10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ℓυηα انتشار: 3 سال پیش 2,566 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام 🤗 خوبید ؟ من اومدم 😁 میدونم یکمی دیر شده . یه اتفاقی افتاده بود که اصلا نمی تونستم ادامه داستانمو بزارم 😔 خب دیگه بریم برای ادامه داستان
سلام زیر لبی گفتم و اومدم از کنارش رد بشم که با لحن خشکی گفت : بیا بشین خودت هم بخور . اولین بار بود که این جمله رو از دهنش شنیدم . ا/ت : اما... یونگی: برو بشین سر میز . دیگه چیزی نگفتم و رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم . یونگی برام قهوه ریخت و گذاشت جلوم ، خودشم رو به روم نشست و شروع کرد به خوردن صبحونه ولی من که نمی تونستم چیزی بخورم آخه یونگی روبه روم نشسته بود و نگاه من خیره به صورتش بود . 😍 "یونگی" از نگاه های ا/ت عشق و محبت می بارید و این باعث میشه بیشتر خجالت بکشم . با کاری که من کردم اصولا باید قهر میکرد اما اون نشسته و با من غذا می خوره . این دختر واقعا فرشته است ولی حیف که زندگیش تو این چند ماه مثل جهنم گذشت . 😔 صبحانه رو توی سکوت خوردم از جام بلند شدم ولی اون هنوز به من خیره بود . یه نگاه بهش انداختم که نگاهش رو از من گرفت و وانمود میکرد که داره صبحونه می خوره . با این کارش لبخندی رو لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا ا/ت متوجه نشه . رفتم تو اتاقم گوشیم رو برداشتم و رفتم دم در . ا/ت از آشپزخونه اومد بیرون . ا/ت : خداحافظ .👋 سرم رو تکون دادم و رفتم بیرون
"ا/ت" رفتارش عجیب شده . اون حاضر شد با من غذا بخوره .😳 ظرف های صبحونه رو شستم ، خونه رو جارو کشیدم ، لباس هارو گذاشتم تو لباسشویی تا بشوره . خودمم مشغول درست کردن نهار شدم . نهارم رو که خوردم رفتم سراغ کتاب دیگه ای . کتاب تنها همدم من تو این چند ماه بود .😔 کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ، غرق شده بودم تو دنیایی که کتاب برام ساخته بود به طوری که اصلا متوجه نشدم که کی ساعت ۶ شد . از خوندن دست کشیدم و رفتم تو آشپزخونه و یه غذای خوشمزه درست کردم و بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم و دوباره مشغول خوندن کتاب شدم .به ساعت نگاه کردم ۱ شب بود . یونگی تا الان باید می اومد پس چرا دیر کرده ؟🤔 تشنه ام شده بود رفتم بیرون یه لیوان آب خوردم ، رو مبل نشستم . مثل همیشه دیر کرده بود و منم مثل همیشه منتظرم تا بیاد . اون هیچ وقت متوجه نمی شد که منتظرش می مونم . سرم رو گذاشتم رو دسته مبل و منتظر به در نگاه میکردم ولی این انتظار خیلی طولانی شده بود . "یونگی" در خونه رو باز کردم و با صحنه ای که منتظر بودم رو به رو شدم . یونگی : دختره خل فکر میکنه من نمی دونم هر شب منتطرمه تا بیام .😏 لبخندی زد و به سمت ا/ت قدم برداشت . درسته این ازدواج اجباری بود . اما اون حالا به احساسش نسبت به ا/ت مطمئن شده . آره اون دیگه ا/ت رو دوست داره ولی هنوز هم نمی تونه بهش ابراز علاقه کنه .❤
