10 اسلاید صحیح/غلط توسط: دختر ماه :) انتشار: 3 سال پیش 25 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من کل کتاب اصلی که ترجمه شده رو براتون می زارم
پرده اول، صحنه هشت
رویای هری، کلبهی روی صخره
صدای ضربهی بزرگی شنیده میشود. به دنبال آن صدای بلندِ شکستن به گوش میرسد. دادلی دورسلی، خاله پتونیا و عمو ورنون پشت یک تخت مخفی شدهاند.
دادلی دورسلی: مامان، از این وضعیت خوشم نمیاد.
خاله پتونیا: میدونستم اینجا اومدنمون کار اشتباهیه. ورنون، ورنون. دیگه االن
جایی نیست که بتونیم مخفی بشیم. حتی تا فانوس دریایی هم
کلی راهه!
صدای ضربهی بزرگ دیگری شنیده میشود.
عمو ورنون: تحمل داشته باش. تحمل داشته باش. هر چی که باشه، نمیتونه
داخل اینجا بشه.
خاله پتونیا: ما رو طلسم کردن! این پسره ما رو طلسم کرده! اون طلسممون
کرده! )به هری جوان نگاه میکند.( همهی اینا تقصیر توئه. برگرد
به لونهت.
به محض اینکه عمو ورنون تفنگ خود را به دست میگیرد، هری
جوان به سرعت و با نگرانی خود را کنار میکشد.
عمو ورنون: هر کی که هستی، بهت اخطار میکنم – من مسلحام.
صدای شکستن بسیار بلندی به گوش میرسد. و در از پاشنه کنده
میشود. هاگرید
در وسط چارچوب در ایستاده و به همهی آنها
نگاهی میاندازد.
هاگرید: نمیتونستین به فنجون چایی واسمون درست کنین؟ همچین
سفر راحتی نداشتم.
دادلی دورسلی: اینو نگاه.
عمو ورنون: بیا عقب. بیا عقب. بیا پشت من، پتونیا. بیا پشت من، دادلی. الان
این اسکرامانگا رو میفرستم دنبال کارش.
هاگرید: اسکارا-چیچی؟
هاگرید اسلحهی عمو ورنون رو بلند میکند.
خیلی وقته از این چیزا ندیده بودم.
انتهای اسلحه را میپیچاند و آن را گره میزند.
حالا درست شد.
بعد حواسش با دیدن هری جوان پرت میشود.
هری پاتر.
هری جوان: سلام.
هاگرید: آخرین باری که دیدمت فقط یه بچه ی کوچولو بودی. وای، خیلی
شبیه بابات شدی، ولی چشمات به مادرت رفته.
هری جوان: تو پدر و مادرم رو میشناختی؟
هاگرید: ادبم کجا رفته؟ تولدت حسابی مبارک. یه چیزی هم واست آوردم.
البته فکر کنم یه جا روش نشسته باشم، ولی مزهش خوبه.
از جیب کتش، یک کیک شکالتی را بیرون میآورد که به وضوح
له شده است. روی کیک با خامهی سبز نوشته شده »تولدت
مبارک هری«.
هری جوان: تو کی هستی؟
هاگرید: )میخندد( درسته، هنوز خودم رو معرفی نکردم. من روبیوس
هاگرید، کلیددار و نگهبان هاگوارتز هستم. )دور و اطراف خود را
نگاه میکند.( پس اون چایی چی شد؟ هان؟ اگر باهوش باشین،
میفهمین که نباید به کسی که ازتون قویتر هست، نه بگین.
هری جوان: هاگ چیچی؟
هاگرید: هاگوارتز. حتما همه چی رو در مورد هاگوارتز میدونی.
هری جوان: اه- نه متأسفانه.
هاگرید: متأسفی؟ اونا هستن که باید متأسف باشن! میدونستم نامهها
دستت نمیرسه ولی دیگه فکرش هم نمیکردم که چیزی در مورد
هاگوارتز ندونی، دیگه واقعاً شورش رو درآوردن. تا حاال برای
خودت سوال نشده بود که پدر و مادرت این چیزها رو از کجا یاد
گرفتن؟
هری جوان: چی رو یاد گرفتن؟
هاگرید نگاهی به عمو ورنون و بعد هم به هری جوان میاندازد.
هاگرید: هری... تو یه جادوگری... تو باعث تغییر همه چیز شدی. تو
معروفترین جادوگر تو کل دنیایی.
سپس، درست از پشت اتاق، صدای زمزمهای شنیده میشود.
صدایی که مشخص است متعلق به کیست. صدای ولدمورت...
هـــــــری پاتـــــــر
پرده اول، صحنه نه
خانهی هری و جینی پاتر، اتاقخواب
هری ناگهان بیدار میشود. در تاریکی شب نفس نفس میزند.
