23 اسلاید امتیازی توسط: RENIY انتشار: 4 سال پیش 57 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
مقدمه: داستان یک قسمتی به اسم ایوا ژانر: عاشقانه،اکشن،غم انگیز خلاصه:دختری به اسم ایوا داستان جالب زندگیش رو برامون روایت می کنه
18 دسامبر سال 2020 صدای نگهبان که می گفت:«بلند شو با تو ام مگه کری بلند شو مدیر کارت داره.» سرم رو اوردم بالا و گفتم:«مدیر عوضی تون شکر میخوره با من کار داره.» نگهبان گفت:«دلت کتک میخواد درست با مدیر صحبت کن وگرنه جای زخم های خوب نشده ات تازه تر میشه حالا هم مثل ادم باهم بیا.» اومد و دستم رو کشید و با خودش برد دفتر مدیر جلوی در نگهبان گذاشته بودن که مدیر رو خفه نکنم همهی نگهبان ها سرم بیهوش کننده داشتن که اگه از کنترل خارج شدم بیهوشم کنن منو فرستادن تو اتاق مدیر اتاق مدیر نگهبان نداشت فقط نگهبانی که باهم اومده بود اونجا بود حتی اونم سرم بیهوش کننده داشت رفتم سمت میز مدیر محکم با دوتا دست کوبیدم روی میز گفتم:«تو دیگه چه جور ادمی هستی من روانی نیستم میفهمی صبر کن.........نه نمیفهمی چون تو ادم نیستی که حیونی.» مدیر از جاش بلند شد و صورتم رو چسبوند به میز و گفت:«چقدر زبون در اوردی بچه نمیدونم چه مرگته یه روز خودتو به موش مردگی میزنی که فرار کنی یه بار رگ دستت رو میبری یه بار نگهبان ها رو میزنی یه بار زمین میکنی ایندفعه چه نقشه ای تو سرته؟» محکم دستی که باهاش سرتم رو چسبونده به میز رو میگیرم و میگم:«نقشه کشتن تو.» و سرم بیهوش کننده رو میزنم به گردنش مدیر میفته زمین منم میگم:«انقدر احمقی که نفهمیدی سرم رو از جیبت کش رفتن نگهبان بهم حمله کرد منم محکم زدم به جای حساسش نگهبان اه ارومی کشید محکم زدم به در بعد از چند ثانیه نگهبانا تو اتاق هجوم اوردن منم با صندلی زدمشون نگهبانا پخش زمین شدن اسلحه و سرم بیهوش کننده شون رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون
چندتا نگهبان اومدن سمتم منم یه گلوله تو پا و یه گلوله تو دستشون خالی کردم نا سلامتی قبلاً اسلحه دست گرفتم پرستار ها اومد با دیدن اسلحه تو دستم از ترس جیغ کشیدن و سرم ها رو انداختن زمین منم سرم ها رو از روی زمین برداشتم و راه افتادم وسط های راه بودم که صدای اومدن سرباز ها رو شنیدم از خوش شانسی اتاق پرستار ها دو قدم جلو تر بود رفتم تو اتاق لباس پرستار ها رو پوشیدم و ماسک زدم و یه کت پوشیدم و اسلحه ها و سرم ها رو تو کت جا سازی کردم و موهام رو بستم و خیلی ریلکس از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در خروجی
