سلام این داستان درمورد دختری به اسم جسیکا و دو تا دوستش هستش که به دنبال حل یک پرونده دشوار هستن امیدوارم بخونید و لذت ببرید
«ساعت ۹ صبح، دفتر کار پلیس جنایی» در اتاق توسط دو تقه به صدا در آمد و بازپرس از در اتاق به داخل آمد با چند برگه کاغذی که دستش بود میشد فهمید اطلاعات جدید پرونده قتل هستن سریع از جام بلند شدم و بازپرس گفت: خانم بریتنی اینا جزییات پرونده هستن سریع برگه ها را از دست بازپرس گرفتم و تشکر کردم نشستم روی صندلیم و سعی کردم با کنار هم گذاشتن اطلاعات قبلی و جدید به سرنخی برسم
اما باز هم چیزی نیافتم گاهی وقت ها با خودم فکر میکنم واقعا من همون جسیکا بریتنی هستم که جزو ۵ نفر برتر دانشگاه افسری بود سرم را محکم به میز میزنم از شدت دردش دستم را روی پشانی ام میگذارم بعد از کلی کلنجار با خودم دستم را به طرف تلفنم سوق میدهن و به بهترین دوستم زنگ میزنم بعد از چند بوق آزاد با خودم میگویم خب نیستش بهتره قطع کنم
اما با شنیدن صدای شاد و شنگول دوستم رزیتا از فکرم منصرف میشوم رزیتا: سلامی به وسعت پرونده جدیدت جسی جسیکا: دست روی دلم نزار رزیتا رزیتا: مگه چی شده جسیکا: زهر مار رو چی شده رزیتا: وا وسط کار زنگ زده طلبکارم هست بگو چی شده جسیکا: هیچی بابا قضیه همون پرونده هست دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم رزیتا: جسی الان که سرکارم و دارن صدام میکنم امروز ساعت ۵ همدیگرو توی پارگ رز آبی میبینیم خدانگهدار و تلفن را قطع میکند جسیکا خودش را روی صندلی اش ولو میکند و میگوید: هر دفعه میگم به این شنگول زنگ نزنما اما نمیشه به هر حال همکاریم .
آهان راستی بزار به لالیسا هم پیام بدم که امروز با ما بیاد و دوباره گوشی ام را برمیدارم و به لالیسا پیام میدم و بلا فاصله جوابم را میدهد و میگوید : باشه حتما اومدم. جسیکا سرش را دوباره به میز میکوبد تا بلکه بتواند راهی برای پیدا کردن قاتل پیدا کند اما چیزی به ذهنش نمیرسد هر روز و هر شب کارش این شده بود که به پرونده فکر کند و بخورد و بخوابد اما بیشتر وقتش را صرف فکر کردن به پرونده میکرد و آنقدر از مغزش کار میکشید که فکر کنم اگر دو روز دیگر به این کار ادامه بدهند باید به فکر خریدن مغز جدیدی برای خود باشد زندگیش همانند زندگی جلبک شده است و هر روز تکراری تر از دیروز جسیکا سرش را بلند میکند و به ساعت نگاه میکند ساعت ۴:۳۰ است
سریع لباس هایش را عوض میکند و و به پارک رز آبی میرود پس از نشستن روی نیمکت پارک به ساعت مچیش نگاه میکند و میگوید: ساعت ۵:۰۰ پس چرا این دخترای کله خر کی قراره بیان؟ بعد از ده دور کامل دور پارک چرخیدن دیگر میخواد دست به موبایل شود که موهای صورتی رنگ و چشم های آبی دختری با دختر دیگری با موی های مشکی و چشم های قهوه ای را از دور میبیند با توجه به رنگ موهای آن ها متوجه میشود ان ها لالیسا و رزیتا هستند رزیتا و لالیسا نفس نفس زنان به طرف جسیکا میروند و میگویند : ببخشید دیر کردم جسی جان سرمون شلوغ بود که با مشت محکم جسیکا به دلشان مواجه میشود رزیتا از شدت درد روی زمین مینشیند و میگوید: چته احمق جسیکا با نگاه ترسناک به ان ها میگوید: ۱ ساعته من رو اینجا کاشتید رفتی مگه من بیکارم
من رو اینجا کاشتید رفتی مگه من بیکارم رزیتا: گفتم ببخشید که و روی صندلی مینشیند لالیسا هم میرود و کنار تو مینشیند جسیکا هم میرود و کنار او مینشیند و میگوید : این پرونده دیگه داره خیلی کش دار میشه اصلا چیزی به ذهنم نمیرسه به نظرم اطلاعات اصلا با همدیگه صنقیت ندارند و یه چیز دیگه من شک دارم واقعا شما ها کارمند پزشکی قانونی و بازپرس باشید رزیتا: دیدم بازرس دوم یه چند تا کاغذ آورد دفترت اونا چی بودن و اینکه بله من کارمند پزشکی قانونیم و خیلی هم کله شقم لالیسا: آره منم پازپرسم حالا بگو ببینیم چی توی اون ها بوده ندادن من بخونم جسیکا: هیچی تنها چیزی که فهمیدن این بوده که اون دختر تنها زندگی میکرده و پدر و مادرش هم خارج از کشور هستن و زیاد آدم اجتماعی نبوده اما میگن خیلی میگن خیلی مهربان بوده و همیشه لبخند به لب داشته لالیسا: یعنی اون .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو داستان منم جسیکا داره :) من انیسا هستم خوشختم
محشره ادامه رو بگذار البته گذاشتی من باید بخونم :)