
سلام عسل ها امیدوارم خوشتون بیاد. مممنون بابت حمایت ها.
از زبان جیمین : رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم اتیش اون قدر زیاد بود که تقریبا هر چی درخت نزدیک خونه بود رو سوزونده بود. خبلی خونه بزرگ بود فکر نکنم به این زودی بتونم پیداشون کنم. باید حواسمو جمع کنم. تیم رو به دو بخش تقسیم کردم. نصفشون کمک اتش نشان ها و بقیه دنبال من. ماسک اکسیژن برداشتم و رفتیم بالا. از زبان نویسنده : رسیدن به در ورودی چون دستگیره از فلز بود داغ شده بود نمیتونستن بازش کنن پس درو شکستن. وارد شدن خیلی هوای بدی بود. تقریبا تاریک بود به قسمت داخلی خونه که میرسیدی تقریبا چیزی نمیتونستی ببینی. نصف بیشترش سوخته بود. جیمین : بچه ها اروم باشید مثل همیشه میتونیم. چون ساختمون ۳ طبقه هست از همین جا شروع میکنیم. سالم بر گردید. همه: چشم چند نفر پایین و بقیه تفسیم شدن جیمین از طبقه پایین میگشت. چون احتمال میداد تا الان بیهوش شدن پس هر چیزی سرنخ بود برای اینکه اخرین بار کجا بودن. جیمین تقریبا نا امید شده بود طبقه اول رو گشته بود ولی همش خاکستر بود. کسایی که طبقات بالا رو گشته بودن اومدن پایین. چون چیزی پیدا نکرده بودن. فقط چند نفر تو کل ساختمون بودن جیمین و چند نفر دیگه. جیمین بعد از گشتن طبقه اول. از اونحا خارج شد تا بره طبقه دوم. چون همه جا تاریک بود نمیتونیت درست ببینه. چراغ قوه ای که همراهش داشت کار نمیکرد. یادش رفته بود باطری شو عوض کنه!!! پس با همون ادامه داد. گوشیشو برداشت و از چراغ قوه ی اون استفاده کرد. تعداد پله ها زیاد بودن و اتیش هم خیلی زیاد جوری که تقریبا پای جیمین سوخته بود. اون به خودش قول داده بود حتی اگه زنده بیرون نیاد کارشو به عنوان به دکتر تموم کنه. اتش نشان ها پایین سعی داشتن اتیش رو خاموش کنن.
جیمین تقریبا به نفس نفس افتاده بود. ولی نباید تسلیم میشد. همین جور داشت به زمین نگاه میکرد بلکه چیزی پیدا کنه که چشمش خورد. به یه کش زرد رنگ هایلایتی. تو تاریکی میدرخشید. انگار بهش مدال جام جهانی داده بودن با خوشحالی کش رو از رو زمین برداشت. و دعا دعا میکرد دخترک رو پیدا کنه. پله ها تموم شدن رسید به طبقه دوم درو با ظربه محکمی از جا کند. دود اتش باعث شده بود نتونه درست ببینه. اما بر خلافه انتظارش پسرکی رو دید که بی حال افتاده زمین و نفس نفس میزنه. درسته اون خودشه سریع رفت طرفش از اون چیزی که فکر میکرد. بیشتر لاغر بود. ماسک اکسیژن رو به دهان پسر گذاشت. الکس ( پسره ) ماسک رو کنار زد و تقلا کرد حرفی بزنه. الکس : ا...ا.ا.انا ا.ا.انا..نا جیمین : اینو هههه بزار جلوی دهنت من پیداش میکنم بهت قول میدم. اگه الان الکس رو میبرد پایین ممکن بود خیلی دیر بشه. دیگه نمیتونست درست نفس بکشه به سرفه افتاده بود. الکس رو گذاشت رو شونش. اتیش هر لحظه وحشتناک ترو و وحشتناک تر میشد فقط امید داشت که آنا زنده باشه. سرعت قدماشو بیشتر کرد. هر از گاهی الکس ناله ای میکرد چند باری هم بیهوش شد. طبقه دوم هم نبود. حتما طبقه اخر بود اگه نبود چی؟؟؟ هزاران سوال تو ذهنش بود سعی کرد اونارو کنار بزنه. موفق شد رسید طبقه سوم در باز بود با عجله وارد شد. انگار منبع اتیش اینجا بود. نفسش بالا نمیومد میتونیت به راحتی بفهمه صورتش سفیده سفیده. با پاهایی که هیچ توان و قدرتی نداشتن جلو رفت. بدن بی جون آنا رو دید رو زمین. رفت سمتش. ماسک اکسیژن رو گذاشت رو دهنش. جیمین : ب.ب.ب.ل.ل.ا.ا.ا.خ.خره اهه اوهه اوهه نجاتتون دادم. وقتی خیالش از الکس و انا راحت شد. چون گوشیش شارژ نداشت. نمیتونست زنگ بزنه. همه توانشو جمع کرد و فریاد بلندی کشید. جیمین : پیداشون کردم ( با صدای خیلی بلند ) خوشبختانه یکی اون نزدیکی بود با سرعت اوند جلو. بچه ها رو از جیمین گرفت. دکتر : اقای پارک حالتون خوبه؟؟؟ جیمین همون موفع بیهوش شد. اون قدر حالش بد بود که فکر کردن مرده. دوتا از دکترا اومدن یکیشون انا رو بغل کرد یکی الکس دکتر : اقای پارک صدامو میشنوی؟؟؟ نبضش ضعیفه. دکتر به سمت کبثول اکسیژن رفت ( راستی نمیدونم دکترا از اینا دارن یا نه چون داستان تخیلی هست اگه ندارن تصور کنید) خالی خالی بود. مگه میشد؟؟ سریع جیمینو رو کولش گذاشت و با سرعت از اون جا خارج شد. به محض خارج شدن کل ساختمان اتیش گرفت.