چیزی نمونده بود که اژیر قرمز رو زدن در داشت بسته میشد صدای داد سرباز ها که از پشت سرم میگفتن:«وایستا.» و هر لحظه نزدیک تر میشدن در هم داشت بسته میشد دویدم سمت در فقط یکم دیگه مونده بود که در بسته یه نگهبان شلیک کرد و من از زیر در رد شدم ولی گلوله به دستم خورد دامنم رو پاره کردم و زخم گلوله رو بستم بلند شدم و راه افتادم به سمت خونه برای انتقام اما وسط های راه درد زخم گلوله انقدر زیاد شده بود که نمیتونستم تحمل کنم نشستم زیر سایه یکی از درخت ها و یه سرم بیهوش کننده در اوردم نمیدونستم جواب میده یا نه یه مقدار خیلی کمی ازش رو به دستم تزریق کردم بعد از چند ثانیه بیهوش شدم فکر کنم سرمش خیلی قویی بود
وقتی بهوش اومدم روی یه تخت توی یه خونه بودم یه تیشرت سفید گشاد و یه شلوارک مشکی تنم بود صدای ماشین میومد دور و برم رو نگاه کردم یه تراس تو اتاق بود از تراس رفتم بیرون من توی شهر بودم زخمم بسته شده بود که یکی از پشت سر گفت:«خوبه که بلند شدی.» برگشتم دیدم یه پسر سیاه پوست هیکلی پشت سرم وایستاده پرسیدم:«تو صاحب اینجایی همونی که منو از اون جنگل اورد به شهر و زخمم رو بست گفت:«اره وای راستش من دستت رو نبستم فقط پارچه اش رو عوض کردم.» گفتم:«ممنون ولی من یه کاری دارم که باید برم.» جلومو گرفت
و گفت:«کجا با این عجله من نجاتت ندادم که همینطوری بزاری بری.» گفتم:«چی میخوای؟» گفت:«جونت.» گفتم:«مگه خلی نجاتم دادی که جونم رو بگیری برو کنار وقت شوخی خرکی ندارم.» دوباره جلوم رو گرفت و گفت:«فکر کردی از رو مهربونی نجاتت دادم نجاتت دادم چون برای نجات دادن دوست دخترم به قلبت نیاز دارم.» گفتم:«منم زنده موندم تا جون یه نفر رو بگیرم اگه جونم رو میخوای باید صبر کنی تا انتقامم رو بگیرم بعد با افتخار قلبم رو تقدیمت می کنم.» گفت:«باشه ولی فقط دو روز فرصت داری وگرنه دوست دخترم میمیره و برای اینکه دوست دخترم زنده بمونه منم باهات میام و تو انتقام گرفتن تو کمکت می کنم.» گفتم:« مطمئنی ریسکش بالاست ممکنه بیفتی زندان.» گفت:«هر اتفاقی بیفته در برابر خطر مرگ دوست دخترم هیچه.»
پوزخند زدم و گفتم:«چه عاشق پیشه هر وقت خواستی میتونه ادامه ندی راستی من ایوا ام.» و دستم و بردم جلو اونم با کمی مکث دستم رو گرفت و گفت:«الن.» پرسیدم:«اسم دوست دخترت چیه؟» لبخند زد و گفت:«فیلیسی.» گفتم:«اسم قشنگیه.» سرش رو تکون داد و گفت:«همه چیزش معرکس.» بعد راه افتادیم از پله های اپارتمان رفتیم پایین توی پارکینگ یه ون خوشگل مشکی بود گفتم:«بهت نمیاد پولدار باشی.» گفت:«میدونم.» پرسیدم:«پس چیجوری به قلب من نیاز داری وقتی میتونی قلب یه نفر بهتر از من رو داشته باشی؟» گفت:«میدونم من رفتم پیش یه پیشگو گفت تنها کسی که میتونه فیلیسی رو نجات بده کسی که بهم بدهکار باشه از مرگ ترسی نداره و قلب پاک و عاشق پیشه ای مثل فیلیسی داشته باشه و من اون قلب رو تو تو دیدم.» ابر هام رو انداختم بالا و گفتم:«ووووووایییی من که همچین قلبی تو خودم نمیبینم عجیبه که یه غریبه همچین قلبی تو من میبینه.»
