10 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیدی 🖤 انتشار: 3 سال پیش 461 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلی لایک و نظر ها کمه شاید اصلا دیگه ادامه ندم😕😔
ادامه ... بالا رو بخونید چون خیلی مهمه بزن بعدی👈
🧡: رسیدیم بیمارستان رفتیم پشت دیوار 🖤: پلگ پنجه ها داخل 🧡: پالگو بیا داخل بشیم 🧡: و با آدرین رفتیم تو بیمارستان آدرین همش گریه میکرد خیلی دلم واسش میسوخت😔😕😕🖤: خیلی ناراحت بودم باورم نمیشد من باعث شدم بانوم آسیب ببینه 😟😭 🧡:ماریتارو دیدیم دویدیم سمتش که لباسش کامل از خون مرینت پر شده بود و داشت گریه میکرد و رویر یه صندلی نشسته بود بیمارستان خلوت بود چون ساعت ۱۲ شب بود دیدم خاله سابین زنگ میزنه .... الو سلام خاله سابین : الو شما ها کجایین من به دوستتون زنگ زدم گفت شما دارید میاید خونه 😟 🧡: خاله جون نگران نباش مرینت یکم زخمی شده ولی خیلی کمه زیاد نیست 😄(آره جون عمت😐) سابین : کدوم بیمارستان ؟ 😨 🧡: بیمارستان ******** سابین : باشه من الان زود میام 🧡: فعلا سابین : خدافظ 🖤: اصلا حالم خوب نبود😢😞 دیدم آدریا دوید رفت پیش ماریتامنم رفتم پیششون 🧡: سلام ماریتا 🙂 💜: سس..ل.ام 😢 شما اینجا چیکار میکنید ؟ 🧡: امدیم چون نگران مرینت شدیم 🙁 💜: ولی شما از کجا فهمیدید؟ 🧡: ما خب چون ما .. 😬 میشه یه لحظه ما من بیای 🙂 💜: باشه ولی مرینت چی ؟ 🖤:نشستم روی یه صندلی و گفتم من حواسم بهش هست🙁 💜: باشه ... ماریتا و آدریا رفتن تو حیاط بیمارستان ...... 🖤: ماریتا و آدریا رفتن سمت حیاط بیمارستان و منم روی یه صندلی منتظر نشسته بودم که
دکتر اومد با سرعت به سمتش دویدم و بهش گفتم حال مرینت چه طوره ؟ دکتر :👨⚕️ 👨⚕️: سلام شما همراه خانم مرینت هستید 🖤: ب..ل.ه😢 حالشون چه طوره ؟ 👨⚕️: لطفا به خواهرش نگید چون خیلی نگران بود😔 🖤: م.گه..ه چه مشکلی هست که نباید اون بدونه😢😞 👨⚕️: راستش رو بخواین خانم مرینت زخمش خیلی عمیق نیست ولی اون چاقو به یکی از رگ ها کمرش خورده و نیاز به بخیه داره مگرنه ایشون تا آخر عمر قسمت کمرشون فلج میشه و باید از ویلچر استفاده کنن 🖤: چ..چییییی😰😰😭 👨⚕️: ولی احتمالش هم هست که بخیه بزنیم ولی بازم قسمت کمرشون فلج بشه 🙁😔 🖤: خ.ب بازم یه امیدی هست اون خیلی قویه و به نظرم عملش کنید 👨⚕️: پس همین جا وایستید تا من برگه ی رضایت رو بیارم 🖤: چشم بعد از رفتن دکتر افتادم روی صندلی این امکان نداره یعنی مرینتم دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته😭😭 که دکتر اومد 👨⚕️: بفرمائید 🖤: ممنون و برگه رو امضاء کردم 👨⚕️: فهمیدم حال پسره خیلی بده حتما اون خانم خیلی براش مهمه باید تمام تلاشم رو بکنم دست روی شونه ی پسره گذاشتم و گفتم نگران نباش درسته اون قویه😊 🖤: بله درسته ممنون 🙂 ....... فلش بک به چند دقیقه پیش.......
