10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 125 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
انقدری که برای نوشتن این رمان علاقه دارم واسه هیچکدوم ندارم😂😂پارت ۱۶ هم نوشته شده فقط یکم ریزه کاری داره😅 خوب بریم بخونیم ایشالا که همگی توی این پارت اپلاسیون بشید نرید انقدر پول بدید😂😂
که یهو فکر کرد راکی/جیمزه! اومد یهو که رفتم بغلش کردم و در گوشش گفتم چشماتو بازتر کن😬 که گفت اوووو آها فهمیدم😅آروم ولش کردم ... رفتیم توی اتاق و بعدشم آروم گفت حالا چرا طلایی؟ گفتم قرار بود نارنجی بشه ولی انگاری موهاش رنگ میخوره😅واسه همین اینجوری شد😅(این یه استلاحه که یعنی رنگ درست روی موهاش نمیمونه) گفت حالا یه سیاهییه قهوه ای یه چیزی میزدی چرا اینرنگی؟ گفتم انخاب خودش بود تاره من میخواستم یکم هم روحیش عوض بشه خیلی این مدت برای هممون سخت گذشته تازشم یه مشکل دیگه😳گفت چی؟ گفتم تولدش چند روز دیگیت و قطعا رفیق روفقاشم میان و اینجا به نظرت کوچیک نیست؟😅 گفت آخه نمیتونیم فعلا برگردیم جنگل! گفتم آره واقعا سخته تازه به نظرت اگه مارو بفهمن توی جنگلیم بدتر میشه😳کای هم تایید کرد بعدش برگشتم توی سالن ن به اون خونهی به اون بزرگی و به این خونه که قد یه جعبه چوب کبریته😑یه دست لباس برداشتم رفتم پوشدم ساعت تقریبا ۸ شب بود رفتم بیرون یکم قدم بزنم شایدم یچی خریدم😶از خونه زدم بیرون رفتم و بین مرکز خریدا چرخیدم انقدر اطرافمو نگاه کردم همش ته دلم بود برگردم جنگل ! جایی که بهش تعلق دارم ولی باید توی شهر برای امنیت خودم و خانوادم بمونم زمان اینورو اونور نرم... همینطوری توی مغازه ها دنبال یچی هم برای راکی میگشتم ... تا صورت مغازه دارو دیدم کلا همهی زندگیم اومد جلوی چشمام
اون...اون😨پپپپپپ...پدر..."از چشم کای" کلارا بدون هیچ حرفی زد بیرون فکر کنم رفت که دنبال یه کادویی یا حتی دعوت نامه ای چیزی بگرده رفتم پیش راکی نشستم و یکم سر بحث رو باهاش باز کردم... گفت میگم نظرت در باره یه شغل چیع؟ گفتم منظورت چیه؟ گفت خوب راستش توی اون مدتی که با الکس😔توی شهر میگشتیم یه رستوران پیدا کردم که چنتا گارسون نیازمنده شاید بتونم برم و خوب اینجوری دیگه😶با لبخند جوابشو دادم و گفتم کلا به ننت رفتی😃کنجکاو.. گفتم برو خوب😅گفت واقعا؟ گفت چرا کهنه باز حوصلت توی خونه سر نمیره😅یکم لبخند اومد روی لبش که روی گوشیم یه آلارم اومد تاحالا همچین چیزی ندیده بودم ن یه مسیج بود ن چیز دیگه یه علامت بود البته بیشتر چیزی بود که بین خوناشاما یه رمز بود ! یعنی کی میدونه که ما خوناشامیم تازه هیچ کسی بجز کلارا و راکی این شماره منو ندارن (خوناشاما) همه شماره اونیکی گوشی رو دارن😳رفتم پای گوشی و بازش کردم این از طرف یکی با شماره ناشناس بود😳 سریع بازش کردم با خط قدیمی خودمون بود (همون زبون عجق وجقه😅) نوشته بود "اگه میخواییش بیا توی جنگل" یهو یادم افتاد کلارا کلا گوشیش رو نبرده که یعنی حتی نمیتونم ردیابیش کنم😳سریع بلند شدم و با همون لباس عادی از خونه زدم بیرون سریع با تمام وجودم رفتم سمت جنگل رفتم سمت خونه خودمون ، کلارا روی مبل بیهوش افتاده بود