ا/ت رو بغل کرد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد و اون رو روی تخت گذاشت . لباسش رو عوض کرد و کنار ا/ت دراز کشید ، همون طور که به ا/ت نگاه میکرد خوابش برد .😴😴 "ا/ت" صبح با درد پهلوم از خواب بیدار شدم ولی هنوز خوابم می اومد همون طور که چشمام بسته بود و پهلوم رو ماساژ میدادم از پهلوی راست به چپ جا به جا شدم . آخ برا یونگی صبحونه آماده نکردم . چشمام رو باز کردم و با دیدن صحنه رو به رو کپ کردم . 😳😳من اینجا چیکار میکنم ؟ من تو بغل یونگی خوابیدم ؟! نه نه من دیشب رو مبل بود ولی الان .... اومدم بیدار بلند بشم که یونگی گفت : چقدر وول می خوری بخواب دیگه . از اونجایی می دونستم رو خوابش خیلی حساسه پس بی حرکت منتظر شدم که خودش بیدار بشه . اما انگار دیگه نمی خواست بخوابه . چشماش رو باز کرد
با دیدن چشمای باز یونگی سریع از جام بلند شدم و گفتم : ببخشید یونگی من واقعا نمی دونم چجوری سر از اینجا درآوردم . من دیشب رو مبل خوابم برده بود ،به خدا راست میگم . یونگی: چرا اول صبح این جوری میکنی خودم آوردمت اینجا . ا/ت : چی ؟! یونگی همون طور که از رو تخت بلند میشد گفت : نزاشتی بخوابم پس یه صبحونه آماده کن بخورم. سریع رفتم تو آشپزخونه و میز رو آماده کردم . بعد از صبحانه یونگی طبق معمول رفت کمپانی . از این همه تغیر تعجب کرده بودم، نمی دونم چرا دلم حس خوبی به این موضوع نداره .😕 اون نگاه های سرد و بی احساس تغیر کرده بود اما لحنش هنوز پابرجا بود . اون یونگی ای که می شناختم چشم دیدم منو نداشت ولی .... اوففففف سرم پر شده بود از سوال های بی جواب . 🤦♀️شب یونگی زود تر از قبلا اومد خونه من هنوز شام نخورده بودم غذاش رو کشیدم تو ظرف و گذاشتم و خودمم با استرس نشستم پشت میز . غذاش که تموم شد از من تشکر کرد و رفت تو اتاق خودش.کار منم تو آشپزخونه تموم شد ، خواستم یکم تلویزیون ببینم اما فکر کردم شاید یونگی خواب باشه پس بیخیال شدم . رفتم تو اتاقم و کتابم رو برداشتم و داشتم می خوندم که با صدای تق تق در کتاب رو روی میز گذاشتم و رفتم در رو باز کردم. یونگی: نمی خوای بخوابی ؟ ا/ت : الان می خواستم بخوابم چطور ؟ اتفاقی افتاده ؟ یونگی : پس چرا نمیای؟ ا/ت: کجا ؟ یونگی دست ا/ت رو گرفت و از اتاق کشید بیرون و به سمت اتاق خودش راه افتاد . در اتاق رو باز کرد و با هم رفتن داخل ، یونگی رو تخت دراز کشید و گفت: چرا نمیای ؟ بیا دیگه . ا/ت نزدیکتر رفت و گفت: آخه من ... یونگی دست ا/ت رو گرفت و کشید "ا/ت" با این حرکتش روی یونگی پرت شدم ، چند لحظه ای همون جوری بودم ، من الان دقیقا دارم چه غلطی میکنم ؟ از خجالت آب شدم سریع خودم رو جا به جا کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم. 😓😓ولی حالا مگه خوابم میبرد؟ چی بهتر از این که کنار یونگی باشم .😁😁 یونگی غرق در خواب بود و منم محو زیبایی های این مرد شده بودم . نمی دونم کارم درسته یا نه ولی سرم رو بردم جلو و موهای یونگی رو ب*و*س*ی*د*م . چشمام رو بستم و سعی کردم که بخوابم😴
صبح وقتی بیدار شدم یونگی نبود ، یه نگاه به ساعت انداختم . اوه ۱۱ عه ، بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه و دیدم که میز صبحونه آماده است . خب خداروشکر یه چیزی خورده . نشستم پشت میز و با لذت شروع کردم به خوردن صبحونه ای که یونگی آماده کرده .... کاری برای انجام دادن نداشتم پس رفتم سراغ کتابم و صفحات آخرش رو هم خوندم . منتظر یونگی بودم تا بیاد و شام بخوریم اما پیام داد که کارش طول میکشه . گفت که منتطرش نمونم و بخوابم . شام خوردم و خواستم برم بخوابم اما دو دل بودم که تو اتاق یونگی بخوابم یا تو اتاق خودم ؟ ول کن میرم تو اتاق خودم شاید یونگی ناراحت بشه بدون اجازه برم تو اتاقش . بعد از تموم شدن کلنجار با خودم رفتم تو اتاق و خوابیدم ...