🧡: آدرین نشست روی صندلی د..س..ت ماریتا رو گرفتم و بردمش توی حیاط بیمارستان 💜: خب حالا میشه بگی از کجا فهمیدین ؟ 🧡: راستش خب ببین منو آدرین ما هوفففف ما باربیکو و کت نواریم😪😣 💜: چ..یی 😭😨 🧡: گوش کن ماریتا آدرین اون عاشق مرینته اون وقتی فهمید اون کسی که بهش آسیب رسونده مرینته خیلی ناراحت شد و الان اصلا حالش خوب نیست اون واقعا خیلی مرینت رو دوست داره ببین اون واقعا متاسفه 😕😔 💜: متاسف بودن اون چه فایده ای داره اون اگه عاشق مرینت بود این اتفاقات نمیوفتاد 😡 🧡: ماریتا آروم باش 💜: چه جوری آروم باشم هاااااااااا 😡😡 🧡: من من ماریتا صبر کننن 💜: خیلی عصبانی بودم دویدم تو بیمارستان ..... زمان حال..... 💜: دویدم طرف آدرین یقشو گرفتمو یه سیلی بهش زدم با داد بهش گفتم چطور تو نستی احمق چرا گذاشتی مرینت آسیب ببینه آدرین یا به عبارتی کت نوار😡😡😭 سابین : خیلی وقت بود رسیده بودم بیمارستان و پشت دیوار قایم شده بودم پس ماریتا فهمیده که آدرین عاشق مرینته و اونا کت نوار و باربیکو هستند 😥 🖤: روی صندلی نشسته بودم و گریه میکردم بغض عمیقی گلومو گرفته بود انگار داشتم خفه میشدم 😢 که ماریتا اومد و یقمو گرفت و یه سیلی بهم زد و گفت چه طور تونستی بزاری آسیب ببینه آدرین یا به عبارتی کت نوار 😭 چی اون از کجا فهمیده😨 انقدر سیلی رو محکم بهم زده بود که سرم اون وری شده بود سرمو برگردوندم و بهش گفتم مننننن از کجا باید میفهمیدم ( درحال گریه کردن ) من از کجا باید میدونستمممم 😭😭 من اگه میدونستم نمیذاشتم اون آسیب ببینه 😡😭😭 💜: سرش رو برگردونده بود و با گریه ای که از بغضی بزرگ ترکیده بود حرفاشو بهم میزد تو چشماش نگاه کردم واقعا چشماش غم بزرگی داشت انگار داشت زجر میکشید دلم براش سوخت انگار واقعا تقصیر اون نبود ولش کردم و افتاد زمین 😢 🧡: دویدم دنبال ماریتا که دیدم با آدرین اون جوری کرد و بعد انداختش زمین دویدم سمت آدرین بغلش کردم بهش گفتم حالت خوبه😖😢 🖤: آره آره من خوبم 🧡: ماریتا چرا این کارو کردی اون اونکه تقصیر آدرین نبود 😠 🖤: نه حق با ماریتاست تقصیر من بود 😞 💜: نه آدرین تقصیر من بود اون یه اتفاق بود من من معذرت میخوام واقعا واقعا منظوری نداشتم منو ببخش😞 🧡: دست آدرین رو گرفتم و بلندش کردم که یکهو غش کرد روی دستم بدنش سرد شده بود و رنگش سفید داشت میلرزید سریع دکتر رو صدا زدم دکتر دکترررر کی اونجاست 😭 👩⚕️: بله آقا چی شده 🧡: خانم حال برادرم خوب نیست 👩⚕️: پرستارا بیاید این آقا رو به بخش اورژانس ببرید پرستار :چشم 🧡:آدرین رو بردن ساعت نزدیکای۳ صبح بود