کل ساختمان اتیش گرفت. شانس اورده بودن تا الان نریخته بود روشون. بریم اون ور. ۱ ساعت پیش. جونگ کوک : راستش بیشتر نگران جیمبنم تا عمل به نظرت زنده برمیگرده؟؟؟ وی : نمیدونم منم منتظرم. برو دیگه عملت داره شروع میشه. جونگ کوک : ممنون که همیشه پیشمی. جونگ کوک رفت تو اتاق عمل. و وی هم از بالا پشت شیشه اونا رو نیدید هر وقت جونگ کوک سرشو بالا میورد وی رو میدید که داره تشویقش میکنه خیلی از دکترا به خاطر فشار زیادی و خستگی همون جا میخوابیدن ولی وی نه. عمل اون قدر سخت بود که جونگ کوک بدون وقفه عرق میریخت. بعضی وقت ها وسط عمل تو ذهنش میگفت بگم نمیتونم نه جیمین و وی بهم اعتماد کردن. چند بار هم وسط عمل بیمار از دست میرفت هی بیهوش میشد. هر بار جونگ کوک نگران تر از همیشه میشد و وی دعا میکرد فقط بیمار زنده بمونه. جونگ کوک اگه موفق میشد جهانی میشد هم برای خودش و هم اعتبار بیمارستان خوب میشد. دقیقه ای نگذشت بود که وی مجبور شد برای چکاپ بیماری اونجارو ترک کنه. دقایق اخر مهم ترین لحظات عمل بودن و وی حضور نداشت. بعد از یه ساعت عمل بدون وقفه جونگ کوک از اتاق عمل بیرون اومد. خیلی خسته بود. یه راست رفت پیش وی. وقتی وارد اتاق شد وی بیشتر از همه پریشون و با استرس دید. جونگ کوک : هی هی وی. حواسش کجاست رفت بالا سرش و دست تکون داد جلوی صورتش. وی : والییی ترسیدم تو بلد نیستی در بزنی؟؟ جونگ کوک : ببخشید اخ بیمار از دست رفت وی : چیییی تو چیکار کردی؟؟؟ جونگ کوک : یواش تر بابا شوخی کردم حالش خوبه عمل موفقیت امیز بود وی : واقعا؟ جونگ کوک : اره دروغم چیه این قدر خستم که دارم میمیرم. وی : به نظرت جیمبن حالش چطوره؟؟ جونگ کوک : اههه نمیدونم فقط دلم میخواد سالم برگرده. وی : منم همین طور بیا بریم قهوه بخوریم.
جونگ کوک : من مریض دارم خودت برو وی : باشه پس برای یه وقت دیگه. جونگ کوک رفت سراغ مریض ها. وی هم داشت قهوه میخورد که صدای وحشت زده پرستار ها رو شنید. قهوه شو رو میز گذاشت و با عجله از اتلق خارج شد. چیز هایی که دیده بود نمیتونست حضم کنه. یکی یکی بچه هایی که رفته بودن عملیات رو می اوردن تو.
وی با پاهای سست رفت طرف اونا. یکی از دکتر ها رو دید که جیمینو کول کرده. اون دقیقا از همین میترسید. با وحشت جلو رفت. جیمین رنگش سفید بود. دکتر جیمینو رو تخت گذاشت. وی بدون مکث دوید طرف اتلق جونگ کوک نمیدونست چرا طرف جیمین نرفت سرعتشو بیشتر کرد تو راه ممکن بود به پرستار ها بخوره. وی : جون کوکییییییی هیونگ هیونگ ( با داد و گریه ) جونگ کوک تو ذهنش : ( صدای ویه) جونگ کوک : چیهههه؟؟؟ چیه؟؟؟؟؟ چرا گریه میکنی؟؟ وی : هیونگ ههققق جیمین جیمین جونگ کوک : چیی؟؟؟؟ کجاس؟؟ حالش خوبه؟؟؟ وی : جیمین جیمین جونگ کوک با سرعت از اتاق خارج شد و وی رو هل داد سریع رفت طرف جیمین. وی ناباورانه نگاهش به زمین دوخته شده بود. جونگ کوک باز با اینکه خسته بود ولی میخواست خودش جیمینو ببینه. رسید بهش که رو تخت بود با همون لباسا.. پاهاش سست شده بودن رفت طرفش. جونگ کوک : چه بلایی سرش اومده؟؟؟ ( قطره اشکی از چشماش افتاد پایین) پرستار : تونستن جون بچه ها رو نجات بدن. خودشون حالشون خیلی بده درست نتونستن نفس یکشن اکسیژنشون تموم شد. پاهاشون تا جای کمی سوخته. باید صبر کنیم تا بهوش بیان. پرستار از کنار جونگ کوک رد شد. جونگ کوک نشست رو صندلی ( اتاق خصوصیه) جونگ کوک : من چیزی نمیتوتم بگم زود خوب شو خوب؟؟؟ جونگ کوک با کلافه گی دستی تو موهاش کرد و اونارو بهم ریخت. اون قدر از وضعیت جیمین ترسیده بود که نمیدونست چی بگه یا باید چی کار کنه. تازه حال بقیه رو درک میکرد اونا فقط میگفتن متاسفیم کاری از دستمون بر نیومد و از این جور چیزا. ولی این داداشش بود کسی که از بچگی با هم بودن ( داداش نیست ولی از بچه گی تو پرورشگاه به هم میگفتن داداش) خیلی سعی میکرد گریه نکنه.
