10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 83 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود بر همگی 🙋🙃✌
خواندن این پارت از داستان شاهزاده فراری نیازمند صلاح دید شخصی خواننده میباشد ، دوستان با روحیه ی حساس ، اکیدا با احتیاط شروع کنند ، سپاس . ( گفتم اول هشدار بدم ، حالا بریم سراغ ادامه . ) ✌👈👈👈👈
همون موقع یه تیر از جلوی صورتم رد شد ، که یه دفعه مارتین با صدای نسبتا بلندی گفت : هیچکس از جاش جم نخوره . بعد با یه صدای بلند تر به جایی که تیر ازش پرتاب شده بود نگاه کرد و داد زد : پنج ، صفر ، سه ، نه ، نه . همون موقع یه تیر دیگه پرتاب شد دقیقا ما بین فاصله ی دو تا تابوت ها . مارتین یه نفس راحت کشید و گفت : اگه تجهیزاتی که لازم داشتین رو برداشتین ، دیگه وقتشه که از اینجا بریم ، اینجایی ها زیاد از مهمون های ناخونده استقبال نمیکنن . شمشیر رو غلاف کردم و به طرف جایی که اسب ها رو بسته بودیم ، رفتم ، داشتم سوار اسبم میشدم که یه دفعه شنل سفیدم به طرفم پرتاب شد ، با دست راستم گرفتمش که همون موقع اِرین لبخند خبیثانه ای زد و گفت : داشت یادت میرفت برش داری . در حقیقت هم واقعا میخواستم دیگه هیچوقت این شنل رو نپوشم اما انگار باید بر خلاف میلم عمل کنم . به زور دوباره پوشیدمش . بقیه هم سوار اسب هاشون شدن و در حالی که تاریکی شب پوششی برای سفر کوتاهمون بود به طرف یه روستا کوچیک رفتیم .
وارد روستا شدیم و روستا توی سکوت عجیبی فرو رفته بودم ، مارتین به بالای یه تپه که یه خونه نسبتا اشرافی تر وجود داشت بردمون ، به تعداد کمی پنجره ی روشنی که خبر از بیدار بودن افراد اون خونه میدادن نگاه کردم ، که همون موقع مارتین یه برگه از تو جیبش در آورد و بعد تا های برگه رو باز کرد . برگه نقاشی و طراحی نسبتا ساده ای از خونه روبه رومون داشت ، مارتین اول به متیو و سباستین و اِرین نگاه کرد و بعد گفت : توی یه موقعیت خوب که اِشرافِ کامل به کل محیط داشته باشین ، قرار بگیرین . بعد به من و لین نگاه کرد و گفت : ما هم از بالکن طبقه دوم وارد خونه میشیم و هر کسی که دیدیم رو میکشیم . لین یه لبخند از روی شادی زد و گفت : وای که وقت شروع بکش بکشه . دو تا خنجرش رو که نسبتا از خنجر های معمولی بلند تر بودن رو از غلاف هاشون در آورد و گفت : بریم به کارمون برسیم . مارتین هم شمشیرش رو از غلافش بیرون آورد و اول به من و لین نگاه کرد و بعد به سباستین و اِرین و متیو نگاه کرد و گفت : جرئت دارین کسی رو زنده بزارین ، خودم میکشمتون در ضمن کلاه شنل هاتون رو روی سرتون بکشید . همه کلاه شنل هاشون رو روی سرشون کشیدن بعد اِرین چشم بندش رو برداشت و برای اولین بار به چشم هاش دقت کردم ، چشم های نافذ و براق قرمز که رگه های نارنجی و مشکی داشتن . یه تیر توی کمانش گذاشت و زه کمان رو تا آخرین حد ممکن کشید و بعد دقیقا به بالای دیوار گوشه در ورودی بالکن طبقه دوم خورد . بعد لبخند زد و گفت : من که کاملا آماده ام .