که دیدم ماریتا روی یه صندلی خوابیده و آروم میگه آدرین منو ببخش من معذرت میخوام😢 پو هی ناله میکرد رفتم کنارش نشستم روی یه صندلیه دیگه سرش رو گذاشتم روی شونم و آروم موهاشو نوازش میکردم که دیدم دیگه ناله نمیکرد که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد 😴 واقعا روز سختی بود سابین : تمام این مدت همه چیز رو دیدم پس با این حساب آدریا هم عاشق ماریتاست که دیدم آدریا و ماریتا باهم خوابن ☺ اونا برای همن که منم رفتم نشستم روی یه صندلی که دکتر اومد گفتم چه اتفاقی افتاد 😧 👨⚕️: شما همراه خانم مرینت هستید؟ سابین : بله ( چون سابین هم با لباس ساده اومده دکتر نفهمیده که اون ملکست ) 👨⚕️: عمل با موفقیت انجام شده ولی اگه تا ۳ ماه دیگه به هوش نیان قسمت کمرشون فلج میشه سابین : چ..یی فلج عمل اینجا چه خبره ؟ 👨⚕️: مگه اون آقا که خیلی نگران بودند که الان تو بخشند بهتون نگفت ؟ سابین : فهمیدم منظورش آدرینه گفتم نه به من چیزی نگفتن😕 👨⚕️: خب وتمام قضیه رو توضیح داد سابین : چی 😭😭😭😭😞 👨⚕️: ببخشید شما کیه اون خانم جوان هستید ؟ سابین : من من مادرشم😭😭😭 👨⚕️: اوه خانم من متاسفم نباید بهتون میگفتم ولی نگران نباشید دختر شما معلومه که بسیار قویه ولی لطفا به خواهرش چیزی نگید چون خیلی نگران بودن سابین : چشم😭😭😖 👨⚕️: وایی خدا چه گندی زدم و رفتم سابین : خیلی ناراحت و نگران بودم ساعت ۵ صبح بود که منم روی یه صندلی خوابم برد .......فردا صبح......
💜: صبح بیدار شدم ساعت ۸ بود بیمارستان خلوت بود دیدم مامان روی صندلیه روبه رویی خوابیده دیدم روی شونه ی آدریا هستم😳 و آدریا هم سرش روی سر منه آروم یه لبخند زدم و سرش رو بلند کردم و گذاشتم روی صندلی و ژاکتم که خونی نشده بود رو کشیدم روش و پاشدم رفتم توی بخش که آدرین رو روی تخت دیدم بهش سروم وصل بود از خودم بدم میومد رفتم به عمارت یه دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و به بابا قضیه رو گفتم ولی گفتم حال مرینت خوبه و هویت آدرین و آدریا رو نگفتم و برگشتم بیمارستان
۲ماه بعد.....( ببخشید دیگه زیادی جلو رفتم😅)
💜: عین همیشه صبح بیدار شدم و رفتم پایین تا آماده بشم برم بیمارستان توی این ۲ ماه آدرین و آدریا پیش ما موندن و من درواقع حقیقت اینکه چه بلایی سر مرینت اومده رو فهمیدم و آدرین هم از بخش بیرون اومد و پیش مرینت تو بیمارستانه و ما اومدیم به عمارت و الان میریم به بیمارستان آدرین تو این دوماه خیلی گریه میکنه و ما همه ناراحتیم من حتی دیگه انگیزه ای ندارم بدون مرینت خونه سوتو کوره😔😢 🖤: تو این دوماه ما از مامان اجازه گرفتیم و پیش مرینت اینا موندیم آلیا اینا هم فهمیدن و آلیا خیلی بی قراری میکنه خودم هم انگار وجود ندارم هیچ حسی ندارم هیچ خنده ایی از اون موقع نکردم 😔 دوباره داشتم به سمت اتاق مرینت میرفتم که
امیدوارم خوشتون بیاد پارت بعدی رو با ۱۰ تا لایک میزارم 🙂🤗
ناظر عزیز لطفا منتشرش کن🍓🍒💛
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
مثل همیشه عالی
منتظر بعدی ام
زود بزار
مرسی گذاشتم تو صف برسیه☺🍭
عالییییییییییی
مرسییییییییی😊
لطفا بزار من هزار بار از اول داستانو خوندم تا بقیه رو بزاری ممنون می شم بزاری واقعا قشنگه داستانات
ممنونم☺باشه میزترم🤗🍓💛😘
قشنگ بود
مرسی
نه نه نرو
باشه☺
عاااااالییییی😍😍😍😍💖💖💖💖
خیلیییی ممنون ❤❤❤