💘رمان عشق بی پایان 💘 پارت دوم 💔

از زبون مرینت : با خوشحالی از خواب بیدار شدم رفتم دست صورتم را شستم و صبحانه خوردم آماده شدم تا برم برای خودم خرید کنم که یک دفعه یادم آفتاد تو اتاقم پر عکس آدرینه وای سری رفتم بیرون یک پیراهن زیبا خریدم با کفش آمدم خانه و عکس های آدرین را جمع کردم بعد رفتم حمام آدم بیرون و لباس پوشیدم 💄👠

مامان،مرینت :مرینت برو شرینی ها را بچین مرینت : باشه مامان زفتم تو اتاق تا برای آخرین بار خودم را ببینم که یک دفعه از پشت یکی چشمم را گرفت دیدم مامانم هست،که یک گردنبند را به گردنم انداخت خیلی زیبا بود گفتم،مامان این چیه مامان مرینت :این،گردنبند مادر بزرگت هست وقتی روز خاستگاری من بود اومد اون را به گردم انداخت و حالا نوبت منه این را بهت هدیه کنم مرینت : ممنونم،واقعا زیبا بود برق میزد شبیه الماس 📿💎

مهمان ها آمدن نشتیم اول ناتالی یک انگشتر زیبا بهم داد و گفت ماله تو هست ولی خوشحال به نظر نمیرسید بابام با آقای گابریل حرف زدن که یهو پدر آدرین گفت : مرینت باید بره آزمایش هایی بده و پدر من عصبی شد و گفت دختر من مگه چشه دیگه داشتم نگران میشدم گابریل گفت : من از کجا بدونم دختر شما بدرد پسر من میخوره یا نه پدرم از خونه انداتشون بیرون با ناراحتی لباس هایمرا در آوردم و رفتم خوابیدم 😪😔💔

و فردا رفتم کلاس زنگ تفریح شد آدرین گفت : میشه باهم،چند لحضه حرف بزنیم گفتم :اینجا گفت : نه اینجا نه یک،جایه دیگه،ساعت ۶ بریم،یک کافه آدرس را پیامک می کنم گفتم باشه ​ ⏰ساعت ۶ ⏰ به بابام الکی گفتم با آلیا میرم بیرون گفت باشه رفتم پیش آدرین گفتم سلام گفت سلام از دستم ناراحتی آخه پریشونی 😪😔💔

تموم شد من بیشتر نوشتم ولی دیگه جا نشد برو چالش 🌈💜

بای عزیزم 💜🌈