لحظهای صبر میکند. خود را آرام میکند. و بعد ناگهان درد شدیدی را در پیشانیاش
احساس میکند. زخم پیشانیاش. در اطرافش، جادوی سیاه در تکاپو است.
جینی: هری...
هری: چیزی نیست. تو بخواب.
جینی: لوموس.
اتاق با نور چوبدستیاش روشن میشود. هری به او نگاه میکند.
کابوس دیدی؟
هری: آره.
جینی: دربارهی چی؟
هری: دورسلیها... خب، اولش اونا بودن... بعد چیز دیگهای شد.
مکث میکند. جینی به او نگاه میکند... سعی میکند حالت
چهرهاش را بخواند.
جینی: معجون خوابآور میخوای؟
هری: نه. حالم خوبه. تو بخواب.
جینی: به نظر نمیاد حالت خوب باشه.
هری چیزی نمیگوید.
)اضطرابِ هری را میبیند( حتماً برات سخت بوده... بعد از اون سر
و صدایی که ایموس دیگوری راه انداخت.
هری: با عصبانیتش میتونم کنار بیام، ولی اینکه حرفش حقه برام
سختتره. ایموس به خاطر من پسرش رو از دست داد...
جینی: به نظرم این حرف، انصاف در حق خودت نیست...
هری: ... و هیچ چیزی هم نمیتونم بگم... به هیچکس نمیتونم چیزی
بگم... البته، مگر اینکه حرف اشتباهی باشه...
جینی میداند منظور هری چه چیزی – یا در واقع چه کسی –
است.
جینی: پس به خاطر همینه که ناراحتی؟ شب قبل از هاگوارتز، اگه آدم
نخواد بره، هیچوقت شب خوبی نیست. دادن اون پتو به آل، تالش
خوبی بود.
هری: از اونجا به بعدش خیلی بد پیش رفت. حرفهای بدی زدم،
جینی...
جینی: شنیدم.
هری: و با این حال باهام حرف میزنی؟
جینی: چون میدونم وقتش که برسه بهش میگی که متأسفی. اینکه
منظوری نداشتی. اینکه چیزی که گفتی... حرفهای دلت رو
پنهان کرد. میتونی باهاش روراست باشی، هری... اون فقط همین
رو میخواد.
هری: فقط ای کاش اون بیشتر مثل جیمز یا لیلی بود.
جینی: )با لحنی خشک( نه دیگه، این قدر هم روراست نباش.
هری: نه، نمیخوام حتی یه ذره از وجودش عوض بشه... ولی میتونم
اون دو تا رو درک کنم و...
جینی: آلبوس متفاوته و مگه این چیز خوبی نیست؟ و میدونی که وقتی
نقاب هری پاترت رو به چهره داری، میتونه تشخیص بده. اون
میخواد شخصیت واقعیات رو ببینه.
هری: »حقیقت هم زیباست و هم وحشتناکه و برای همین وقتی آدم
باهاش سر و کار داره باید خیلی احتیاط کنه.«
جینی با تعجب به او نگاه میکند.
دامبلدور اینو بهم گفت.
جینی: گفتن این جمله به یه بچه، خیلی عجیبه.
هری: مگر اینکه معتقد باشی اون بچه باید برای نجات دنیا بمیره.
هری دوباره نفسش بند آمد... و تمام تالشش را میکند تا به
پیشانیاش دست نزند.
جینی: هری. چی شده؟
هری: چیزی نیست. من خوبم. میفهمم چی میگی. سعی میکنم
بیشتر...
جینی: زخمت درد میکنه؟
هری: نه. نه. حالم خوبه. خب دیگه، نور چوبدستیت رو خاموش کن تا
یه کم بخوابیم.
جینی: هری. از آخرین باری که زخمت درد گرفت چقدر گذشته؟
هری رویش را به سمت جینی برمیگرداند، قیافهاش گویای همه
چیز است.
هری: بیست و دو سال.
پرده اول، صحنه ده
قطار سریعالسیر هاگوارتز
آلبوس به سرعت در امتداد راهروی قطار پیش میرود.
رُز: آلبوس، دنبالت میگشتم...
آلبوس: من؟ چرا؟
رُز نمیداند چگونه جملهای که میخواهد بگوید را جفت و
جور کند.
رُز: آلبوس، اوالی شروع سال چهارمه، و همینطور اوالی شروع
یه سال جدید برای ما. میخوام دوباره باهم دوست بشیم.
آلبوس: ما هیچوقت باهم دوست نبودیم.
رُز: اینطوری نگو! وقتی شیش سالم بود تو بهترین دوستم
بودی!
آلبوس: این قضیه مال خیلی وقت پیش بود.
ناظر ها تروخدا زود تر🌹🌹🌷🌷
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
ازت ممنونم که این کتاب رو میزاری من همه ی تستات رو خوندم و لایک کردم بازم بزار.
❤❤🌹🌹🌷🌷🌻🌻