سوار شد و گفت:«بپر بالا عجله داریم ها.» سوار شدم توی راه ازش پرسیدم:«تو به پیشگو ها اعتقاد داری؟» گفت:«اره خب.» گفتم:«اینم بهت نمیاد.» گفت:«اصلا چیزی هم بهم میاد؟» گفتم:«شاید شایدم نه.» خندید و گفت:«تمام اخلاقت شبیه فیلیسی ه فقط قیافه ات فرق داره.» گفتم:«از همین الان از فیلیسی خوشم اومد.» الن یه دکمه رو فشار داد و سقف باز شد منم دستم رو مثل ماشین با سقف بازشو ندیده ها دستم رو بردم بالا بعدم دستم رو اوردم پایین و سرم رو تکیه دادم به صندلی ماشین اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی بیدار شدم ظهر بود الن هم داشت رانندگی میکرد پرسیدم:«وقتی خواب بودم اتفاقی که نیفتاد؟» گفت:«خب من رفتم ناهار گرفتم زیاد نگذشته هنوز تازه اس خودم خوردم تو هم الان بخور غذا اون پشت تو پلاستیکه.» بوی غذا داشت دیونه ام میکرد خیلی وقت بود غیر از سوپ کرفس که فقط توش کرفس بود و اب چیزی نخورده بودم غذا رو برداشتم و بوش کردم بعد گفتم:«مینی همبرگر و سیب زمینی سرخ شده واااااایییی میمیرم براش.» گفت:«جوری میگی انگار چندین ساله که غذای درست حسابی نخوردی.» گفتم:«اگه بگم نخوردم باورت میشه؟» پرسید:«مگه کجا بودیی؟ اصلاً تو چند سالته؟» گفتم:«دیونه خونه شیطان (اسم دیونه خونه هس) الانم میشه گفت 18 سالمه.» پرسید:«از کی اونجا بودی؟» جواب دادم:«از 14 سالگی.» ماشین رو نگه داشت و گفت:«چییییی؟ پس خانواده ات چی؟» تقریباً گریه ام در اومده بود گفتم:«مردن فقط یه پدر خونده دارم که منو فرستاد دیونه خونه تا ارث مادرم رو بگیره همه چیز نقشه اش بوده حتی مادرم رو اون کشت.» گفت:«پس قضیه انتقام از این قراره اما چیجوری ازاد شدی؟» گفتم:«فرار کردم.» همه جا رو سکوت گرفت
بعد من پرسیدم:«تو چند سالته؟» گفت:«22 سالمه.» گفتم:«دوست دخترت هم سنته؟» سرش رو تکون داد الن ماشین رو روشن کرد و راه افتاد منم غذام رو تموم کردم
داستان اینطوری بود: 17 ژوئن سال 2016 شب توی اتاقم بودم و نقاشی میکشیدم که صدای جیغ اومد و بعد همه جا سکوت شد از اتاقم رفتم بیرون در تراس باز بود و همه جا بهم ریخته بود کسی جز خدمتکارمون خونه نبود رفتم رو تراس وقتی پایین رو نگاه کردم دیدم مامانم افتاده رو زمین و ازش خون میره فرداش مادرم رو تو قبر گذاشتن مطمئن بودم کار پدرخوندمه داد زدم:«کار تو بود من مطمئنم.» و خواستم حمله کنم سمتش که چندنفر من نگه داشتن بعد یکم اروم شدم و وقتی همه رفتن رفتم تو اتاق پدرخونده ام میدونستم اون یه اسلحه داره اسلحه رو برداشتم و وقتی پدرخونده ام اومد اسلحه رو گرفتم سمتش و به شونه اش شلیک کردم تو شوک فرو رفتم پدرخونده ام هم از فرصت استفاده کرد و به پلیس زنگ زد وقتی پلیس ها اومدن با پدرخونده ام صحبت کردن نمیدونم پدر خونده ام چی بهشون گفت که اونا منو بردن دیونه خونه چهار سال تمام اونجا بودم