وقتی به صورت بی حال جیمین نگاه میکرد ارزو داشت الان اون به جاش میبود. چند ساعتی گذشت همه همون اولا بهوش اومده بودن ولی جیمین نه. جونگ کوک نمیخواست از کنارش بره همینجوری نشسته بود. وی : جونگ کوک اتاق ۱۴۷ بیمارشون حالش بده. گفتی هر وقت حالش بد شد خبرت کنم. جونگ کوک : مگه نمیبینی هاننن؟؟؟ کوری؟؟؟؟؟ ( به داد ) الان تو باید به جای جیمین اینجا میبودی. مگه حالشو نمیبینی من کحا بزارم برم؟؟؟؟ جونگ کوک اومد جلو ی وی جونگ کوک : ( با داد) چرا خودت نمیری؟؟؟؟؟؟ هاننن نه بگو چرا نمیری؟؟ وی اومد حرفی بزنه ولی احساس سوزش کرد گونش سرخ شده بود تاحالا از جونگ کوک سیلی نخورده بود درسته با هم کلکل داشتن ولی همدیگرو خیلی دوست داشتن. وی نا خود اگاه اشکاش رو گونه هاش چکیدن. جونگ کوک با اعصبانیت از اتاق خارج شد. به سمت بیمار رفت. وقتی کارش تموم شد. برگشت به اتاق جیمین با چیزی که دید خشکش زد. جیمین بهوش اومده بود. باورش ننیشد. رفت سمتش. جیمین : چیه؟؟ باورت نمیشه نه؟؟ جونگ کوک : تو تو جونگ کوک محکم میدود طرف جیمین و بغلش میکنه. جونگ کوک : دیوونه نمیدونی اگه میرفتی چی میشدم؟؟؟؟ چرا بدون فکر کارارو انجام دادی احمقققق. نمیدونی چه حالیم. چقدر حالمون بد بود. خوشحالم که زنده ای جونگ کوک بلند شد. و شروع کرد به راه رفتن. در اتلق جونگ کوک : اصلا تو چرا رفتی؟؟؟ چرا نزاشتی من به جات برم هانن؟؟ جیمین : دوباره اه من خوبم نمیخواد نگرانم باشی. ببینم وی کجاس؟؟؟ جونگ کوک : اخخ اممم امم جیمین : برو باهاش اشتی کن بیش از حد تند رفتی برو. جونگ کوک : تو از کحا شنیدی؟؟ جیمین : وقتی تو این حالت میری همه چیزو میشنوی ولی حس اینکه جواب بدی یا حرکتی کنی نداری من همشو شنیدم. کارت اشتباه بود. بهش زنگ بزن. جونگ کوک : گوشیشو جواب نمیده. من میرم دنبابش. جونگ کوک از محوته بیمارستان خارج شد. دنبال وی میگشت. چشمش به کسی که نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود افتاد جلو رفت. و نگاش کرد. وی : تو راست میگی من اصلا نباید دکتر میشدم اگه من کارمو بلد بودم. الان جیمین رو تخت اون جوری نبود. همش تفصیر منه اه وی تو خیلی خنگی. جونگ کوک : من خیلی تند رفتم منو ببخش میدونی یه لحظه وقتی جیمینو اون طوری دیدم خون به مغزم نرسید ببخشید داداش کوچیکه. ببخشید. جونگ کوک دو تا لیوان قهوه رو برداشت و یکیشو داد به وی جونگ کوک : به حساب اینکه نتونستیم با هم قهوه بخوریم؟ هومم؟؟ وی : باشه ممنون. جونگ کوک : دیگه قهر نیستی؟؟ وی : قهر برای ادم کوچیکاس... نه جیمین بهوش اومده؟ جونگ کوک قهوه ای که تو دهنش بود رو تف کرد بیرون جونگ کوک : ایی وای ما داریم قهوه میخوریم جیمین منتظرمونه. بیا باید بریم. ( بزنید نتیچه انچه خواهید دید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم یعنی الان جونگ کوک جیمین و وی دانشجویه دکترین؟