داستان بزرگ متوسط کوچک پارت ۱

روزی در قصر سه بچه دنیا می آیند که نا پدریشان امپراطور بود آنها خیلی دوست داشتن که امپراطور بشن ولی بعد از سه چهار سال بچه ای دنیا آمد که پسر واقعی امپراطور بود وقتی اون بچه به ۲۰سال رسید علاقه مند به امپراطوری شد.

یه روز در صحبت هاش گفت که اگه بخوام بابام رو بکوشم بخواطر امپراطوری این کار رو میکنم. اون شب سه برادر امپراطور رو به قتل رسوندن که پسر اون رو هم بازداشت کنند و اون ها امپراطور بشن.

فردایی صبح همه ی پلیس های قصر به خونه ی پسر امپراطور ریختن و گرفتنش. بعد اون رو اعدام کردن.

داداش بزرگه اسمش کیم سانگ داداش متوسطه اسمش کیم سهو و اسم داداش کوچیکه کیم یانگ بود. سانگ فعلا امپراطور بود تا اینکه کشور چین با یک لشکر کوچک آماده ی جنگ شد.

سانگ در شمشیر بازی مهارت داشت ولی سهو بهتر از اون بود.در جنگ یک برف اومد که همه لشکر چین رو کشت ولی یکی از اون ها زنده موند و به چین رفت و به امپراطورشون گفت که با کلی آدم حمله کنن این داستان ادامه دارد**..

خداحافظ امیدوارم خوشتون اومده باشه