10 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 129 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام:)بلاخره من امدم 🥲ممنونم که برای منتشر شدن این پارت صبوری به خرج دادید:))⚘
لطفا بالا رو بخونید:)
{انچه گذشت=÷اون دختر هم بهوش اومد،بنظر میرسه دختر بادل و جرات و دلسوزیه!این دلسوزی و مهربونی رو میشد از لبخند دلنشینش تشخیص داد...نگاهی به ساعتم انداختم ...گاااااددد ساعت ۱۰ و نیمه! الان کلاس جغرافی داریم!ಥ‿ಥ خواستم برم که با صدای سارا متوقف شدم+جانگ کوک... ممنونم که نجاتم دادی:)}
میشل و سارا نگاهشون بهش بود،کوک درحالی پشت به اونها ایستاده بود سرش رو کج کرد و درحالی که زیر نگاهی میکرد لبخند ژکندی بر لبانش بود ،گفت_من در واقع ازت باید متشکر باشم،ممنون.پس از گفتن این حرف از درمانگاه با عجله خارج شد که پرستاردرمانگاه دبیرستان هم نگاهش رو به رفتن کوک دوخت و دنبال کرد...
***
+وای دلم میخواد دوباره گریه تو دربیارم،نمیدونم چرا😂💔 میشل ابرویی بالا انداخت و گفت¥اخرین باری که اشکمو دراوردی همین دیروز بود🥲ببینم تو کِرمی چیزی نداری؟!...
اون دو درحالی که داشتن قدم میزدن،سارا ایستاد و برگه ای رو از جیبش رراورد،میشل غرید¥هیی نه دوباره نه،همین دیروز کل روز رو بخاطر حماقت جنابعالی گریه کردم بس بود/: سارا لبخند مرموزی زد و گفت+این دفعه درکنار غمگین عاشقانه هم هست!!اینو از یه کتابی که دوروز پیش خونده بودم در اوردمツ...میشل چشماش رو درحدقه چرخوند و لبزد¥خداروشکر که نقطه ضعفم رو فهمیدی://
+خب سکت پیشه کن تا بخونم😎...میشل مشتی به بازوی سارا زد و غرید¥مدیونی اگه گریه ام رو دربیاری!!..سارا خنده ریزی کرد و نفس عمیقی کشید و ان رو بیرون داد و لبزد+
قلب! ما او را فراموش می کنیم
تو و من، امشب!!
تو باید حرارتش را فراموش کنی
و من روشنایی اش را☆وقتی فراموشش کردی،
لطفا به من بگو☆عجله کن،
اگر تاخیر کنی☆ممکن است باز هم به یادش بیاورم...🥀
وقتی شعر به اتمام رسید اشکهایی روی چمن ها رو پوشش میدادن که صاحبش میشل بود،سارا هم دست کمی از او نداشت،هردو در اون زمان کوتاه اشکهایشان سرازیر شده بود و به افق خیره شده بودند که پس از گذشت مدتی سکوت با ندای میشل شکست ،میشل در حالی که اشکها از روی گونه هایش قلطی میزدن و روی سبزه ها فرود میامدن گفت¥شت...این چیبود تو خوندی؟!:/...سارا درحالی که چشمانش جز اشکی ریختن کار دیگه ای نمیکرد ،لبخندی برلبانش امد که تبدیل به قهقهه شد!+بخدا منم اشکم دراومد!...وااای شانس اوردی اون یکی شعره رو تو خونه جاگذاشتم😆
میشل که از حالت گریه دراومد و کتابی که در دستش داشت زد به دست سارا و غرید¥من تو رو زنده نمیزارم ببین کی گفتم!!!0:
که اون ضربه میشل به دنبال بازی اون دوتا و قه قهه هاشون ختم شد،بچه های اطرف در حیاط با چشمانی که از تعجب موج مکزیکی خاصی توشون میرفت،دنبال بازی هاشون رو تماشا میکردن😂💔
***
با صدای قدم هاش روی لمینت چوبی،سکوت خونه ای تاریک و بی روح ر از ریشه جدا کرده بود و به سمت اتاقی میرفت که بین اون همه فضای تاریک فقط اونجا روشن و دَرِش بسته بود و روشنایی در لای در خودنمایی میکرد،نزدیک به در شد و متوقف شد(تق تق تق)_قربان اجازه ورود دارم؟..._بیاتو...