زمان حال بالاخره رسیدیم همه چیز جلو چشمام بود وقتی با مادرم بازی می کردم وقتی مریض می شدم وقتی پدرم برام هدیه میخرید وقتی پدرم مرد وقتی مادرم با ارچی (پدر خونده اش) ازدواج کرد وقتی مرد وقتی منو فرستادن دیونه خونه و حالا من اومدم تا سرنوشت ارچی رو عوض کنم الن گفت:«خونه ات اینه؟تو بچه ی اقای و خانوم سیلیوت هستی؟ ولی ایوا که مرده.» گفتم:«اره ایوا خیلی سال پیش مرده الان من فقط ایوام که دنبال انتقام و بس از اینجا با بعدش با من چون نمیخوام تو رو از دیدن دوست دخترت محروم کنم حالا شمارت رو بده.» شمارش رو گفت و من سیوش کردم و گفتم:«فردا ساعت 12 ظهر بهت زنگ میزنم اگه یک دقیقه گذشت و بهت زنگ نزدم پلیس رو خبر کن فهمیدی.» الن:«چی دقیقاً تو کله ات ه؟» گفتم:«یه نقشه انتقام و نجات جون یه نفر برو دیگه وقت رو تلف نکن.» الن سوار ماشین شد و دور شد
منم رفتم سمت پنجره اتاقم پریدم رو تراس اتاقم کلا به سبک پسرونه تغییر کرده بود که صدای در اومد از جلوی در تراس رفتم کنار و یواشکی به در نگاه کردم یه پسر هم سن و سالم با موهای مشکی و چشم های مشکی اومد تو و روی تخت دراز کشید اما بعد بلند شد و اومد سمت تراس کله ام رو کشیدم عقب پسر اومد تو تراس اما منو ندید خیره شد به جنگل اروم اروم رفت سمت حفاظ های تراس و از روش پرید و تقریبا میشه گفت جیم زد اصلاً نمیدونم چرا ولی منم پشت سرش راه افتادم داشتم با خودم میگفتم پسره گنده از خونه جیم میزنه پسر تقریباً تو جنگل میگشت که یک دفعه غیبش زد
بعد از یه مدت از پشت سرم یه صدایی اومد که گفت:«تو کی هستی؟» اروم برگشتم همون پسره بود گفتم:«چه باهوش اما نگار نباش من باهات کاری ندارم فقط برام سوال بود تو جنگل چیکار می کنی برای همین دنبالت اومدم.» گفت:«رو تراس اتاقم چیکار می کردی اونوقت.» لبخند زدم و گفتم:«میخوام انتقام سال هایی که تو دیونه خونه بودم و همه فکر می کردن ایوا سیلیوت مرده رو از اونی بگیرم که زندگی رو برام جهنم کرد.» گفت:«واااایی چه رویایی چقدر قشنگ ایوا سیلیوت دوست دوران بچگیم بود حالا هم مرده امکان نداره ایوای واقعی دوست دوران بچگیش رو فراموش کنه.»
گفتم:«درسته ایوا هیچوقت همچین چیزی رو فراموش نمیکنه اما اون الان فقط برای انتقام اومده نه برای تجدید خاطرات کای چون اون سال ها پیش خاطراتش رو تو یه دیونه خونه خاک کرد و تصمیم گرفت قلبش رو برای نجات یه نفر بعد از انتقام اهدا کنه.» کای شاخ در اورد
بعد پرسید:«خودتی ایوا؟» گفتم:«انتظار کس دیگه ای رو داشتی؟» گفت:«نمیدونم خیلی عوض شدی.» گفتم:«جوری میگی انگار فقط من عوض شدم تا به حال به خودت تو اینه نگاه کردی؟» خندید و گفت:«اصلا عوض نشدی ولی حرفایی که زدی راست بود؟» گفتم:«اره اصلاً تو تو اتاقم چیکار می کنی؟» گفت:«خونه تون رو از ارچی خریدم چون برای فروش گذاشته بودنش.» گفتم:«کار خوبی کردین ولی خود ارچی کجاست؟» کای گفت:«هیچکس ازش خبر نداره شرکتشم پسرش اداره می کنه.»