سباستین و متیو هم در حالی که داشتن میزان مقاومت زه های کمان هاشون رو امتحان میکردن ، همزمان گفتن : بهتره شروع کنیم . همون موقع به همدیگه با نفرت نگاه کردن ، دقیقا مثل دو تا شکارچی که سر بدست آوردن شکار لذیذشون دارن دعوا میکنن . همون موقع مارتین قبل از اینکه حتی از قبل بگه به طرف یه درخت نزدیکی بالکن طبقه دوم رفت . از درخت بالا رفت و بعدش لین و در آخر هم من وارد بالکن طبقه دوم شدیم . مارتین به لین نگاه کرد . لین هم لبخند زنان خنجر های دو گانه اش رو غلاف کرد و یه خنجر کوچیک تر که تقریبا اندازه یه چاقو بود رو از جیبش در آورد و بعد هم دستش رو به طرف یقه اش برد و یه برگه که سوزن بهش زده بودن رو در آورد ، یکی از سوزن ها رو برداشت و بعد به طرف قفل در بالکن رفت و بعد از چند بار جا به جا کردن خنجر و سوزن ، داخل قفل ، در به راحتی باز شد . لین لبخند زنان گفت : آقایون بفرمایین لطفا . همون موقع بود که مطمئن شدم اینا آدم های عادی نیستن . با ایجاد کمترین صدای ممکن وارد شدیم ، مارتین با قیافه ی جدی به من و لین نگاه کرد و گفت : طبقه سوم با من و اِرین ، شما چهارتا هم افرادی که توی طبقات اول و دوم هستن رو بکشین . لین با جدیت و شیطنت نگاهش کرد و بعد آروم خندید و گفت : بله قربان . بعد به طرف راه پله انتهای سالن رفت و از نرده پله ها رفت بالا و بعد تا پایین سر خورد و با صدای نسبتا بلندی گفت : بهتره جا نمونی ، الک . با ناباوری نگاهش کردم و بعد به طرف راه پله رفتم و در سریعترین زمان ممکن خودم رو به پایین رسوندم که دیدم لین هنوز نرسیده کلی جنازه پشت سر خودش به جا گذاشته .
همون موقع یه نگهبان که لباس های ساده پوشیده بود با یه شمشیر تو دستش بهم حمله ور شد ، من هم سریع شمشیر جدیدم رو از غلافش کشیدم بیرون و لحظه ی بعد شمشیرامون به هم قفل شدن ، به چشم های قهوه ای کسی که رو به روم بود خیره شدم و گفتم : من نمیخوام بکشمت اما بقیه میخوان ، پس توصیه میکنم هر چه سریعتر فرار کنی . نگهبانه خواست صحبت کنه که یه دفعه گلوش با یه خنجر بریده شد و افتاد روی زمین ، لین بالا سر جنازه ایستاده بود . بلند بلند خندید و در حالی که خنجر های دو گانه اش به خون آغشته بودن ، گفت : همونجوری که الک هم گفت ، همه ی افراد این خونه امشب ، شب آخر زندگیشونه . بعد با یه نگاه عصبی به من نگاه کرد و گفت : جرئت داری بزار کسی در بره ، قبل از مارتین خودم میکشمت . بعد دوباره به حالت نرمالش برگشت و خندید و گفت : این طبقه پاکسازی شده ، بهتره بریم طبقه بالا ، در ضمن در ها رو هم قفل کردم که اگه کسی خواست فرار کنه ، حداقل از در جلویی نتونه . بعد به طرف راه پله رفت من بدون هیچ حرفی ، دنبالش راه افتادم . وقتی که به طبقه دوم رسیدیم ، یه نگاه بهم کرد و گفت : تو از اون طرف برو ، من از این طرف .
بعد به طرف راست رفت ، منم داشتم در طرف مقابلش توی راهرو قدم میزدم که یه دفعه یه دختر بچه با موهای مشکی ای که دو طرف سرش بافته بود ، در حالی که یه لباس بلند زرد کمرنگ پوشیده بود و یه خرس کوچولو رو تو دست چپش بغل کرده بود و داشت با اون یکی دستش چشم آبی اش رو میمالید ، خمیازه کشید و گفت : مامان ..... بابا ....... . همون موقع نگاهش به من افتاد و گفت : داداشی ، تو مامان بابای منو ندیدی ؟ برای یه لحظه با دیدن چهره دختره یاد کیتی افتادم ، همون موقع یه تیر به قلبش اصابت کرد و یه تیغه شمشیر هم سرش رو از تنش جدا کرد . در حالی که نزدیک بود از دیدن بدن بدون سر دختره ، حالم بد بشه با لکنت روی زانو هام افتادم و زمزمه کردم : متاسفم . همون موقع مارتین که کنار سر بریده شده دختره بود ، ترحم آمیز بهم نگاه کرد و گفت : قانون شماره دو ، هیچوقت از یه جنازه عذر خواهی نکن . و توی اون لحظه بود که یه چیز مهم برام مشخص شد ، این آدم کش هایی که با بیخیالی آدم میکشن ، اصلا حق زندگی کردن ندارن . دستم رو به طرف شمشیرم بردم و یه ثانیه بعد به مارتین حمله کردم ، مارتین در حالی که ضربه ام رو دفاع کرد ، پوزخند زد و گفت : مثل اینکه سباستین خوب آموزشت نداده ، اگه بخوای رحم داشته باشی ، قبل از همه ی کسایی که کشتی و میخوای بکشی ، میمیری ، فقط ازش به عنوان یه راه حل بدون درد واسه خلاص کردن ملت از این دنیا ، یاد کن . در حالی که موج عصبانیت رو توی کل بدنم احساس میکردم با وحشتناک ترین نگاه ممکن به چشم های مشکی مایل به آبی اش خیره شدم و گفتم : تو یکی لازم نکرده برای من سخنرانی کنی . مارتین با عصبانیت بهم حمله کرد و گفت : قانون سوم ، همیشه قوی ضعیف رو میکشه . همون موقع ....... .