زن وارد اتاق شد و در را بست که صدای قژ قژ آن درخونه پیچید...زن به سمت میزی چوبی ای رفت و کلاسورهایی رو در دست داشت رویش قرار داد ولبزد_قربان،این هم مدارک لازم،البته خیلی زمان برای بررسیشون صرف شد،اطمینان دارم که به کارتون میاد...مردی مُسن که ظاهرا نقش رییس رو ایفا میکرد کتابی رو که در دست داشت روی میز رو به رویش قرار داد و از صندلی اش بلند شد،دستهایش را به پشتش قفل کرد و شروع کرد به قدم برداشتن،اهسته ولی قدرتمند...بلاخره پس از سکوتی مرموز و فریبانه ای اون رو شکست _هووم...کارت خوبه،خیلی باهوشی کِلاریس...!!. زن لبخندی رو چهره ی سرد و بی رنگش اومد و لبزد_ممنون،من حتی جونم رو هم به شما مدیونم قربان!!.مرد مسن خنده ای کرد و افزود_جدیدا شیرین زبون شدی! این خیلی خوبه ولی...کمتر اینکارو بکن!تو دختر باهوشی هستی ولی تنها مشکلت...خام بودنته! مرد درحالی که داشت این حرف رو میزد دست توییکی از جیب های کتش کرد و پاکت س-ی-گ-ا-ر-ی رو دراورد،یکی از س-ی-گ-ا-ر ها رو دراورد و رو به روی دختر گرفت.دختر که متوجه زبان بدن رییسش شده بود،فندکی رو از جیبش دراورد و با اون س-ی-گ-ا-ر رییسش رو روشن کرد...
پس از گذشت ثانیه ای رییس درحالی که س-ی-گ-ا-ر به دهان بود به سمت صندلی اش برگشت و به دختر دستور نشستن داد...رییسش ادامه داد:_ازت یه تقاضایی دارم،قبولش میکنی؟،دختر حرف رو با سرش تایید کرد و مرد ادامه داد_خوبه!...کلاریس،منو تو رو به عنوان یکی از افرادی که زیردستم کار میکنن نمیبینم،تو جای نوه ام هستی و به عنوان پدربزرگت میخوام یه پندی بهت برسونم چون هنوز به جایی نرسیدی که پخته بشی!...دختر درحالی که لبخندی رو لبنش داشت گفت_این یکی از بزرگترین لُطفیه که درحقم میکنید!...رییس قهقه ای زد ادامه داد_واای کلاریس...توخیلی خوبی!😆...خب خوبه!در اینجا من ازت یک سوالی دارم،قانون پنجم در شرایط پذیرفته شدن توی اینجا رو بخاطر داری؟!...
دختر سری تکان داد و لبزد_دقیق و طبق نقشه پیش رفتن؟..._درسته!حالا چه دلیلی برای اینکار داریم؟...دختر در فکر فرورفت و گفت_خب،به پیروزی رسیدن!...رییس س-ی-گ-ا-ر کوتاه شدش روی کاسه ای شیشه ای که در اون سیگار های که قابل استفاده نبودن رو قرار داد و افزود_درسته! ولی...همه چی طبق نقشه پیش بره...هیچکس وحشتزده نمیشه حتی اگه نقشه وحشتناک باشه:) و اما یه چیز دیگه.....
***
_سلام پدر،من برگشتم!.کوک درحالی که کیفش رو از دوشش برمیداشت به سمت اشپزخونه رفت...
در یخچال رو باز کرد و یک بطری ابی بیرون اورد و اون رو باز کرد و شروع به خوردن کرد..._آههه...چقدر گرمهههه!!کوک درحالی که لباس هاش رو درمیاورد به سمت اتاق کار پدرش رفت ،به در رسید و در زد _پدر؟میتونم بیام تو؟!