گفتم:«چییییییی؟ ولی من.........من.......... لعنتی.» کای گفت:«چیزی شده؟» گفتم:«متاسفم کای ولی باید برم.» گفت:«کجا؟» گفتم:«ماشین داری؟» گفت:«اره چطور مگه؟» گفتم:«سویچش رو میخوام.» گفت:«میخوای چیکار.» گفتم:«بده تو.» سویچ رو از جیبش در اورد و داد دستم گفت:«ماشین جلوی خونه است رنگشم مشکی ه.» دویدم سمت ماشین و شروع کردم روندن و همه چیز رو پشت سرم گذاشتم و رفتم..........
15 جولای 2021 دکترا بهم میگفتن فراموشی غیر قابل درمان دارم و چیزی از گذشتم یادم نمیاد و نیاز به یه نفر دارم که مراقبم باشه ولی از اونجایی که هیچ خانواده ای نداشتم رفتم دنبال کار گشتم و تو یه کافه کار پیدا کردم و یه خونه کوچیک اجازه کردم یه روز که با برگه ی پزشکی از بیمارستان میرفتم خونه خوردم به یه نفر با دست پر از کاغذ و برگه ها ریخت زمین خم شدم و برگه ها رو برداشتم و دادم بهش و یه برگه رو خودم برداشتم وقتی صورتش رو دیدم قیافه ی اشنایی داشت گفتم:«معذرت میخوام.» پسر سیاه پوست هیکلی بود و همینطور نگاهم میکرد منم راهم رو گرفتم و رفتم
وقتی رسیدم خونه یه فنجون قهوه درست کردم و رفتم سراغ برگه پزشکی اما لعنت که اون برگه ی پزشکی نبود برگه اون پسره بود راجب یه دختر به اسم ایوا پشتشم یه عکس بود دختره شبیه خودم بود خدایا مگه میشه فنجون قهوه از دستم افتاد و شکست یعنی گذشته من اینه؟ اون پسر کیه؟ سریع کت ام رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون
همش با خودم میگفتم خدا کنه پسره همونجا باشه اما اصلاً با عقل جور در نمیومد وقتی رسیدم پسره اونجا نبود ناامید برگشتم خونه تیکه های فنجون شکسته رو جمع کردم و گرفتم خوابیدم
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم و رفتم در رو باز کردم همون پسر بود گفتم:«تو همونی که تو خیابون دیدم کلی سوال دارم ازت باید به سوالام جواب بدی.» پرسید:«نمیخوای دعوتم کنی داخل؟» گفتم:«البته بیا داخل.» اومد داخل نشستیم پرسیدم:«چیزی میخوری؟» گفت:«اومدم اینجا که جواب سوالم رو بگیرم و حتی جواب سوالاتت رو بدم نه قهوه بخورم.» گفتم:«قبوله اول کی شروع می کنه من یا تو؟» گفت:«خانوما مقدمن.» گفتم:«خب پس اولین سوالم اینه تو کی هستی؟ من النا اسپیرز هستم.» گفت:«من الن ام حالا نوبت منه کی بهت گفته تو النا هستی؟» گفتم:«تو شناسنامه ام نوشته.» بلند شدم و شناسنامه ام رو اوردم و دادم به الن گفت:«خیلی عجیبه.» عکس رو از جیبم در اوردم و پرسیدم:«این دختره کیه و چرا انقدر شبیه منه؟» گفت:«این دختر ایوا سیلیوت ه و یک سال که گمشده و من فکر می کنم ایوا تویی بر اثاث چیزی که برگه پزشکی و دکترات گفتن تو فراموشی داری پس امکان داره که اون دختر تو باشه و این دلیل شباهت تو رو با دختر تو این عکس مشخص می کنه.» گفتم:«شاید ولی نمیدونم اگه ایوا باشم فرقی هم تو حالم می کنه یا نه من همین الانشم یه بدبختی بیش نیستم تو یه خونه کوچیک و نداری زندگی می کنم خوب میشه اگه راجب خودم منظورم همون ایوا ه که احتمالاً منم بگی؟» الن یکم دور و بر رو نگاه کرد و گفت:« روزی که دیدمش زیر سایه درخت نزدیکای دیونه خونهی شیطان با زخم گلوله ی بسته شده بود منم بخاطر حرف یه پیشگو برای نجات جون دوست دخترم فیلیسی به ایوا کمک کردم چون دوست دخترم نیاز به یه اهدا کننده قلب داشت خب ایوا هم میخواست انتقام بگیره و بعد قلبش رو اهدا می کرد منم کمکش کردم بعد فهمیدم اون بچه ی دوتا پولدار و اون گفت برم و تا فردا صبر کنم که بهم زنگ بزنه اما دیگه خبری ازش نشد.»