دو تا نگهبان به طرفمون از جهت های مخالف حمله کردن ، برای یه لحظه دست از مبارزه کشیدیم و برگشتیم که همون موقع یه تیر قلب کسی که داشت به طرف من میومد رو پاره کرد و یه خنجر هم گردن کسی که داشت به سمت مارتین میرفت رو ، لین خندیده کنان گفت : ببخشید سر یه جلسه مهم مزاحمتون شدم . من و مارتین هر دو تامون یه چشم غره نثارش کردیم که خندش رو متوقف کرد ، بعد با مارتین چشم تو چشم شدم که یه دفعه همون نگهبانی که تیر به نزدیکی های قلبش خورده بود ، از جاش به سختی و غافل گیرانه بلند شد و در حالی که از گوشه لبش خون میومد با شمشیرش بهم حمله کرد ، منم که با سریعترین دفاع ممکن هم نمیتونستم از خودم دفاع کنم طی یه واکنش غریزی شمشیرم رو تو شکمش فرو بردم . بعد نگهبانه افتاد کف راهرو و آخرین نفسش رو کشید . لین در حالی که داشت دست میزد ، گفت : آفرین آفرین ، حالا تو یه آدم رو کشتی ، دیدی درد نداشت ؟ مارتین هم پوزخند زد و گفت : به نظرم بهتره قبول کنی که از الان به بعد تو هم یکی مثل مایی . در حالی که چشمم روی جنازه های روی زمین قفل شده بود ، با لحن سردی گفتم : شاید ضعیف همیشه توسط قوی کشته بشه اما به این معنی نیست که نمیتونه مقاومت کنه ، مثل این نگهبان که تا لحظه آخر زندگی با ارزشش مقاومت کرد . بعد به طرف راه پله ها رفتم ، مارتین خواست جلوم رو بگیره که لین مانعش شد و گفت : من همراهش میرم و سر یه ربع دیگه جایی که اسب ها رو بستیم ، هستیم .
داشتم از پله ها پایین میرفتم و لین هم با چند قدم فاصله و در سکوت دنبالم میومد ، وارد سالن طبقه اول که کفش مملو از جنازه های خدمتکار ها و نگهبان ها بود شدم ، همه ی خدمتکار ها و نگهبانی هایی که جنازه شون روی زمین بود بلا استثناء گلوشون بریده شده بود . همون موقع به طرف لین چرخیدم و توی یه حرکت سریع به دیوار چسبوندمش و شمشیرم رو زیر گردنش گذاشتم و گفتم : میدونی که الان میتونم بکشمت و تو هیچ کاری هم نمیتونی بکنی . با بی خیالی دست های خالی اش رو آورد بالا و خندید و گفت : میبینی این دستا درست مثل دستای تو همین الانش هم به خون کلی آدم بیگناه آلوده شده ، حتی اگه خودت رو یه قاتل نمیدونی وقتی منو بکشی هم تعداد آدم کش های این خونه با قبل از مردن من یکیه چون تو اون موقع قبول میکنی که یه قاتلی . دستش رو به طرف تیغه شمشیرم برد و به گلوش تیغه رو نزدیک تر کرد و گفت : پس منو بکش و خودت رو قبول کن . با سردی نگاهش کردم و شمشیرم رو عقب کشیدم و گفتم : من هیچوقت به یه آدم مثل شما ها تبدیل نمیشم . لین پوزخند زد و گفت : ولی تو جلوی سباستین برای کشتن اون همه بچه بیگناه رو نگرفتی ، بعدش هم جوری رفتار کردی که انگار با کشتن کسایی که من کشتم ، مشکلی نداری بعد از اون هم نتونستی جلوی مارتین برای کشتن اون دختر بچه رو بگیری و در آخر هم خودت یکی از اون نگهبان های بیگناه رو کشتی . بعد به دست هام زل زد و گفت : یه نگاه به دستای به خون آلوده شده ات بنداز ، میتونی خون های خشک شده روی دستت رو ببینی ؟ بعد با چشم های کهربایی اش به عمق چشم هام نگاه کرد و گفت : فکر نکنم کسی دلش بخواد دست یه قاتل رو بگیره و کثیف بشه .
