این پارت رو از دست ندین
****هلیا از شرکت خارج میشه. هیچ سر در نمی آورد؛ با خودش تصمیم گرفته بود امروز هرطور که شده حقیقت و بفهمه، ولی بازم با شنیدن تلاش های عاجزانه برایدن، دست از تلاش برداشته بود. شاید باید بهش فرصت میداد. شاید هلیا خیلی عجول عمل کرده بود. تو همین فکر ها بود که با صدای راننده تاکسی به خودش اومد. کرایه رو حساب کرد و پیاده شد. وارد آپارتمانش میشه. یه دست لباس سیاهرنگ از توی کمد درمیاره و آماده رو تخت میزاره. یه نگاه به لباس میندازه و میگه:« خوبه. نیازی به اتو نداره.» بعد از تقریبا یه ربع حاضر میشه. قبل اینکه بره عطر میزنه.**********هلیا از گل فروشی بیرون میاد. یه دسته گل سفید رنگ توی دستش، بین اون همه سیاهی، خودنمایی میکرد. از اینجا تا قبرستون شهر، زیاد راهی نبود، پس ترجیح میده پیاده بره. نفس عمیقی میکشه و اجازه میده هوای پاییزی ریه هاش رو پر کنه. بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه پیاده روی، به مقصد مورد نظر میرسه. از بین اون همه سنگ قبر، هلیا برای دیدن یکی شون اومده بود. کمی جلوتر میره و رو به روی یه سنگ قبر وایمیسته. روی سنگ، اسم "لانگمین" خودنمایی میکرد... .
خم میشه و دسته گل رو، با احترام خاصی روی سنگ میزاره. زیر لب زمزمه میکنه:«امیدوارم به آرامش رسیده باشی دوست من» چند دقیقه ای تو همون حالت میمونه؛ که با صدای پیامک گوشیش رشته افکارش پاره میشه. گوشیشو چک میکنه. یه پیام از هنری:( کجایی؟) هلیا تایپ میکنه:(سر مزار یکی از دوستام. کمترین کاری که میتونم انجام بدم) هنری بعد از چند ثانیه پیام میده:(حدس میزدم. میام دنبالت) -(نیازی نیست) هنری بدون توجه به هلیا مینویسه:(آدرست رو بگو) هلیا عصبی می خنده و میگه:« کله شق لجباز!» بعد آدرس رو میفرسته. بعد از تقریبا ۷،۸ دقیقه هنری از راه میرسه.
هلیا لبخندی میزنه و سوار ماشین میشه. رو به هنری میگه:« نیازی نبود بیای دنبالم» هنری جواب میده:« باید محبتی که طی اون سالها بهم کردی رو جبران کنم.» هلیا پوزخندی میزنه و میگه:« کاری نکردم! یه خدا باید بیشتر از اینا بخشنده باشه. نگران نباش؛ یه روزی مطمئنا به کمکت نیاز پیدا میکنم. اونموقع، میتونی برام جبران کنی!» هنری دستی به فرمون ماشین میکشه و استارت میزنه. هنوز چند دقیقه نشده بود که حرکت کرده بودن که متوجه بارونی که نم نم میبارید شدن. هلیا شیشه ماشینو پایین میده دستشو بیرون از پنجره میبره و میزاره قطرات بارون روی دستش بچکن. لبخند کمرنگی روی لباش نقش میبنده. آروم و زمزمه وار میگه:«خواهر رجینا مثل همیشه بدموقع بارون میبارونی!» هنری متوجه صدای هلیا میشه و می پرسه:« چی؟!» -:«هیچی!» دستشو میاره داخل و شیشه رو میبنده.