از اتاق رفتم بیرون یونگی رو دیدم که رو مبل نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد و اومد پیش من. یونگی: دیشب چرا اونجا خوابیدی؟ "ا/ت" منظورش رو فهمیدم اما خواستم یکم اذیتش کنم. 😈ا/ت: خب تو اتاقم خوابیدم دیگه. یونگی: آره ولی اونجا اتاق تو نیست از این به بعد (اتاق خودش رو نشون داد) و ادامه داد اتاق تو اینجاست اوکی ؟ قند تو دلم آب شد سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه ..." سر میز صبحانه " ا/ت : یونگی! شوگا: بله ؟ ا/ت : میشه... میشه اجازه بدی که امروز برم بیرون؟ آخه باید کتاب بخرم. یونگی: اوهوم هر جا دوست داری برو . من دیگه باید برم دیرم میشه . تا دم در بدرقه اش کردم که برگشت سمتم و کارتش رو گرفت طرفم . یونگی : این پیشت باشه رمزش هم سال تولدمه اینو گفت و رفت . رفتم تو اتاقم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم نگار دیگه نوبت من رسیده که رنگ روی خوشبختی رو ببینم 😁😁😁😁😁سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون هیچ جایی رو نمی شناختم. با کمک مردم تونستم یه کتاب فروشی پیدا کنم چند تا کتاب خریدم و اومدم برم خونه که به سرم زد برم کمپانی اما با به یاد آوردن اون روز منصرف شدم . اما نمی دونم چی شد که خودم رو دم کمپانی با یه دسته گل دیدم .دختر تو باید عقلت رو از دست داده باشی🤯🤦♀️
سریع گوشیم رو درآوردم و به یونگی پیام دادم : (سلام دارم میام کمپانی کارتت رو بدم بهت . ) آره این بهترین بهانه بود . با ترس و لرز وارد کمپانی شدم و دعا میکردم کسی منو نبینه . سریع خودم رو به اتاق یونگی رسوندم اما نبود . آخ یادم رفت امروز رفته بودن سر لوکیشن جدیدشون . 🤦♀️ از اتاق اومدم بیرون اما با شنیدن صدایی دست از حرکت کشیدم . _ آره امشب باید حتما بهش بگیم . + از وقتی یونگی ازدواج کرده هیت ها بیشتر شده . _ می دونی تو این چند ماه ارزش تجاریش افت کرده . این هم به ضرر کمپانیه و هم خودش. "ا/ت" یونگی به دردسر افتاده؟ من باعث این اتفاقم ؟ نه نههههه خدای من . خیلی سریع از کمپانی زدم بیرون . اشک تو چشمام حلقه زد من هیچ وقت نمی خوام یونگی آسیب ببینه .🥺 چرا همچین شد؟ من مانع پیشرفت اون شدم نه ... نه من نباید مانع اون باشم . همون طور که قدم میزدم اشک هام از گونه هام سرازیر می شدن . 😭😭فقط می خواستم زودتر برسم به خونه
" یونگی " از ون که پیاده شد دیگه نرفت کمپانی . سوار ماشینش شد و به طرف خونه حرکت کرد . بعد از کلی کلنجار با خودش بالاخره تصمیم گرفت که امشب بهش اعتراف کنه . از زبان یونگی : آره باید بهش اعتراف کنم که دوستش دارم نه من الان عاشقشم .❤ سر راه کنار یه گلفروشی نگه داشت . نمی دونست ا/ت چه گلی دوست داره پس به سلیقه خودش یه دست گل انتخاب کرد و دوباره برگشت تو ماشین. یونگی : یعنی الان ا/ت خونه است یا رفته بیرون ؟ امیدوارم که خونه باشه . اوم حالا چجوری بهش بگم حالا ؟ میشینم جلوش و بهش میگم عاشقتم . این بهترین روشه ." ا/ت " به خونه رسیدم با بغض به قرص های تو دستم نگاه کردم .🥺🥺 یه برگه از تو کشو برداشتم و با دست های لرزون شروع کردم به نوشتن .... من خیلی وقت پیش باید این کار رو میکردم . من .. من میتونم . نهههه خیلی سخته😭😭