پس از گذشت چند ثانیه ای در اتاق باز شد و پدرش از اتاق بیرون اومد"اوه جونگ کوک،اومدی؟.کوک لبخندی زد به اغوش گرم پدرش رفت و از اون جدا شد،پدر کوک درحالی که به سمت اشپزخونه میرفت گفت"خب،امروز چطور بود؟...کوک هم به سمت اشپزخونه رفت و یکی از صندلی های ناهار خوری را از زیر میز بیرون داد و رویش نشست و لبزد_مثل همیشه ولی بهتر...پدر کوک با شنیدن کلمه ی "ولی بهتر" ابرویی بالا داد و گفت:هووم! پس انگار رفیقای جدیدی هم پیدا کردی!....کوک تکخندی کرد _شاید!!...بابا داری چیکار میکنی؟!
کوک یکی از ابرو هاش رو بالا داد ،پدرش تا کمر توی یخچال رفته بود و دنبال چیزی میگشت که از یخچال سرش رو بیرون اورد ،دست روی کمرش گذاشت و کش و قوسی رفت و گفت"اخخ کمرممم زورم نم...نمیرسههه...کوک درحالی که خنده اش گرفته بود ،از صندلی بلند شد به سمت یخچال رفت _حالا کدوم قابلمه هست؟!..."اون قابلمه ابیه...کوک که نگاهش به اون قابلمه بزرگ افتاد از تعجب چشمانش از حدقه بیرون زدن..._بابااااا،این قابلمه به این بزرگی اینجا چیکار میکنهههه؟؟!0:..پدرش اخم ریزی کرد"فعلا کمک کن تا اینوبیاریم بیرون بعد غر غر کن!...(پس از بیرون اوردن قابلمه از یخچال،اینطوری تصور کنید که یه فضای تاریک هست که با برداشتن در قابلمه ،صورت پدر کوک و خودش از بالا که دارن توی قابلمه نگاه میکنن معلوم میشہ،گرفتین منظورمو؟!😐😂)
"دارا راراممممم..اینم ناهار امروز!!😌،کوک که در کمال ناباوری از حجم اون غذا تعجب کرده بود وبدون اینکه نگاهش رو از روی قابلمه برداره لبزد_این همه غذا رو من کجا جاسازی کنم پدر؟!...پدرش هم در حالی که نگاهش رو از روی قابلمه برنمیداشت ،دستش رو روی شونه کوک گذاشته بود و افزود"برای ۱۴ وعده که میشه یک هفته رامن خواهی خورد:))))
کوک نگاه تیزی به پدرش کرد و تکرار کرد_خواهم خورد؟؟؟؟ ۱۴ وعده راااامننننننن؟؟؟؟باباجان من خودم اشپزی بلد بودم دیگه چرا غذای تکراری🥲🥀...پدرش دوباره روی شونه کوک زد و گفت"من یه سفر کاری به مدت یکهفته ای دارم برای همین از قبل اینا رو برات تدارک دیدم:)...کوک ضربه ای محکم به پیشونیش زد و اهی کشید که پدرش افزود"خب میخوای من نصف وعده رو با خودم ببرم اگه دوست نداری...کوک نگاهی به پدرش کرد و لبخند زورکی رو لباش اومد و سریعا حرف پدرش رو با سر تایید کرد گرچه اون تاحالا کاری جز درسخوندن نکرده بود:/_هووم .باشه! سفرت خوش...🥲🥀....کوک از اشپزخونه خارج شد و از پله ها بالا رفت و به اتاقش رسید،با بی حوصلگی در اتاق رو با یک پاش هل داد و وارد شد و دوباره اون رو با پاش بست:/ خودش رو به سمت تختش پرت کرد و به پشت دراز کشید و چشمانش رو بست....
