبور نباشیم دنبالش بگردیم. با شنیدن کلمهی مادرش گوشام رو تیز کردم، شاید اینجا چیزی درمورد مادرم بفهمم! اون یکی سرباز پوزخندی زد و گفت: آره والا، یادته مادرش با چه کلکی وارد قصر شد، وقتی باردار شد به همه قلدری میکرد... پوزخند صدا داری زد و ادامه داد: فکر میکرد اگه پسر پادشاه رو بدنیا بیاره متونه جایگاهش رو تضمین کنه ولی وقتی دخترش بدنیا اومد بدست پادشاه کشته شد!
دستم رو گذاشتم روی دهنم؛ چطور ممکنه! بابا، مامانم رو کشته! پس چرا لیلی یه بار گفت که مامانم موقع زایمان مرد!! اشکهام روون شدن. سرباز گفت: اون زن حقش بود بمیره، حالا هم که به زودی دخترش پیشش میره. صدای خندهی هر دو بلند شد. یه قدم عقب رفتم که گام به بطری برخورد کرد و صدا داد. سربازها ساکت شدند، به سمت من اومدن، نزدیک بود که صدای هق هقم بلند بشه که یه نفر دستش رو روی دستم گذاشت و منو کشید یه گوشه! نفس توی سینهام حبس شد، یه دفعه یه موش از کوچه بیرون رفت که سربازها هم خیالشون راحت شدن و از اونجا رفتند اما اون دست هنوز روی دهنم بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی مگه ری هم موهاش سفید نبود ؟
نه ری موهاش خاکستریه
خیلی عالی
دوستای عزیزم بخاطر درسام و یه سری مسائل احتمالا دیر پارت بعدی آپ بشه ولی من تمام تلاشم رو میکنم که زودتر بزارم از اون طرفم که تستچی یکی دو روز طولش میده پس تحمل داشته باشید🙏💖
عالی . زودتر قسمت بعدو بزار . راستی میشه عکس پدرشو بزاری .
بعدشم مطمئن نیستم کیه . ولی شاید شاهزاده بر اسب سفید کیارا🥰🥰
وایی یعنی کیه ؟؟؟؟؟ یعنی هلنه ؟؟؟ شایدم یکی دیگه یا شاید همون بسر جونه که با پادشاه امده بود 😯
واییی دارم از هیجان می میرم زود تر بزاررررررررررررررررر
عالیه ولی لطفا مثل این قسمت انقدر طولش نده که صبرم تموم میشه
عالی بود.
عالی بود ادامه بده
عالییییییییییییییییی بی نهایت عالی
عالیه...... داستانت....