
۱.هرمیون تقلا میکرد تا در آن ویرانه بلند شود و بایستد؛سه مرد مو قرمز، در جایی که دیوار ویران شده بود، دور هم جمع بودند. هری دست هرمیون را گرفت و با هم تلو تلو خوردند و بر روی تکه های چوب و سنگ سکندری خوران قدم گذاشتند. کسی فریاد میزد: نه_نه_نه!نه! فرد!نه! پرسی داشت دست برادرش را تکان میداد، رون کنارشان زانو زده بود و به چشم های فرد خیره بود، بی آن که ببیند، سایه ی اخرین خنده اش هنوز کنج لبش بود. ................................... ۲.هرمیون فریاد زد:بیا این تو، هری! هرمیون رون را به پشت فرشینه ای کشیده بود، به نظر میرسید که با هم کشتی میگیرند و یک آن هری از خود پرسید که پشت فرشینه چه میکنند. بعد متوجه شد که هرمیون سعی میکند مانع رون شود و نگذارد به دنبال پرسی بدود. _گوش کن-میگم گوش کن، رون! _میخوام کمک کنم-میخوام مرگخوار ها رو بکشم_. صورتش از ریخت افتاده و آلوده به دوده و گرد و خاک بود. از شدت اندوه و خشم میلرزید. «هری پاتر و یادگاران مرگ ۲»
۳. جسد ها را به ردیف در وسط سرسرا چیده بودند. هری نمیتوانست جسد فرد را ببیند چون خانوده اش دور تا دورش را گرفته بودند. جرج بالای سرش زانو زده بود؛ خانم ویزلی روی سینه ی فرد افتاده بود و میلرزید؛ آقای ویزلی موی همسرش را نوازش می کرد و اشک مثل آبشاری بر گونه هایش جاری بود. رون و هرمیون، بی آن که کلمه ای با هری حرف بزنند، از او دور شدند. هری، هرمیون را دید که به جینی نزدیک شد که چهره اش پف کرده و پر از لکه بود، و او را در بر گرفت. رون به سراغ بیل و فلور و پرسی رفت و پرسی دستش را دور شانه ی او انداخت. وقتی هرمیون و جینی به بقیهی اعضای خانواده نزدیک تر شدند، نمای واضحی از اجساد کنار فرد در برابر هری قرار گرفت: ریموس و تانکس، با چهره های آرام، رنگ پریده و بی حرکت، گویی زیر سقف سحرآمیز سرسرا به خواب رفته بودند... انگار سرسرای بزرگ از او دور میشد؛ کوچک و کوچکتر شد چرا که هری تلو تلو خوران عقب میرفت و از در فاصله میگرفت. نمیتوانست نفس بکشد. طاقت دیدن هیچ یک از جسد های دیگر را نداشت، نمیتوانست ببیند چه کسان دیگری به خاطرش مرده اند.. «هری پاتر و یادگاران مرگ»
۴. اسنیپ به زمزمه گفت: _به من...نگاه...کن... نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد. «هری پاتر و یادگاران مرگ۲»
۵. هری دوباره شنل را روی خود کشید و به راهش ادامه داد. شخص دیگری، در فاصلهای نچندان دور، تکان میخورد. جلوی پیکر دمروی دیگری بر روی زمین دولا شده بود. وقتی فهمید که او جینی است، در یک قدمی اش بود. همانجا که بود، ایستاد. روی پیکر دختری خم شده بود که زمزمه کنان، مادرش را میخواست. جینی داشت میگفت: _چیزی نیست. چیزی نیست. داریم میبریمت توی قلعه. دختر گفت: _من میخوام برم خونه. دیگه نمیخوام بجنگم! _میدونم. بغض جینی شکست: _همه چی درست میشه.
۶. موج سردی بدن هری را در بر گرفت. میخواست با صدای بلند در دل شب فریاد برآورد، میخواست جینی بداند که او آنجاست، میخواست او بداند که به کجا میرود. میخواست جلویش را بگیرد، کشان کشان برگرداند و به خانه بفرستد... «هری پاتر و یادگاران مرگ ۲»
۷. جلوی در سرسرای بزرگ، نگاه سریع دیگری به درون آن انداخت.همه در تکاپو بودند. میکوشیدند به هم دلگرمی بدهند، چیزی مینوشیدند و کنار جسد ها زانو میزدند. اما نتوانست هیچ یک از کسانی را ببیند که دوستشان داشت، هیچ اثری از هرمیون،رون، جینی یا هر یک از اعضای دیگر خانواده ی ویزلی، یا لونا نبود. در این فکر بود که حاضر است تمام عمر باقی مانده اش را در ازای تنها نگاه و اخرین نگاهش به آنها، بدهد؛ اما در این صورت، آیا توانش را داشت که از آن ها چشم بردارد؟ همین طوری، بهتر بود. (قسمتیه که هری داره میره تا توسط ولدمورت کشته بشه) «هری پاتر و یادگاران مرگ دو»
۸. هری نعره زد: _اون نمرده!سیریوس! در اطرافشان جنب و جوشی بود.همه در تکاپویی بیهوده بودند. از نظر هری همهی آن صدا ها بی معنی بودند. دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز اینکه لوپین دست بردارد و طوری رفتار نکند که انگار سیریوس که در یک قدمی آن ها در آن سوی پرده ایستاده بود، دیگر بیرون نمی آید، با حرکت سرش موی سیاهش را عقب نمیزند و مشتاقانه وارد نبرد نمیشود... لوپین هری را از سکو عقب کشید. هری هنوز به طاق نما چشم دوخته بود و حالا نسبت به سیریوس خشمگین بود که او را منتظر نگه داشته است... اما حتی در حالی که دست و پا میزد تا خود را از چنگ لوپین آزاد کند بخشی از وجودش میدانست که سیریوس هیچگاه پیش از آن او را منتظر نگذاشته است... سیریوس همیشه دست به هر کار خطرناکی میزد تا هری را ببیند و به او کمک کند... حالا که هری با تمام وجود نام او را صدا میزد چنان که گویی اگر فریاد نمیکشید عمرش به پایان میرسید و با این وجود سیریوس از زیر طاق نما بیرون نمی آمد تنها توضیحی که وجود داشت این بود که او نمیتواند از آن جا بیرون بیاید... و واقعا..... «هری پاتر و محفل ققنوس»
تموم شد🥲💔.. بنظرتون دیگه چه جاهایی غمگین بود؟(خودم اگه میتونستم کل یادگاران مرگ۲ رو میگفتم🥲)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسم الله من الان کتاب پنجمم جلد سومم
هق 😭
چند روز پیش داشتم صحنه مرگ دامبلدور رو میخوندم
ادم هر بار میخونه بیشتر غمگینه🥲🥺
خیلی لحظات غمگین کننده ای هستن
مخصوصا مرگ فرد ویزلی که با برادرش خیلی شاد بودن🥺🥺
مرگ اسنیپ و سیروس هم خیلی ناراحتم کردن.
دقیقا🥺
چ : فصل سگواری ققنوس و برج ساعقه زده : هری پاتر و شاهزاده دورگه
یا اون زمانی که هری تو جنگل روح پدر مادرش و سیریوس و لوپین رو دید.
اره🥺💔
هممون حداقل چند بار با خوندن این صحنه ها گریه کردیم☺😢💔💚
اوهوم🥺
راستی دوست میشی؟مانترام.😊
حتما🙃🌻 منم سارا ام(:
مرگ دابی😢
هری پاتر و جام آتش لحظه ی شکنجه ی هری رو اعصاب بود😭
اره🥺🥺
🥺💔🌹
ای گلبم🥺🌈