لحن صدای هنری جدی میشه و می پرسه:« خب؟ اون چش بود؟!» هلیا کمی تعجب میکنه؛ ولی با فهمیدن منظور سوال هنری درباره برایدن، چهرشو درهم میکشه و روشو برمیگردونه. هنری از انعکاس چهره هلیا روی شیشه، متوجه موضوع میشه و زمزمه وار میگه:« پس هیچی نگفت... درسته؟» هلیا با صدای فریاد مانندی میگه:«ولی من نگرانشم!!» هنری برای یه لحظه نگاهشو از جاده میگیره و به هلیا نگاه میکنه و متوجه اشکی که توی چشماش حلقه زده میشه
آهی میکشه و میگه:«شاید باید بزاریم به حال خودش باشه...برای یه مدتی!» هلیا چیزی نمیگه. برای چند دقیقه بینشون سکوت حکم فرما میشه؛ البته اگه از صدای قطرات بارون که روی سقف ماشین می خوردن، چشم پوشی کنیم. به هر حال هنری سکوت بینشون رو میشکنه و میگه:« رسیدیم هلیا» هلیا با صدای بیحالی جواب میده:«ممنون» و پیاده میشه. قبل از اینکه بره، هنری شیشه ماشین رو پایین میده و میگه:« هوی! زیاد غصه نخور! زشت میشی!» این حرفش باعث میشه هلیا برای لحظه ای بخنده، ولی بعد اخم کنه و بگه:« خودت زشتی! با اون چسب زخما!» هنری می خنده و براش دست تکون میده تا بدرقه ش کنه.
********مرد جوانی، با موهای نقره ای رنگ و زال، سراسیمه و نگران از ساختمون بزرگ و بلندی بیرون میاد. چیک.......چیک......چیک...چیک چیک چیک... . کم کم بارون شروع میشه. برایدن اهمیتی نمیده و فقط سرعت راه رفتنش و بیشتر می کنه. تمام مدت سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. سرگیجه، احساس اضطراب، عصبانیت، اینا احساسات به قول خودش مضخرفی بود که الان داشت. مردم با دست نشونش میدادن و ازش فاصله می گرفتن. یکی میگفت:« از حالی که داره معلومه معتادی چیزیه!» یکی دیگه میگفت:« طفلک بیچاره! حتما افسردگی داره!» قضاوت! هر کس یه جوری قضاوتش میکرد. تنها احساسی که الان داشت این بود:« اگه هلیا منو تو این وضع ببینه چه فکری میکنه؟» پوزخندی میزنه ادامه می ده:«حتما به عنوان یه خیانتکار شناخته میشم!» حرفای مردمو در باره خودش میشنید، انسان های بی خاصیت! چطور جرأت میکنن؟!بارون تمام لباس ها و موهاشو خیس کرده بود. بعد از چند دقیقه به خونش میرسه. کلید میندازه و درو باز میکنه. بدون اینکه لباساشو دربیاره خودشو رو تختش پرت میکنه. نفس عمیقی می کشه و دستاشو رو چشماش میزاره. از کی اینقدر حقیر شده کخ حتی توسط انسانها به مسخره گرفته میشه؟
پا میشه و به آینه نگاه میکنه. قرمز...همون چشمای قرمز لعنتی که مال خودش نبود! و دوباره همون پوزخند مضحک روی لب تصویر توی آینه! تازه آینشو تعمیر کرده بود؛ پس اینبار بهش مشت نزد. فقط بی سر و صدا روی لبه تخت میشینه و با صدایی که خستگی و ناامیدی توش موج میزد پرسید:«تا کی؟....تا کی باید زجر بکشم؟!» ولی جوابی نشنید. خسته تر از این بود که بخواد با شخصی که حتی نمی تونه لمس کنه؛ بحث کنه! چشماشو می بنده و آروم آروم، بدون اینکه خودش متوجه بشه به خواب میره.... . *********ساعت ۴ بامداد همون شب* هلیا با صدای زنگ آیفون از خواب میپره. فقط نیم ساعت خوابیده بود! از بس فکرش درگیر برایدن بود، این روزا بی خوابی به سرش زده بود! با کلافگی از تخت پایین میاد. سلانه سلانه از توی تصویر آیفون قامت یه مرد سیاه پوش نمایان میشه. تعجب میکنه! جواب میده:«بله؟ کاری دارین؟!» با دیدن موهای سفید رنگ اون مرد با تعجب می پرسه:« برایدن؟! این وقت شب، اینجا چیکار میکنی؟!» و درو باز میکنه. برایدن وارد خونه میشه. هلیا دم در منتظرش ببود با دیدن صورت برایدن خوشکش میزنه! اون چشم های آبی...حالا...حالا قرمز بودن!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود گلم 👌🌹
پارت بعد رو خیلی زودتر از این پارت بنویس 😗🚶♀️
💖💖💖
بچه ها هر کار کردم برای این پارت عکس بزارم نشد نمی دونم چرا 😢
🤕🤕🤕🤕🤕
جای حساسی تموم شد 🤕
بسی عالی 👌🌸
منتظر پارت بعد 🙃✌
💞💞💞💞