روزی که یونگی رو دیدی!:) (پارت4)

صبحونتو خوردی! بلندشدی ظرفارو جمع کردی و شستی بعدم رفتی سر چمدونت و دامن چهارخونه‌ی مشکیتو ورداشتی با بلوز طوسیه و پالتو مشکیه (عکس لباست بالا هست!!) پوشیدی بعد رفتی دم در دیدی که جوراباتو نپوشیدی دوباره برگشتی جورابای بلندتو پوشیدی بعدم کتونیتو پات کردی و چمدونتو بستی اومدی بری ازخونه بیرون که چشت خورد به شماره‌ی غذا فروشیه که یونگی گذاشته بود روی میز! ور داشتی یه خودکار از تو کیفت در آوردی و یه متن کوتاه نوشتی بعد کاغذو گذاشتی روی میز و رفتی در و بستی!

همینطوری قدم میزدی هعی میرفتی این خیابون اون خیابون!!:) حدوداً ساعت 3 ظهر بود وتو همچنان داشتی توی خیابونا قدم میزدی که یهو صدای شکمت دراومد!:) با خودت گفتی: اخه الان وقتشه!:// ای خانم محترم ساعت 3 شده نباید گشنت باشه!؟:/// رسیدی یه مغازه یه شیر گرفتی با یه دونات و به راهت ادامه دادی و رفتی تا رسیدی به همون پارکی که واسه اولین بار یونگی رو دیدی!:) نشستی روی همون صندلی که اون شب وقتی خیس خالی بودی نشسته بودی روش!:)) شیر و دوناتت رو خوردی و به آسمون نگاه کردی! نفس عمیقی کشیدی!+

بلند شدی و رفتی سمت یه هتل! رسیدی ساعت 6 شده بود! رفتی تو یه اتاق گرفتی و رفتی تو اتاقت چمدونتو گذاشتی رو زمین! رفتی روی تخت درازکشیدی و با خودت گفتی:دیگه باید برگشته باشه خونه!:) اه!اصلا به من چه!:) یونگی برگشت خونه و دید که نه تو هستی نه چمدونت!:) باخودش گفت:وات؟!:/ کجا رفته این دختره‌ی دیوونه!:///؟ صدات کرد: ا/ت!؟ بلند گفت:اوف خدایااا از دست شما دخترا!!:/ با عجله لباسشو عوض کرد هودی مشکی شو پوشید و اومد دم در که کتونیشو بپوشه یهو کاغذرو دید ورش داشت و خوند!:) سلام:)! امیدوارم قرار خوب پیش رفته باشه!:) من وسایلمو جمع کردم و رفتم هتل! خداحافظ:)!... خیلی عصبی بودش کاغذع خیلی آروم تو مشتاش مچاله شد با عصبانیت کتونیشو پوشید و درو بست و راه افتاد!:)

اومد هتلی که تو توش بودی:)! رفتی سر چمدونت! درشو باز کردی و دامن مشکیتو با بلوز مشکیتو ورداشتی پوشیدی یه جلیقه پولیور هم پوشیدی و کفشاتو پوشیدی و راه افتادی که بری هواخوری!:) (عکس لباست بالا هست) رفتی از اتاقت بیرون در هتل و اومدی که ببندی یهو دیدی که بند کفشت باز شده خم شدی که ببندیش یکی جلوت وایساد!:) صورتتو آوردی بالا و دیدی که یونگیه!:) اولش خیلی خوشحال شدی!:) (علامت ا/ت:+ علامت یونگی:*)ولی بعدش گفتی که:+تو اینجا...‌دستشو گذاشت رو لبات و گفت:* هیش برو تو!:/ گفتی:+چی میگی؟!:| *بت میگم برو تو! +نمیخوام میخوام برم هواخوری! بعد اومدی که بری، بازوهاتو محکم گرفت و کشید سمت در و گفت:*بهت گفتم برو تو!:) نذار بیشتر از این عصبی شم!:))) +اگه بشی چی میشه مثلا؟!:/ محکم بازوهاتو گرفت و کشیدت تو و درو بست!

اومد چمدونتو بست و دستتو محکم گرفت و کشید و گفت:*بریم!:) وایسادی سرجات و با صدای بلند و عصبی گفتی:+کجا اونوقت؟!:/) *خونه‌ی من!:) +که چی بشه!:/؟ *که حواسم بت باشه! +نمیخواد خودم میتونم!:) *تو دیوونه‌ایی پاشو بریم!:/ +نمیام!:) *نمیای؟!:/ +نچ!:) *اوکی خودت خواستی!:) چمدونتو ورداشت و از اتاق رفت بیرون! رفتی تو راه رو و داد زدی و گفتی:+ هعی وایسااااا! *میای؟!:/ +نه! *اوکی بای!:) +هعی میتونم الان زنگ بزنم بیان به عنوان دزد ببرنت!:)) وایساد...برگشت...آبروهاشو انداخت بالا و گفت:*زنگ میزنی؟!:) +آره!:) اومد سمتت چمدونتو داد دستت و رفت و دیگه پشت سرشو نگاه نکرد!:)

با خودت گفتی:هعی دختر ناراحتش نکن!:) دوییدی سمتش و داد زدی هعی اقای محترم! هیچ حرکتی....:)! بلند داد زدی هعی یونگییییی این چمدون سنگینه آروم تر برو!:/ وایساد تا بهش برسی!:) +بریم! هیچی نگفت فقط اومد دم در خروجی هتل و وایساد! +حساب کردم پولو بریم!:) بازم هیچی نگفت!:) راه افتادین سمت ایستگاه اتوبوس!....