بدون هیچ حرکت دیگه ای سریع رفتم و همینطوری تکونش دادم آروم چشماشو باز کرد گفت چیشده؟😴 جوابشو ندادم که دیدم جیمز از پشت سرم از توی تاریکی اومد بیرون و بعدشم گفت خوبه که فهمیدی کجا باید پیداش کنی دیگه نزدیک بود بکشمش😎کلارا رو بلند کردم توی بغلم یه تیکه هایی از لباسش یکم پاره شده بود که جیمز گفت اونا کار من نیست😐گفتم از جونمون چی میخوای لعنتی😡صورتش متعجب شد و گفت خودت میدونی که چی میخوام گفتم حکومت چیزیه که میخوای؟ خوب تو که قدرتشو داری چرا نمیری دنبالش! گفت راستش چیزی که من میخوام اون نیست 😐من همینجوریشم دارمش فکر کنم گذشته رو فراموش کردی کای گفتم من اون گذشته لعنتی رو نمیخوام به یاد بیارم😠ادامه داد پس تمام چیزایی که بینمون بودو فراموش کردی مثلا ما بهترین دوست... پریدم وسط حرفش و گفتم همشون تموم شد تو منو گول زده بودی😡گفت من گولت نزدم تو شیفته کاترین بود و حاضر بود هر کاری کنی که باهاش باشی کلارا همونجوری بیحال گفت منظورش چیه؟😶 جیمز گفت پس هنوز کای راز کوچیکشو بهت نگفته که کسی که اونشب کل مراسم رو به آتش کشید خودش بوده "از چشم کلارا" همونطوری خشکم زد گفتم ابن حقیقت نداره😠جیمز هم گفت حقیقت برای همه تلخه مخصوصا کسی که کل زندگیش بهش دروغ گفته شده از جمله خود تو کاترین😡
خوب نظرت چیه یکم از بخشای زندگیت که به یاد نمیاری رو بهت بگم خواهرت کیتی مثل کیم خون سلطنتی رو نداشت راستش از تو کمتر داشتش ولی توی اون خون رو توی کل بدنت داشتی پس کسی که به حکومت میرسید تو بودی پس تصمیم گرفته شد کای که اونم جزو سلطنت نبود با کیتی ازدواج کنه و به تخت بشنه و تو هم دلیل پیوند دو قلمرو شمالی و جنوبی باشی ولی کای کیتی رو دوست نداشت تو هم همینطور علاقه چندانی به من نداشتی ولی به کای خیلی شدید که خودتون بدون هیچ مراسمی باهم دیگه خونتونو میوند زدین واسه همینه که توی مراسم وقتی خون منو بهت دادن تاثیری روت نزاشت چون قبلش خون کای رو خورده بودی و... اینجور چیزا... کای که متوجه این موضوع شد با همفکری من تصمیم گرفتیم یکم آتیش راه بنداریم تا کیتی بمیره و تورو از اونجا ببره ولی خوب آتیش از اون چیزی که توی ذهنش بود زود تر رشد کرد و کل جشنو سوزوند و توهم بیهوش شدی و خوب تا سر حد مرگ رفتی! کای هم سرےع تورو پیدا و نزدیک یکی از خوناشامای شهری گذاشت اون درواقع همون کسی بود که بهش میگفتی پدربزرگ و خواهرشم که فکر میکردی مادربزرگته! تمام مدت در طول کل عمرت کای تمام زندگیتو برنامه ریخته بود!! شک زده شده بودم چون خودمم به یسری نتایج رسیده بودم ولی الان داشتن همشون مثل پاژل جلوم چیده میشدن از توی بغل کای اومدم بیرون قدم زنان رفتم به سمت جیمز
