
امیدوارم خوشتون بیاد ...♥️
لبخند روی صورتم رو به نگاه خشمگینی که روی نامجون متمرکز شده بود تغییر داد ... -آقای مین میو میو در حال لبخند زدن به بچه گربه ، عجب صحنه ای .. و با خنده شروع کرد به دست زدن _ مین میو میو دیگه چه مزخرفیه از خودتون چیز در میارید -_- آدم کنار شما دو دقیقه آرامش نداره که ، خندش رو سعی کرد جمع کنه اما این به خاطر دلگیر شدنش نبود چون میدونست حرفی که میزنم از روی عصبانیت نیست ، من هم به کارم ادامه دادم تا وقت صبحانه. مامانم همه رو دور میز جمع کرد و منم اون گربه کوچولو رو توی اتاقم یه جای مطمئن گذاشتم که اتفاقی براش نیفته ولی موقع غذا به دلیل نامعلومی مدام دلشوره داشتم ، دیگه تحمل نیاوردم سهم خودم رو برداشتم و به اتاقم رجوع کردم . همچنان خواب بود خودش رو جمع کرده بود ، _ واقعا خیلی دوست داشتنیه...

پنج ماه از اولین دیدارمون میگذشت و حالا من کاملا صاحبش شده بودم . با هل دادن در و گذاشتن اولین قدمم توی اتاق خودش رو بین کتاب هایی که ریخته بود روی زمین مخفی کرد طوری که انگار خجالت کشیده ، آهی از سر خستگی کشیدم و رفتم کنارش و با خم کردن زانو هام خودم رو بهش نزدیک کردم با نزدیک کردن دستم به سرش چشم هاش رو بست . آروم و با ملایمت دستم رو روی موهای سیاه رنگش کشیدم تا متوجه بشه عصبانی نیستم ، با نوازش کردنش کم کم خجالت و پشیمونیش از بین رفت و با شدت زیاد خودش رو از بین کتاب های بهم ریخته ی روی زمین کشید بیرون و توی بغلم پرتاب کرد که باعث خندیدنم شد ، دستام رو روی بدنش قرار دادم و در حالتی که روی پاهام میگزاشتمش نصیحتش میکردم _ ای دختر شیطون چرا انقدر اذیت میکنی آخه !؟ آقای مین میو میو ناراحت میشه وقتی هر روز میاد خونه میبینه وسایلش رو بهم ریختی ها :( با حرفام از جنب و جوش افتاده بود و با یه نگاه خیلی معصومانه ای که نمیشد جلوش مقاومت کرد ناراحتی خودش رو نشون داد و ازم خواست ببخشمش _ خیلی خب ، خیلی خب مهم نیست ناراحت نباش ، از اتاق برو بیرون تا اینجا ها رو مرتب کنم باشه ؟؟ به محض گفتن این حرفم با یه حالت غرور آمیزی از اتاق خارج شد و من هم مشغول جمع کردن وسایلی شدم که روی زمین پخش شده بود .
از وقتی راه رفتن رو یاد گرفته بود مدام بهم ریختگی درست میکرد ، از گوشه ای به گوشه ی دیگه میره و هر چیزی که سر راهش باشه رو روی زمین میندازه . اوایل خیلی نگران کننده بود چون یک بار ماگ مورد علاقه ی جین رو زد شکست و بعد خودش رو پرت کرد روی خرده شیشه ها و همین باعث آسیب دیدن و زخمی شدنش شد و من مجبور شدم علاوه بر شنیدن غر غر های جین بیشتر روزم رو به مراقبت از گربه کوچولوم اختصاص بدم . روز اولی که دیدمش اصلا فکر نمیکردم بخوام نگهش دارم اما مدت کوتاهی بعدش متوجه شدم که واقعا دوستش دارم و دلم نمیاد بسپرمش به فرد دیگه ای ، با اینکه به خاطرش مجبور شدم توی اون برف و مشکلات از دگو با ماشین به سئول بیام ، با اینکه مدت زمان زیادی رو به خاطرش منتظر دامپزشک بودم و با اینکه خیلی شیطون بود و مدام خرابکاری میکرد با وجود همه ی این ها علاقه ای نسبت بهش پیدا کرده بودم که انکار ناپذیر بود . اما تنها علاقم مسئله نبود یه حس دیگه ای هم در کار بود چیزی مثل کنجکاوی شکاکی یا ترس ، اون خیلی به حرفم گوش میکرد درسته من صاحبشم و طبیعیه که با توجه به اینکه دوستم داره ازم پیروی کنه اما این خیلی عجیب بود کاملا حرفای من رو متوجه میشد و دقیقا همون کاری که میخواستم رو انجام میداد و این یه جورایی ترسناکه نه ؟
