
سلام خوبید؟ بچه ها این اولین داستانمه راستش من قبلا هم داستان نوشتم ولی حمایت نشد راستی این بهاری که داخل داستان هست در اصل خودمم خب حالا بریم برای داستان
توی ماشین بودیم سرم و روی شیشه گذاشتم و فکر میکردم. یعنی الان خونه مامانبزرگ تغیر کرده آخه جز اون چند باری که تو بچگیم رفتیم که اونجا رو ندیدم تازه الانم هم نزدیک 7سال گذشت و من 13 سالم بود حتما تغیر کرده چقدر دلم برای مامانبزرگ تنگ شده وای آخ جون دیروز که داشتم باهاش حرف میزنم گفت میخواد برام کیک درست کنه راستش منم کیک و شیرینی درست میکنم ولی به پای کیکای مامانبزرگ نمیرسه. یهو احساس کردم یکی داره صدام میکنه نگاه کردم دیدم مامانم گفت. بهار یه ساعته دارم صدات میکنم کجایی؟ بهار. ببخشید مامان. باشه وسایلت رو بردار یه 10 دقیقه دیگه میرسیم
من. واقعا 😍باشه چشم الان جمع میکنم. مامانم لبخند زد و جلو رو نگاه کرد داشتم وسایلم رو جمع میکردم که بابا. برفما اینم خونه مامانبزرگ. با ذوق بیرون رو نگاه کردم. وای خدا چقدر اینجا تغیر کرده. رسیدیم دم در بابام رفت بیرون و زنگ زد مامانبزرگ درو باز کرد من چیزی نفهمیدم بعد بابا ماشین و گذاشت داخل حیاط منم کمربندم و باز کردم و بدو کردم سمت مامانبزرگ و بغلش کردم و گفتم. سلام مامانبزرگ جونم اونم گفت
گفت. سلام دختر خوشگلم. از بغلش آمدم بیرون تا به بقیه سلام بده بعد سلام و احوالپرسی مامانبزرگ گفت بیاین داخل خونه بابا گفت. چشم چمدون هارو بیارم و بعد گفت. بهار بیا کمکم. منم گفتم. چشم و به بابا کمک کردم چمدون هارو بردیم گذاشتیم داخل خونه یه بوی خوشمزه ایی منو سمت آشپز خونه کشوند با دیدن کیک ذوق مرگ شدم و بلند گفتم. آخ جونم😍😍 مامانبزرگ آمد و گفت. بله برای نوه ی خوشگلم درست کردم،جالا برو لباسات و عوض کن و یه آبی به سر و صورتت بزن منم گفت چشم 😊
رفتم لباسامو آوردم و صورتم رو آب زدم وای خدا چقدر خوب بود آمدم داخل هال مامان و بابا نشسته بودن مامانم گفت. برو کمک مامانبزرگ منم گفتم. چشم ( چرا اینقدر من میگم چشم 🤭) رفتم داخل آشپزخونه ابجیم داشت چایی میریخت مامانبزرگ هم داشت ظرفا و برمیداشت رفتم پیش مامانبزرگ و گفتم کمک نمیخواین؟ مامانبزرگ. قربونت بشم بی زحمت اون چایی هارو ببر داخل هال. منم رفتم و چایی هارو از ابجیم گرفتم و بردم گذاشتمشون رو زمین و خودم هم نشستم مامانبزرگ و آبجی هم آمدن و با هم چایی و شیرینی خوردیم
داشت حدودا بعد از ظهر میشد منم حوصله ام سر رفت و گوشیم و برداشتم رفتم داخل حیاط هندسفری رو گذاشتم تو گوشم یکم قدم زدم اونجا یه تاب دیدم رفتم روش نشستم روشو تاب خوردم همون جا اهنگ دیوار بین ما ی میراکلس پلی شد نمیدونم شما هم اینجوری یا نه ولی من هر وقت میشنوم یه آرمش خاصی میگیرم ( واقعا من عاشق این آهنگم هر وقت میخوام داستان بنویسم گوش میکنم) و همین جوری سرعت تاب و تند تر میکردم موهام تو باد میرقصید همزمان یه باد خنکی آمد که بهم حس خیلی خوبی داد همین جوری تاب میخوردم حواسم رو یه اتاقکی اون سر حیاط پرت کرد از روی تاب بلند شدم و رفتم سمت اتاقک درش رو باز کردم رفتم داخلش قشنگ معلوم بود خیلی وقته کسی اینجا نیامده چندتا کارتون دیدم درش رو باز کردم اونا عکسای بابابزرگ بود همین جوری نگاه میکردم که یه نامه دیدم بازش کردم داخلش نوشته بود
متن نامه _ امروز بعد از سفری دلپذیر رفتم بازار یه آقای مسنی اونجا بودن که عتیقه میفروختم اونجا کلی وسایل عجیب و غریب داشت من همین جوری داشتم نگاه میکردم و اون آقای مسن گفت. پسرم بیا اینو بگیر اون یه قوری داد به من و گفت. پسرم اینو برسون به صاحب اصلیش منم همین جوری نگاهش میکردم و گفتم. ولی ببخشید. آقای مسن پرید وسط حرفم و گفت. این از من به تو ولی حواست باشه برسونی به صاحب اصلیش 🙂. ( بچه ها حالا از میریم پیش بهار یعنی من 😁🙋♀️) بعد یه نگاه به داخل جعبه کردم یه قوری بود داخلش برداشتمش
داشتم همین جوری نگاهش میکردم که مامانم صدام کرد. بهار،بهار بیا شام منم بلند گفتم. چشم الان میام. تا از انباری آمدم بیرون دیدم شب شده یا خدا کی شب شد 😥 بدو کردم رفتم داخل خونه. سرشام از مامانبزرگ پرسیدم. مامانبزرگ اون قوری داخل انباری قضیه اش چیه؟ مامانبزرگ. اون رو نمیدونم ولی بابابزرگ خیلی دوست داشت بدونه منظور اون خانمه چی بود. کلی هم دنبال صاحب اون بود، خوشت اومده ازش؟ بهار. آره به نظر چیز عجیب و باحالی به نظر میاد 🙂 مامانبزرگ. اگه میخوای مال خودت بهار. واقعا 😍مامانبزرگ. آره عزیزم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ادامه بده
مرسی عزیزم
خوب بود
مرسی
سلام عالی بود 😚
مرسی عزیزم