اون هنوز داشت تعریف میکرد یه نگاه کوچیکی به کای انداختم که سرشو انداخته بود پایین انقدر رفتم سمت جیمز که دیگه اون میتونست صدای نفس کشیدنمم بشنوه محکم گردنشو گرفتم و فشار دادم گفتم بسه😡 دیگه نمیخوام چیزی بشنوم که دیگه ناپدید چرخیدم سمت کای با نگاهی که اتگار امیدمو بهش از دست دادم نگاه کردم یکم اشک توی چشمام جمع شده بود قلبم شکسته بود به بغض گفتم ۱۰۰ سال پیش وقتی خودتو تبدیل به انسان کرده بودی فقط ازت یچی خواسته بودم ابنکه عاشفم باشی نبود اینکه همیشه بهترینمو بخوای نبود این بود که همیشه بهم حقیقتو بگی😢و تازه فهمیدم حتی اون موقع هم داشتی بهم دروغ میگفتی😭اگه خودت بهم ۵۰۰ سال دیگه هم حقیقت رو میگفتی برام مهم نبود ولی شنیدن حقیقت از دشمنم برام خیلی سخته 😭نمیدونم چجوری میتونم قبولش کنم دیگه اشکام داشتن از صورتم روی سمزن میریختن تا کای اومد چیزی بهم بگه بدو بدو رفت سمت در و درو حل دادم و از خونه رفتم بیرون کای دنبالم دواندوان اومد گفت کلارا صبر کن منم با گریه درحال دویدن گفتم فقط اسم فاصله بگیر😭نمیتونم ببخشمت😭رسید بهم ، با جیغ پر از گریه گفتم ولم کن😭توی کل زندگی فقط میخواستم ازت حقیقت رو بشنوم حالا فهمیدم که کل زندگیم با دروغ ساخته شده بوده😭... دیدم ولم نمیکنه از قدتم استفاده کردم و خودم وسط شهر رها کردم یه جورای مثل فیلما هوا بارونی شده بود
زیر بارون چنتا از لباسای روییم که یکم به دست گرگینه ها خط افتاده بود رو در اوردم با همون تیشرت و شلوار لیی آروم شونه های خودمو بغل کردم و بدون صدا گریه کردم قطره های بارون همراه اشکام روی صورتم جاری میشدن رفتم توی یکی از نوشیدنی فروشیا (اسمشو عوض کردم😂دوبله فارسیه دیگه) آهنگ بلند داشت پخش میشد و همه سرشون توی کیسه خودشون بود (😂) رفتم روی یه میز نشستم نور خیلی کم بود به دیدن اسم اون نوشیدنی یاد همون دوبانی افتادم که کلا از خوناشام بودن کای خبر نداشتم ، آب نیورده بودم کای بطری آبشو داد بهم ولی اون آب نبود😅همین نکبت بود که کلا منو سرخ کرده بود و توی انبار دانشگاه یکم با کای شیطونی کردیم ... اون اولین چیزی بود که بعدا بهش حس پیدا کرده بودمتوی دلم گفتم گور باباش😩ریختم توی لیوان و همینطوری خوردم😕 حداقل باعث میشد اینجور چیزا یا اتفاقاتی که افتاده بود یادم بره😕کنارم یه زن بود تنها نشسته بود توی چشمام هم اشک جمع شده بود و هم نور نصبتا کم بود پس توجهی به صورتش کردم گفت چیزی شده؟ سرم سنگین شده بود برام وایسه همین سرلمو کوبدم توی میز و همون موقع دیگه کلا خودمو خالی کردم دستشو گذاشت مشت کمرم و بعدشم گفت منم زندگی خوبی ندارم بیا اینجا ! نمیدونم چرا ولی یه حس نزدیکی بهش میکردم دستشو گرفتم و وقتی صورتشو دیدم😨 دیدم اون که کیتیـه 😨خودشم یهو متعجب شد
یهو پرید توی بغلم توی دلم گفتم چرا این اینجوری میکنه؟😳خودم یکم بغلش کردم ولی همون موقع حس کردم یه ماده گرم وارد بازوم شد سریع اومدم عقب ولی سرم داشت همونطوری گیج میرفت ! آروم گفتم چرا؟ 😢زمیزمه کرد این بهترین کاریه که میتونم برات بکنم وگرن جفتمون میمیریم😔همونجا پلکام سنگین شد خودم بلند کردم که نگهم داشت و همونجا بیهوش شدم . چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق بود ن مثل آزمایگاهو اینجور چیزا اتاق خودم نبود انگاری یه قصری همچین چیزی بود سریع بلند شدم مچ دستام به شدت درد میکردن در رو باز کردم زدم بیرون همون موقع پام پیچ خورد و تا ومدم بخورم زمین توی بغل یکی فرو رفتم آرنجامو گرفت و گفت حالت خوبه؟ صدای جیمز بود😨 خودمو سریع کشیدم عقب ولی همونطوری که محکم آرنجامو گرفته بود ازم همون سوال قبلی رو پرسید باهمدیگه چشم توی چشم شده بودیم من جدی نگاهش میکردم اونم همینطور یجورایی یکم ترس برمداشته بود ولی صورتم جدی بود آروم از حالت نیمخیز بلندم کرد و بعدشم ولم کرد بعدشم راشو کشیدو رفت ولی از پشت سر بهم یه نیم نگاه انداخت و یه لبخند کجکی زد منم سریع مسیرمو به یکی از راهرو ها عوض کردم اونجا نصبت به اینجا تاریک تر بود لی نمیخواستم اصلا برم سمت جیمز! الان اون اینجا چیکار میکرد رسیدم به یکی از پنجره ها ازش بیرونو نگاه کردم اونقدر بالا نبودم که با پریدن نتونم تعادلمو نگه دارم پس یکم خیز برداشتم
پریدم سمتش و تا زانوهام خودمو کشیدم بالا که اومدم پنجره رو باز کنم و بپرم پایین که یکی کمرمو گرفت و کشیدتم به سمت عقب و گفت عقلتو از دست دادی اگه از اون بالا بپری خودتو به کشتن میدی! دوباره دیدم جیمزه اول یه سیلی بهش زدم و گفتم دیگه به من دست نزن😡با چهره بیروح نگاهم کرد و بعدشم ولم کرد اومد سمتم هولش دادم عقب ولی مثل سنگ سفت بود محکم بازوهامو نگه داشت و بعدشم یهو همچیز برام محو شد و یهو سر از وسط همون اتاق خودم یهو به خودم لرزیدم از در که اومدم بیرون بابام جلوی در اتاق بود و یهو پرید عقب گفت تو از کجا اومدی سرمو خاروندم و بعدشم گفتم نمیدونم😳و د درو رفتم سمت بیرون کلا لباسام دیگه مثل یه پوست اضافی بهم چسبیده بودن یهو از در کاخ اومدم بیرون آفتاب خیلی شدید بود سریع رفتم زیر یکی از درختا و یکم نفس گرفتم آفتاب شدید بود و هیچ هوای ابری درکار نبود انگار ن اگار که دیشب بارون بوده ـ نباید زیاد توی جنگل میبودم و هم نباید میرفتم حتی پیش جرج چون همونجوری که جیمز گفت اون با کای جفتشون اینو ازم مخفی کرده بودن😩 و حتی کل اون جریان جنگل ساختگی بود تا من درباره کای کنجکاو بشم😟پس فقط سریع برگشتم به شکل انسانیم همون موقع قلبم محکم توی قفسه سینم کوبید شروع کردم به صرفه کردن افتادم روی زمین دستمو مشت کردم و گرفتم جلوی دهنم دستم خونی شده بود ولی این حالت ادامه داشت روی زانوهام افتاده بودم
یهو پشتسرمو نگاه کردم و همچیز برام سیاه شد "از چشم کای" همونطوری هر جایی که به ذهنم رسید که ممکنه بره رو گشتم از کل جنگل گرفته تا کل لسآنجلس 😟باید بهش زودتر حقیقت رو میگفتم دیشب سعی کردم بهش بگم وای نمیتونست توی اون درد اینو درک کنه ولی واقعا میخواستم بهش بگم😢فقط به یک دقیقه بیشتر کنارش بودن نیاز داشتم😢انقدر که سرم پای تلفنی حرف زدن با یکی از همکارام که چجوری میتونم به یه زن یه چیزی رو بگم گرم شده بود که اصلا متوجه شک و خشک شدنش باهام نشده بودم😢هر روز ازم فاصله میگرفت😩ولی چرا الان😟یهو یادم افتاد الان نزنه به سرش بخواد همون اتحاد لعنتی رو درست کنه سریع دویدم سمت کاخ ولی یک متر مونده به کاخ که لکه های خون رو روی زمین دیدم انگاری که یکی یا گردنش پاره شده باشه یا اینکه یکی خون بالا اورده😨 ولی این خونا به هبچ سمتی نمیرفت😩خدایی پرونده زندگی خودم از هر پرونده ای که تاحالا حل کردم سخت تره ن مدرکی ورش هستش و ن چیزای منطقی😩 چیمیشد اگه حداقل یکی اینجا کمکم بود😦واقعا نمیخوام به این فکر کنم که جیمز اونو برده ولی تنها مدرک باقی مونده ضعیف شدن کلاراست که قطعا بخاطر کیتی شروع به صرفه کردن کرده و همینطور هم ادامه پیدا کرده جیمز هم اونو برده! نه صبر کن جیمز که گفتش دنبال کلارا نبوده یعنی اینکه اون الان😨"از چشم راکی" مامان یه شبه معلوم نیست کجاست
منم دقیقا امروز رفتم سر کار جاش که اوکیه ولی خوب یکم جور شدن و ارتباط گرفتن با بقیه سخته باید تندوتیز باشم ولی به شکل انسانی که اینم سخته ... (فردا) برگشتم سرکار و وقتی که شب شد و منم گفتم که باید برگردم از در اومدم بیرون و یهو مامان رو با موهای کوتاه و به رنگ طبیعیش دیدم بیشتر شبیه این نوارنده های راک بود تا مامان!! یهو رفتم بغلش کردم و گفتم خوشحالم که دیدم چی بین تو و بابا اتفاق افتاده بود که رفتی چرا دو روز برنگشتی که با تعجب گفت ببخشید شما؟یهو جاخوردم😨گفتم منم مگه یادت نمیاد!!😨 همونجوری متعجب نگاهم کرد و گفت باید یادم بیاد؟ گفتم منم دیگه راکی .... آم پسرت!! بازم متعجب شد و بعدشم گفت متاسفم ولی من کسی رو با این شواهد نمیشناسم و بعدشم از اینجا فاصله گرفت رفتم دنبالش شروع کرد به دویدن و فرار کردن منم افتادم دنبالش گفتم مامان میبریمت پیش انجل اونجا حافظتو برمیگردونن که یهو غیبش زد سر جام ایستادم و بعدشم رفتم توی جنگل سمت خونه خودمون که دیدم خونه....😨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالیییییییییییی یه سوال ذهنمو درگیر کرده
کلارا خاطرات دورانی که چاقو نخورده بود رو یادشه و اینکه یعنی قبل از اینکه کلا رمان خون آشامی بشه کای هم به کلارا علاقه داشته?
گیج شدم😥🤓
کای از همون اول میدونست کلارا کیه😅 فقط مجبور بود فیلم بازی کنه که نفهمه!!
(اسپویل شد😓)
سلام بهار خانم شما چجوری تصاویرتون رو و با چه برنامه ای درست میکنید؟اگه جواب بدید ممنون میشم
سلام عزیزم
من تصاویر رو از برنامه پینترست دانلود میکنم و در برنامه Fotos ادیت میزنم
عکس برنامه Fotos رو توی قسمت بعدی میزارم که راهت تر پیداش کنید❤
بهار جون میدونی عاجی درنیکا کجایت خبری ازش نیست😟؟؟؟؟!!!!
راستی قسمت ۱۹ میراکلس اومده کروکدیل هست حتما ببین😆
خبر دقیقی ازش ندارم ولی کلاسای مدرسش شروع شدن واسه همین که خیلی کم پیداست ولی مال من همون مهر شروع میشه😅پس فعلا در خدمت هستم😂😂😂
اون قسمت ۱۲ هستش که تهش مرینت و لوکا بهم درخواست دوستی میدن😅
اع مرسی😘
هستم ، تشریف دارم🥺
بله عاجو😆😉
چه عجب😂
مرسی عاجو عالی مثل همیشه🔪😂😍💋
مخم پوکید نمد چی بگم😅یهو خونه چی ، خونه آتیش گرفت؟!😶
اپلاسیون باز چیه؟!😐
کلان من آدم بروزی نیستم😁🔪خیلی خیلی عقب افتادهام فقط درباره انیمه و ژاپن بیشتر اطلاعات دارم😑😂😐😶
ماشالله چه زود زود هم میزاریااا😍😁🔪😂
پارت بعد ایشالله تا فردا پسفردا بیاددد🔪😆
حدودا ۶ صفحشو نوشتم😂ببینیم چه میکنم
عالیییییییییییییییی
آجی میشی؟
من سوگند هستم
سلام عزیزم
👍❤