" یونگی " رمز در رو زدم و وارد خونه شدم . خونه سوت و کور بود . یونگی: ا/ت ، ا/ت کجایی؟ خونه ای؟ فکر کنم رفته بیرون . وارد اتاق شدم . اِ ا/ت اینجایی؟ آخه الان چه وقت خوابه . بیبی خوابالو ی من .😊 گلی که براش گرفته بودم رو گذاشتم کنارش تا وقتی بیدار شد خوشحال بشه . رفتم تو اتاق موسیقی و شروع کردم به نوشتن ادامه آهنگم . این آهنگ رو برای ا/ت نوشتم .... عجیبه یک ساعت گذشته ولی ا/ت هنوز بیدار نشده . رفتم تو اتاقمون و با صدای آروم گفتم: ا/ت ، ا/ت بیدار شو دیگه . میدونی ساعت چنده ؟ کارت دارم بلند شو . مگه قرار نبود بری بیرون ؟ تو که از من خوابالو تری . نه این جوری نمیشه . نشست لبه تخت و دستش رو به سمت صورت ا/ت برد و شروع کرد به نوازش کردن ا/ت . اما ... اما بدنش مثل یخ سرد بود🥶🥶
نگرانی سرتاسر وجودش نفوذ کرد . با چشم هایی که اشک توشون سوسو میزد به ا/ت خیره شد .🥺 دست ا/ت رو گرفت و سعی کرد نبضش رو بگیره اما نبض نداشت . همون طور که گریه میکرد چشمش به بسته قرص های کنار میز افتاد . ا/ت رو بغل کرد که متوجه نامه ای که تو دست ا/ت بود شد . نامه رو باز کرد : سلام یونگی اوپا ! امیدوارم از اینکه بهت گفتم اوپا ناراحت نشی .😁 الان که داری این نامه رو می خونی کنارت نیستم. امیدوارم الان که دیگه پیشت نیستم زندگی خوبی داشته باشی . من رفتم که تو ، توی آرامش زندگی کنی و تو کارت موفق باشی . لطفا بعد از من هر جور که دوست داری زندگی کن . دلیلم برای نوشتن این نامه این بود که بهت بگم عاشقتم و بعد مرگ هم عاشقت میمونم. فقط یه خواسته ای ازت دارم . لطفا مراقب خودت باش😉 ، خوب غذا بخور ، خودت رو زیاد خسته نکن . دوستت دارم پیشی کوچولو و دلم برات تنگ میشه .💔 خداحافظ برای همیشه... صدای هق هق یونگی تو خونه می پیچید . بین اشک و گریه اسم ا/ت رو فریاد میزد . 😭😭یونگی : ا/ت ، ا/ت تو رو خدا چشمات رو باز کن و بگو همه اینا شوخیه . تو که منو تنها نمی زاری نه ؟ خواهش میکنم . لعنتی چرا همچین کاری کردی ؟ ا/ت رو تو بغلش آروم فشار داد و گفت: چرا بدون اینکه حرفام رو بشنوی رفتی ؟ منم عاشقتم خیلی دوستت دارم . اما حیف که دیر شده بود دیگه خیلی دیر بود !
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
56 لایک
یاااااا چرا انقدر زود دیر شدددد🤫😭
خیلی خوب بود 😢
میدونی با این داستان چقدر اشو منو در آوردی ولی آفرین خیلی خوب بود
عرررررررر😭😭😭😭
اولین داستانی بود که سرش گریه کردم خیلی با احساس مینویسی افرینی
داستان منم بنگر😇
وای مرسیییی
حتما
خیلی خوب بود😢عالی بود عالی😍
مرسی عشقم
آخ جون پارت دوم😍😍
شاید تا به حال بیش از ۱۵ بار خوندمش ، واقعا یه شاهکاره واقعا به نظرم یه جای دیگه سیوش کن که اگه خدایی نکرده ، زبونم لال داستان چیزیش شد باز برامون بزاری💙💙🤍🤍
image
وای واقعا 🤭
سیو شده اس همشون
اغاااااا چرا منو به گریه میندازین😭😭😭
ببخشید خب 😅😂
عررررررررررررررررررر 😭😭😭
اجی میشی ؟
عسل هستم ۱۲ ساله ۱۶ آذر میرم تو ۱۳ سال