
سلام این یک داستان چند قسمتی است است
سلام من گلوریا واتسون هستم می خواستم داستان زندگی عجیب خودم را به شما بگویم یادم می اید که چهار سالم بود مهد می رفتم و دوستان زیادی نداشتم خیلی گوشه گیر بودم و عاشق گربه ها بودم پدرم مرده بود و من و مادرم تنها بودیم مادرم می رفت سرکار و چون تنها بود و گوشه گیری من اونو بیشتر عصبی می کرد
یادم می اید که یک روز در مهد غذا را نخوردم در راه با مادرم که چون سرکار کارها خوب پیش نرفته بود او را مقصر می دانستند او عصبی بود و تمام راه را با تلفن حرف می زد که برای کاری ایست کرد که من بچه گربه ی گرسنه ای را دیدم غذایی که نخوردم را بیرون اوردم و به گربه دادم که نا گهان صدایی شنیدم برگشتم که
که دیدم صدای گربه هست که می گوید ممنون برایم عجیب و خو شحال کننده بود در راه به مادرم گفتم که صدای گربه را شنیدم ولی او که عصبی بود و با عصبانیت گفت گوشه گیریت بس نبود خیال باف هم شدی دیگه هیچی وقتی رسیدیم بسیار عصبی بود و به من ساندویچ داد گفت بخور من امروز باید دوباره برم سرکار من که در فکر حرف مادرم بودم گفتم
که من خیال باف نیستم مادرم هم گفت پس دروغ گویی تو من با گریه رفتم توی اتاق از داخل پنجره در بیرون دنبال گربه ایی می گشتم که دیده بودم ولی هیچ گربه ایی ندیدم تا اینکه خوابیدم خوابی دیدم که چند وقت پیش هم دیده بودم در خواب وقت یک دسته گربه بود که باهم می جنگیدن با ترس از خواب بیدار شدم صبح شده بود
رفتم دست و صورتم شستم تا سرویس مدرسه نیومده لباسم پوشیدم صبحونه رو خوردم ناگهان بوق سرویس رو شنیدم تند تند از پله ها امد پایین و سوار سرویس شدم وقتی به مدرسه رسیدیم به معلمم و هم کلاسی هایم گفتم که دیروز صدای حرف زدن گربه را شنیدم انها به من خندیدن و گفتن که دروغ می گم
و از آن روز به بعد به من دروغ گو و دیوانه گفتند من وقتی ان حرف ها را شنیدم روی دلم سنگینی کرد و از مدرسه فرار کردم به خانه رفتم بعد از ساعت ها مادرم امد با عصبانیت به من گفت چرا فرار کردی من ماجرا را گفتم مادرم کمی آرام شد و گفت ببخشید عزیزم درست مادرم با من زیا خوب نیست ولی من به او حق می دهم تنهایی بزرگ کردن یک بچه کار سختی هست
مادرم به من امید داد تا دوباره به مهد بروم من بخاطر مادرم دوبار به مهد رفتم ولی ان موضوع را فراموش نکردم ولی به کسی نگفتم چون می ترسیدم به من دروغ گو و دیوانه و خیال باف بگویند بنابر این دیگه این موضوع را نگفتم اما همیشه در راه خانه دنبال گربه ای که دیدم می گشتم و از آن روز به بعد به مادرم در کارهای خانه کمک کردم مادرم هم بهتر با من رفتار می کرد اما هر وقت می امد خانه خستگی از سر و رویش می ریخت من
سعی خود را کردم ولی نه تونستم خیلی کمک مادرم کنم و اما درس هایم خوب بود نمره هایم عالی بود مادرم بادیدن کارنامه ی من شاد می شد پس کوچیک ترین کاری که می تونستم را انجام دادم و کمی بار را از روی دوش مادرم برداشتم یک روز که از مهد به خانه بر می گشتم چیزی دیدم دهنم باز ماند به قدری که هر وقت یادم می امد دهنم باز می ماند ولی واقعا عجیب بود برای اینکه بفهمی چی بود پس با من همراه باشید
امید وارم از این قسمت داستان خوشتون امد باشه ببخشید اگه زیاد هیجانی نبود در قسمت های بعد داستان جالب می شه
اگه خوشت امد در نظرها بگو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان واقعا ببخشید به دلایلی نمی توانم این داستان را ادامه دهم
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسم منم نیوشاس
عه من فک کردم اسم تو هم نیوشاس
بازی که عکس داستانات رو از روش بر میداری منم دارم. داستانتم خیلی قشنگه
سلام ممنون که این پارت را خواندید من عکس رو اشتباهي زدم حتما پارت بعد را می زارم
قشنگ بود ولی برای اینکه عکس داستانت بهتر بشه عکس پارت چهار داستان من رو بردار، بزن رو اسمم برات میاره
بد نبود ولی پارت بعد رو میخونم
من دیگه این داستان را ادامه نمی دم چون الان سه چهار روزه که دو رو گذاشتم گوشیم هنگ می کنه وقتی داستان می خواهد منتشر شود