دوباره با یونتان دعواش شده بود و من اصلا دیگه حوصله ی بلند شدن از جام و جدا کردنشون رو نداشتم با عصبانیت و خستگی و همچنین صدای بلند گفتم : ها یونننن بیا اینجا ببینمممم میتونستم توی ذهنم چهره ی ترسیده و عصبانیش رو فرض کنم و این کمی خنده دار بود ، زود خودش رو رسوند کنار تختم و با حالت طلب کارانه ای بهم چشم دوخت و از توی اون نگاه میتونستم صداش رو بشنوم + هان چته چیکارم داری -_- ؟؟؟ پسره ی تنبل همش گرفتی میخوابی منم دو دقیقه دارم بحث مهم و جنجالی میکنم هی صدا میکنی خب چته ؟؟ چرا انقدر هی میری چپ هی میای راست منو صدا میکنی !؟؟ بزار زندگیم رو بکنم اع ، تصوراتم خیلی خنده داره نه ؟ اما اون لحظه واقعا واقعی به نظر میومد! ، دستم رو آوردم نزدیکش تا مثل همیشه با نوازش کردنش آرومش کنم اما نه نمیزاشت، سرش رو مدام کنار میبرد و حتی یه دفعه نزدیک بود دستم رو با پنجه هاش زخمی کنه پس به ناچار مجبور شدم با صحبت کردن منطقی آرومش کنم _ هی آروم باش ببخشید عصبانی شدم ! هر روز خدا با یونتان داری دعوا میکنی خب منم خسته شدم ،راستی یه رازی رو میخوام بهت بگم میخوای بشنویش ؟ با گفتن این سرش رو آورد کنار دهنم یه طوری که انگار میخواست بگه توی گوشم بگو ، با تعجب شروع کردم براش توضیح دادن _ ها یون تو یه دختری دیگه خب ؟ و هنوز خیلی کوچیکی، میدونستی مردم به دخترای وحشی که همش با این و اون دعوا میکنن شوهر نمیدناا و خودم از حرف خودم خندم گرفت ها یون توی یک لحظه پرید روی شکمم و در حالی که با چشمای سبز رنگش بهم با نفرت چشم دوخته بود پنجه هاش رو بیرون آورد + آماده ی مرگت باش مین یونگی :)!
بی اختیار خندم گرفته بود و احساس شادی احمقانه ای داشتم و از دست یه گربه ی پنج ماهه فرار میکردم و مدام کلمه ی ( شوهر ) رو تکرار میکردم که ته از اونطرف داد زد : آرمی ها حتما به خاطر دیوونه شدنت سه هفته سوگواری خواهند کرد . با ایستادن من رو به روی تهیونگ ها یون هم در مقابل یونتان وایساد و آماده ی نبرد تن به تن شد . _ اوخی چه دختر خوبی تربیت کردم ^-^ همون موقع ها یون حالت پوزخند مانندی رو روی صورتش ایجاد کرد و رفت کنار یونتان و تهیونگ وایساد _ دختر خیانت کارررر ... بعد از اون همه دویدن و نفس نفس زدن همگی خیلی خسته شده بودیم و حالا تقریبا ساعت دوازده و نیم شب بود ، خودم رو کنار پنجره رسوندم آسمون کاملا تیره بود و ماه کاملِ کامل و نشونه ای که بهم میگفت باید بازم منتظر توهماتم باشم و بعد نگاهم رو روی ها یون گذاشتم گربه ی کوچیکی که با آسمون رو به روم فرقی نداشت ، همون قدر بزرگ ، همونقدر زیبا و همونقدر عجیب و منی که فقط سی دقیقه ی دیگه چیزی متفاوت با جسم گربه مانند رو به روم میدیدم .
یک ... دو .... سه .. و ساعت یک نیمه شبه ، چشم هام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم اول ماه کامل و بعد از اون به تختم نگاه کردم . درسته همونطور که توقعش رو داشتم اونجا بود ، دختر بچه ی حدودا ده ساله با موهای بلند مشکی که دم بعضی از تار هاش سفید رنگ شده بودند، تا زیر زانوش ، با پیراهن بلند و ضخیم سیاه رنگ و پوستی به روشنی ماه رو به روم ، جسم دختر مانندی که به جای ها یون گربه کوچولوی دوست داشتنیم قرار گرفته بود ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی❤
سپااااااسسسسಥ_ಥ❤️✨
ندیدیییاینووو😐😂
بابت ناامید کردنت متاسفم😔
ولییییی
دیدمششششش😂😂✨✨
خیلی قشنگ بود:)🖤
پارت سومم داره؟
مرسیی 💛💙
آره ادامه داره ، دارم مینویسمش تموم که شد میزارم
عالی بود😘😘😘
مررسییی💓