با گفتن این جمله اش یاد تک تک افرادی که دلم میخواست الان پیششون باشم افتادم : پدرم ، مادرم ، اما ، اولیور ، ربکا و ایان ، ویلیام ، بچه های یتیم خونه و در آخر ایزابل و بعد یاد حرف لین افتادم ، مطمئنا اگه بفهمن که من آدم های بیگناه رو کشتم ، ازم ناامید میشن شاید هم حتی بخوان دیگه هیچوقت با یه قاتل رو به رو نشن . و همینجوری اینجور افکار مثل بختک افتادن به جونم . در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود ، به لین خیره شدم و گفتم : راست میگی من همین الانش هم یکی از شمام . و اون موقع بود که چهره های قبل از مرگ کیتی و النا اومدن جلو چشمم ، شمشیرم از دستم افتاد ، همون موقع بود که یه دفعه در جلویی خونه از بیرون باز شد و چند تا مرد روستایی که بیل و تبر و کلنگ دستشون بود ، سر و صدا کنان اومدن داخل . همون موقع بود که بوی دود اومد . لین خم شد و شمشیرم رو برداشت و به طرفم پرتابش کرد و گفت : وقتشه که دوباره یکم آدم کشی کنی . با سردی شمشیر رو ازش گرفتم و به طرف روستایی ها رفتم و تک تکشون رو سلاخی کردم . لین سوت زنان از پشت سرم اومد و گفت : نه انگار فقط نیاز به یکم محرک داری . با سردی نگاهش کردم و گفتم : خونه داره از طبقات بالا میسوزه ، بهتره تا قبل از اینکه آتیش به این طبقه برسه بریم . بعد از بین جنازه های روی زمین رد شدیم و از در ورودی خارج شدیم . وارد جنگل شدیم و لا به لای درخت ها دنبال اسب ها گشتیم که دیدیم بقیه سوار اسب هاشون شدن و فقط منتظر ما هستن . بدون هیچ حرفی سوار اسبم شدم و داشتیم از خونه دور میشدیم که لین بلند بلند خندید و گفت : صبر کنین ببینم ، حداقل از آتیش سوزی لذت ببریم بعد بریم . به خونه که در زبانه های شعله های آتیش میسوخت نیم نگاهی انداختم و بعد سرم رو آوردم بالا و به آسمون با ابرهای تیره اش نگاه کردم با سردی گفتم : بهتره ، تا قبل از شروع بارون از اینجا بریم . مارتین که جلوتر از من بود برای یه ثانیه بهم نگاه کرد و چشم تو چشم شدیم و بعد به جلو نگاه کرد و گفت : به احتمال زیاد به موقع نتونیم به ریفیا برگردیم ، یه شهر یکم جلوتر از اینجاست که اونجا فقط برای امشب اتراق میکنیم .
کلاه شنل رو جلوتر کشیدم و بعد با حرکت مارتین ما هم پشتش راه افتادیم همون موقع بود که صدای آروم اِرین رو شنیدم که گفت : فکر نمیکنی چشم های الک یکم تغییر کردن ؟ لین درحالی که شادی تو صداش آشکار بود ، آروم گفت : حالا اون واقعا یکی از ماست . همون موقع یه قطره بارون روی دستم افتاد ، سرم رو آوردم بالا و با خیس شدن صورتم ، سرم رو آوردم پایین و به جنگل مغموم و بارونی رو به روم خیره شدم . این داستان ادامه دارد .......... .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
Unknown
خسته
| 3 هفته پیش
😂😂😂😂
یه تیر دان ، درست گفتم دیگه ؟ با چند تا تیر و یه کمانه ، البته اولین عکسی که برای این پارت پیدا کردم خیلی بهتر بود ولی نشد اونو بزارم 🤕✌
نه نه . اشتباهه 😀😀😀
پیکان دان درسته 😂😂😂
هی نویسنده . . .