پرسیدم:«کسی برای اهدای قلب نیومد؟» گفت:«چرا یه پسر به اسم کای گفت یکی از دوستای دوران بچگی ایوا و دفترچه خاطرات ایوا رو داد بهم که فقطی داشت میرفت ازش افتاد به نظرم بهتر بخونیش.» و یه دفترچه گذاشت رو میز و گفت:«به لطف کای الان دوست دخترم زنده اس.» و یه برگه از جیبش بیرون اورد و گذاشت رو میز و گفت:«اگه خواستی منو ببینی به این شماره زنگ بزن.» و بلند شد و رفت
منم شروع کردم خوندن دفترچه خاطرات: 3 اگوست سال 2008 امروز یه همسایه جدید اومد که یه پسر داره پسر خیلی مهربونه اسمش کای ه بهم پیشنهاد دوستی داد منم قبول کردم 4 آگوست سال 2008 امروز فهمیدم کای هم کلاسیمه واااااایییی خیلی خوشحالم 9 اوریل سال 2014 امروز کای ازم یه سوال ازم پرسید اینکه دوست دخترم میشی یا نه منم گفتم اره
زمان حال اشکم در اومد بود هنوز کای رو ندیده ازش خوشم اومد ای کاش الان زنده بود از رو صندلی بلند شدم و رفتم سر کار وسط های شیفت کاریم بودم و داشتم قهوه درستم می کردم که یکی گفت:«سلام.» سرم رو اوردم بالا گفتم:«سلام میتونم کمکتون کنم؟» گفت:«سلام ایوا من کای ام.»
23 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
ادامه بده😭😭😭😭😭😭😭
خیلی از داستان های بقیه بهتر بود ادامه بده من دارم میپرسم از کنجکاوی
خب اگر بخوام ادامه بدم دو هفته حداقلش طول میکشه
اقاجان تو یه عالمه تست می زاری همش نازو خوشگله ولی هیچ کدوم تا قسمت۲نرفته بابا اینو ادامه بده بقیه رو ندی اشکال نداره اینو فقط بده دارم می ترکم از کنجکاوی
اگه بخوام بزارم دو هفته ای طول می کشه همین دو هفته طول کشید تا درستش کنم به همین راحتی ها نمیشه به داستان خوب درست کرد که عزیزم
عالی بود ادامه را بزار .
خب چون رمان نیست زیاد انتظار نداشته باشید قسمت دوم داشته باشه
عالی بود.از نوع درجه ۱.
ولی باید بهت بگم که زیاد انتظار نداشته باش کسی داستانت رو بخونه.....اینو میگم چون تعداد کسایی که الان تو تستچی هستن کم شده چرا چون مدرسه ها شروع شده.وگرنه داستان تو عالیه....
ممنون
عزیزم تو تستات عالیه فقط چون بعضی ها نتیجه تست هارو نمیبینن تعداد بازدید کنندگانت کم میشه گفتم بدونی =)
ممنون عزیزم
عالی بود🥺🥺داستان های منم بخون
چشم