***
(شب_ساعت23:15_کلیسای دبیرستان)
پیرمرد نظافتچی که درحین سوت زدن مشغول جارو کشیدن کلیسا با جارو دستی اش بود،کلیسا یی تاریک که فضای اطرافش با شمع هایی که وجود داشتن و رد شدن نور ماه از پنجره های رنگین با نقش های فرشتگان و عیسی مسیح ،فضارو معنوی تر و نورانی تر میکرد...صدای خش خش جارو و سوت پیرمرد سکوت فضای کلیسا رو میشکست،اما با صدام قدم های رژه ای راهبه ها بر شکستن سکوت فضا حاکم شد،راهبه هایی که هر کدام یک شمع در دست داشتند و به صورت صف حرکت میکردند...(کلیسا همچین جایی بود ولی شما با پنجره، ساده و تاریک تر تصورش کنید:))
پیرمرد که از شدت خستگی نفس نفس میزد،عرق هایی که روی پیشونی اش درحال ریختن بودن رو با ساعد دستش پاک کرد و اهی کشید>اه...جان لایتناهی(خدا)من رو تا جایی که میخواهی توانا گردان...آمین...پیرمرد به سمت یکی از صندلی های کلیسا رفت و اروم روی ان نشست،سرش رو به گوشه ای کج کرد و برای مدت کوتاهی چشمانش رو بست تا نفسی تازه کند ،اما به کسری از ثانیه نرسیده بود که صدای ج-ی-غ-ی رو احساس کرد که خَ-ف-ه شد،پیرمرد بیچاره که از ان صدا زهر ترک شده بود و چشمانش در حدقه میلرزید،نگاه تیزی به اون قسمتی که صدا از اونجا اومده بود کرد...گمان کرد د-ی-و-ا-ن-ه شده اما اون صدا برایش خیلی واضح تر از توهم و خیال بود،اروم و قرار نداشت و با کمک دستان لرزانی که باعثش اون صدا بود،از جایش بلند شد ،پیرمرد دست به دعا شد و لبزد>پروردگارا به تو پناه میبرم تا خود ارامش را روزی ام کنی که خود روزی رسان مایی!!..امین...پیرمرد به اون محل نزدیک شد ،سرراهش مجسمه مریم مقدس قرار گرفته بود،نگاهی به مجسمه کرد،اما لیزی زیر کفشانش احساس کرد،سرش رو پایین داد و به کف زمین خیره شد...با دیدن اون،مردمک هایش به لرزه در امد و دورنش یخ کرد...
خواست فریادی بزنه اما دنیا در چشمانش تیره و تار شد و بر زمین افتاد...فردی ناشناس که لباسی نگهبانی به تن داشت ج-س-د بی جان پیرمرد بی گناه رو از یقه ی لباسش کشید و به پشت اون مجسمه برد و درتاریکی کامل محو شد...👤👣
ادامه دارد...بنظرتون چه اتفاقی داره میوفته؟پیرمرد چی دیده بود که در شُک قرار گرفته بود؟...لایک و کامنت فراموش نشه چون بااینا انرژی میگیرم:)⚘✌🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
ببینم اینا همشون فلش بک هستن؟
در اصل اسم او دختره الیزابت هست؟ ینی دوست آیلیش؟
ای خداااا من خنگم؟
داری خوب پیش میری😂👍🏻
چنگنح خوب🥺💜👌🏻
❤
داستانت فوقالادس
ولی خیلی پیچیدس :')
به سختی میتونم بفهمم چیمیشه :/
خیلی جاهاشم نمیفهمم😂😂😂
ولی با اینحال بازم ادامه بده خیلی خوبه
مرسییی💖😹😹
به سمت جاهای حساس و غیر قابل پیش بینی خواهیم رفت..:)😹😈🤝🏻
لطفا پارت بعد داستان کوچولو گمشده رو بزار🥲
چشم
عزیزم همونطور که قول داده بودم همه20تا تست تخر یا شایدم بیشتر رو لایک کردم😹راستی داستانتم عالیه موفق باشی❤
ممنونم🥰😻😹
داستانت عالیه 🥰
یعنی یه چیزی فراتر از عالیه
من که عاشقش شدم
عالیه بازم بنویس 💜🤗
راستی ببخشید دیر شد میخواستم دیروز داستانت رو بخونم ولی حالم خوب نبود
ببخشید 🙏🏻😔
خیلی ممنون💕🥰
اشکالی نداره😘
داستانت خیلی قشنگه 😍😍😍😍
خودم از اینجور داستانا خیلی خوشم میاد 😍😍😍
عالی 😸
ممنونم😍💕
خوشحالم که خوشتون امده⚘⚘
عاالللللیییییییی بود.
بالاخره اومد داره دلستان جنایی میشه؟؟
میشه یه ذره کمتر کنی؟؟؟
عالی عالی بود.
منتظر بعدی هستم لطفا سریع بنویس.
مممنونننممم💕💜نمیتونم بگم چون اسپویل میشه😐😂
عزیزم داستانت خیلی قشنگه 😍😊
ممنووونم😍💕