به گردن ، گلو یا هر کوفت دیگه ای که بهش میگی خیلی علاقه داری ؟! 🙂 منم دیوانه وار دوسش دارم 😀
به خودت و خودم تبریک میگم.منم سادیسم دارم(◕ᴗ◕✿)
راستی پارت اول داستانی که روش کار میکنم، به اسم تک تیرانداز در حال بررسیه . هر وقت منتشر شد ، یه نگاهی بهش میندازی ؟
نمی دونم چرا،ولی دوست دارم با نویسنده ای مثلت دوست باشم . چون عاشق رمان ، شخصیت های رمان و نویسندگیم و با یه رمان خوب به وجد میام.امیدوارم دعوت دوستیم رو حداقل رد نکنی🤝🏻حتی با اینکه فکر میکنم سن بیشتری از من داری .
الک قاتل شد😯
بله ( ها ها ها ها ها ، خنده ی شیطانی نویسنده 😂😂😂 )
یه چیز خنده دار
اولش فکر کردم تصویر تست لباس دخترونست ولی بعدش که دقت کردم دیدم چند تا تیره افتاده روی زمین😐😂
اگه بازم یه چیز دیگه هست بگو از گمراهی نجات پیدا کنم😂😂🤕
😂😂😂😂
یه تیر دان ، درست گفتم دیگه ؟ با چند تا تیر و یه کمانه ، البته اولین عکسی که برای این پارت پیدا کردم خیلی بهتر بود ولی نشد اونو بزارم 🤕✌
این مارت هم مثل همیشه عالی بود🙃✌
احساس میکنم میخوای الک رو تبدیل به یه قاطل حرفه ای و خون خوار کنی بعد چند سال بگذره و یهو یه اتفاقی بیفته و الک یاد گذشته بیفته و اون روزایی که اروم بود و همه جی خوب بود
بعد یهو با خودش بگه چی شد که این طوری شد؟
الان این حسم چند درصد درسته😃😂
سپاس 🙏🌸🌸
نه ، نه ، نه ، نقشه های ش.و.م تری در نظر دارم 😂😂😂✌
ولی یکم ، فقط یکم درسته ✌😂
هعی..
پارت رو اشتباه نوشتم مارت👨🦯
کیبوردم زده به سیم اخر😂👨🦯
😂😂😂
طبیعیه مال من که نظر رو نطر میکنه ، اصلا یه وضعی 😂🤕✌
عاللیییییییی😻🌸🌸🌸
فقط دختر کوشولوعه🥺💔
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸
حالا پارت بعد رو بخونین به معنای واقعی کلمه فکر کنم شوکه بشین 😂
یا خود خدا😂😂
عالی بود گلم 👌🌹
ب نظرم بهتره زودتر پارت بعدو بزاری تا من از هیجان کلم از بدنم کنده نشده :/
مرسی 🙏🌸
پارت بعد رو گذاشتم اما ممکنه طول بکشه تا بیاد 🙃
عالیییییییییییییییی بود
سپاس 🙏🌸🌸🌸
درود 🙋
ببخشید از دیروز تا الان کلا به اینترنت دسترسی نداشتم به همین دلیل به احتمال زیاد پارت بعد طول میکشه تا بیاد ، مرسی که میخونین و حمایت میکنین 🙃🙏🙏🙏🌸
اشکال ندارههههه
یه سالم طول بکشه ما منتظریم😂
سلام
پس اون دو تا پارت رو بزار جبران شه😅😂😂😂
نه دیگه نمیشه 😂
خاک بر سرم 5 روز نبودم روزی یه پارت اومده😐
از ساعت 8 که اومدم دارم میخونم الان تموم شد😐
از داستان خیلی خیلییییی لذت میبرم،،اصن هرچی داستان پارت اول و دومشو خودم مثه شاهزاده فراری جذبم نکرد😐درواقع شاهزاده فراری تنها داستانیه که کامل تو تستچی خوندم😂
متحول شدم ، دارم روزی ، یه پارت میزارم 😂😂😂
ماشالله خدا قوت پهلوان 😂👏👏👏👏
میگی لذت میبرم اصلا به زندگی امیدوار میشم 😂😂😂😂 ، مرسی از انرژی مثبت 🙏🌸🌸🌸
😂😂
حقیقته🌸🌸
مرسی 🙏🌸🌸🌸
موافقم . این رمان همیشه یه چیزی تو چنته داره . خودم رو کشتم تا تونستم تمومش کنم 🙂 چشمام چند نمره ضعیف تر شد 🙂🙂🙂